دانلود رمان تقاص

دانلود رمان جدید و بسیـار زیبای تقاص از هما پور اصفهانی
دانلود رمان تقاص از هما پور اصفهانی

رمان تقاص


: ننه جون یالا پاشو با فرمت نسخه های اندروید (APK) , آیفون و اندروید (EPUB) , جاوا (JAR) و نسخه کامپیوتر (PDF)

خب ژانر رمان تقاصچیـه ؟

نمـیدونم

خب رمان تقاصچند صفحه داره ؟

این رمان رو حتما انلاین بخونی

خلاصه رمان تقاص

سالها پیش … وقتی هنوز چشم بـه دنیـا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد کـه تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت … شاید هیچ تصورش را هم نمـی کرد یک عشق اتشین درون گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر درون آینده شود … اما بـه خاطر زهری کـه گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز حتما طعم زهر بـه خودش بگیرد … حتما تقاص بعد بدهیم … هم من هم تو … تقاص گناهی کـه نکردیم … تو بـه من استواری را یـاد بده! من شکننده ام … من از جنس بلورم … من لطیفم … نگذار بشکنم … به منظور شکستنم زود است! دستم را بگیر … تنـهایم نگذار … نگذار این تقاص بی رحمانـه روحمان را بـه کشتن بدهد … نگذار … بگذار این زنجیره گسسته را من و تو پیوند بزنیم … بگذار این کینـه ها را از بین ببریم … بیـا با هم باشیم کـه تو از منی و من از تو … تو نیمـه دیگر وجودمـی …ی هستی کـه قبل از دیدنت مـی شناختمت … حست مـی کردم … با من بمان … این تقاص حق من و تو نیست … هیچ وقت باور نمـی کنم کـه بلور وجودت شکسته باشد … همان خورده شیشـه ای کـه بقیـه مـی گویند را تو نداری … نـه نداری … منم ندارم … نمـی خواهم باور کنم کـه تو وسیله ای شدی به منظور تقاص بعد گرفتن … نگو کـه دارم خودم را گول مـی ! شاید تو خودت خواستی … شاید هم نـه! شاید فولاد آب دیده شدی زیر بار غم این عشق … بین دو راهی و تردید گیر افتاده ام … بین مرد بودن و نامرد بودن تو … کمکم کن … این راه کـه مـی روی بـه ترکستان هست … شاید هم نـه … قسمت هست … هر چه کـه هست من خود را بـه دست تو مـی سپارم … تو برو و مرا بکش بـه هر سو کـه دوست داری … من را با قسمتم پیوند بزن و خودت را با ….

رمانی متفاوت بـه قلم هما پور اصفهانی…!

چند صفحه ای اول رمان : تقاص با هم بخونیم

با سر و صدایی کـه از بیرون مـیومد بـه زور چشمامو باز کردم. ننه جون یالا پاشو آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمـی پهن شده بود. ننه جون یالا پاشو از تخت خواب بزرگ یـه نفر و نیمـه ام، ننه جون یالا پاشو پایین اومدم و حریری رو کـه مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور که تا دور تختم رو مـی گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم کـه به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامـی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب بـه تابلوم شب بخیر مـی گفتم و صبح بـه صبح بهش سلام مـی کردم. دمپایی های راحتیمو کـه شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض نداشتم. جلوی آینـه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیـه روزا غر زدم:
– بازم یـه روز دیگه. دوباره حتما ول شم توی خونـه. حالم از تابستون بـه هم مـی خوره. کی مـی شـه تموم بشـه؟ یـه مسافرت هم نمـی ریم دلمون باز بشـه. خدایـا یـه کاری کن امروز حوصله ام سر نره. یـا بزن بعد کله سپیده پاشـه بیـاد اینجا کـه من از تنـهایی درون بیـام. یـه کار بهترم مـی تونی ی. عشق واهی منو واقعیش کن کـه …
خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم:
– حیـا کن … همون بهتر کـه حوصله ات سر بره ه چشم سفید!
از اینکه خودمم مثل م خودمو دعوا مـی کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حیـاط بزرگمون مثل همـیشـه باعث نشاطم شد و خماری خوابو از بین برد. چند که تا حوض بزرگ بـه غیر از برکه پشت ساختمون وجود داشت، کـه به حیـاط روح مـی داد. حیـاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا مـی شد. از جلوی پنجره کـه کنار رفتم یـهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید کـه باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم. با شادی گفتم:
– آخ جون … امروز مـهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم کـه اول صبحی دل منو شادولی کردی.
اون شب مـهمونی بزرگی بـه مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار مـی شد. رضا بیست و یـه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت کـه اول خدمت سربازیشو تموم کنـه و بعد بره دانشگاه. همـیشـه مـی گفت:
– دوست ندارم وقتی کـه سنم رفت بالا، با یـه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره.
همـین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو بـه درس خوندن یـا بـه قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مم بـه همـین مناسبت امشب همـه رو دعوت کرده بود خونـه مون. سرو صدایی کـه از بیرون مـی یومد، واسه همـین جشن بود. با شنیدن صدای درون به خودم اومدم و به طرف درون بزرگ و بلند اتاقم رفتم، کـه روش با طرحای مـینیـاتور کنده کاری شده بود. درو کـه باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی کـه تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارای منو انجام مـی داد رو روبروم دیدم. با لبخند گفت:
– سلام صبح بـه خیر.
خمـیازه ای کشیدم و گفتم:
– سلام ساعت چنده؟
من اگه جای اون بودم مـی گفتم:
– کوری؟ ساعت بـه اون گنده ای بستی بـه دستت یکی گنده ترشو کـه زدی بـه دیوار اتاقت سوادم کـه داری یـه نگاه ببین چنده!
ولی اون درون به درون فلک زده نگاهی بـه ساعتش کرد و گفت:
– ساعت تازه ده شده … پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن.
– کجان؟
– توی کتابخونـه. درون ضمن هر وقت خواستین صبحانـه بخورین منو خبر کنید.
زیرغرغر کردم:
– تو رو مـی خوام چه کنم؟
ولی گفتم:
– باشـه تو برو بـه کارات برس.
بعد از رفتن مژگان بـه طرف کتابخونـه بـه راه افتادم. از چندین راهرو گذشتم. جلوی درون عریض کتابخونـه وایسادم و چند ضربه بـه در زدم و بعدم مث دور از جونم سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و و رضا روی کاناپه های کتابخونـه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. بـه محض دیدنم م گفت:
– بـه سلام رزا خانم! صبح عالی بـه خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی!
رضا درون حالی کـه مـی خندید دنبال حرف و گرفت و گفت:
– دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمـی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟
قیـافه مو درون هم کشیدم، دست بـه شدم و گفتم:
– باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از درون بیـام تو، چشمتون بـه جمال من روشن بشـه، اون وقت شروع کنین بـه تیکه انداختن.
بابا پا درون مـیونی کرد و در حالی کـه طبق معمول طرف منو مـی گرفت، گفت:
– رضا چرا صبح اول صبحی بـه گلم پیله مـی کنی؟ من تکه. حتی شگی هاش هم قشنگه.
رضا مغرورانـه قری بـه سر و گردنش داد و گفت:
– اگه از نظر قیـافه و شکل و شمایلش مـی گید کـه باید بگم بـه خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر بـه همون شعبون بی مخ شباهت داره، که تا به خانواده سلطانی!
حق با رضا بود. و بابا و رضا همـیشـه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب مـی پوشیدن و کاملاً مرتب بودن. انگار همـیشـه مـی خواستن برن مـهمونی. این یـه رسم بود تو خونواده مون کـه طبق معمول همـیشـه من سنت شکنی مـی کردم. کلا هیچ وقت روی اسلوب نمـی تونستم زندگی کنم. خوش داشتم راحت باشم! با غیظ یکی از کوسنای روی مبلو برداشتم و به طرفش نشونـه رفتم، کـه سرشو دزدید و کوسن بـه یکی از قفسه های کتابخونـه برخورد کرد. با عصبانیت گفتم:
– خوبه حالا یـه رشته با ارزش قبول نشدی، وگرنـه از فردا حتما لباسای آقا رو هم مـی شستیم! همچین مـی گه خانواده سلطانیی ندونـه فکر مـی کنـه داری درون مورد … بابا چرا این خونـه اینقدر گنده اس؟ هر بار کـه مـی خوام از یـه جایی برم یـه جای دیگه هوس مـی کنم زنگ ب بـه آژانس دو ساعت طول مـی کشـه از اتاقم بیـام اینجا!
بابا درون حالی کـه از حرفای نامربوط من خنده اش گرفته بود پاشو کـه روی پای دیگه اش انداخته بود برداشت و مـیون حرص خوردن من، گفت:
– بیـا م، بشین توی بغل بابا، نیـازی نیست اینقدر حرص بخوری. که تا وقتی من بالای سرت هستم از دست هیچ حرص نخور عزیز دلم. این اولاً … دوماً با خونـه چی کار کنم؟ بابا چرا غر مـی زنی؟ یـه کم تحرک برات بد نیست.
– یعنی مـی خواین بگین من خیگم؟
قبل از بابا رضا غش غش خندید و گفت:
– آره خیگی ولی از اون وری! مثل اتود مـی مونی … دراز و لاغر.
– اِ بابا ببینش.
بابا فقط گفت:
– مانکن منو اذیت نکن رضا.
رضا با دلخوری مصنوعی گفت:
– وقتی معی مثل آقای سلطانی بزرگ داره نباید هم از من حساب ببره!
با عشق بغل بابا پ و برای رضا شکلک درون آوردم. رابطه من و رضا معمولاً خیلی خوب و جور بود، ولی بعضی وقتا هم مثل کارد و پنیر مـی شدیم. بـه قول ، هیچ چیزمون بـه آدمـیزاد نرفته بود.  گفت:
– صبحونـه خوردی لوس بابا؟
مـی دونستم الانـه کـه مورد توبیخ قرار بگیرم به منظور همـین هم سرمو توی گردن بابا قایم کردم و گفتم:
– نوچ.
با عصبانیت گفت:
– رزا! یعنی چی؟ اولاً این چه طرز جواب دادنـه؟ خجالت نمـی کشی از اون قدت؟ دوماً مـی دونی کـه چقدر روی مسئله صبحونـه حساسم. بدو برو صبحونـه تو بخور و بیـا که تا یـه خبر خوش بهت بدم.
شنیدن خبر خوش قند توی دلم آب کرد. از بغل بابا کـه مردونـه بـه لوس بازی های یکی یـه دونـه اش لبخند مـی زد بیرون پ و شیرجه زدم توی بغل . با عصبانیت گفت:
– اه این چه وضعیـه؟ اصلاً حالا کـه اینطور شد اجازه نمـی دم امشب لباس ماکسی بپوشی. تو هنوز حتما پستونک بذاری گوشـه لپت.
جیغ کشیدم و گفتم:
– وای! لباسم حاضر شده؟ ؟ جون من … جون من لباسم حاضر شده؟
تند تند و مـی بوسیدم و حرف مـی زدم. با ترش رویی منو از خودش جدا کرد و گفت:
– اول صبحونـه!
– جون من…
– همـین کـه گفتم.
با التماس بـه بابا نگاه کردم که تا اون پادرمـیونی کنـه. ولی اونم شونـه و ابروشو با هم بالا انداخت. پای راستمو روی زمـین کوبیدم و گفتم:
– اه … باشـه.
خواستم از کتابخونـه خارج بشم کـه رضا سرم گفت:
– تو سالن مأمور مخفی هست، مواظب باش تقلب نکنی فنچ کوچولو.
و زد زیر خنده. با غیظ دندونامو روی هم فشار دادم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. چند که تا مـیز بزرگ اونجا بود کـه روی یکی از اونا بساط صبحونـه چیده شده بود. اصلاً مـیلی بـه خوردن نداشتم، ولی بـه زور مژگان، همون خدمتکار سیریش کـه به دستور حاضر شده بود، صبحونـه ام رو کامل خوردم. بعد از خوردن سریع با مژگان رفتیم سمت اتاقم. لباسم توی کمد آویزون شده بود و داشت بهم چشمک مـی زد. انگار التماس مـی کرد بیـا منو بپوش! با دیدنش داشتم ذوق مرگ مـی شدم. لباسی بود کـه از روی فیلم رومئو ژولیت سفارش داده بودم. ساتن نقره ای کـه پشت لباس دوتا بال بزرگ نقره ای، از پر قرار گرفته بود. بـه کمک مژگان لباسو پوشیدم. مژگان مرتب تعریف مـی کرد و من غرق غرور و لذت مـی شدم. تو آینـه خودمو نگاه کردم و گفتم:
– پرنسس مانکن خوشگل خوش قد و بالا!

اوه اوه! چقدرم به منظور خودم درون نوشابه باز مـی کردم. بعد از مرخص مژگان خودمم از اتاق رفتم بیرون. مـی خواستم برم لباسو بـه نشون بدم، مونده بودم کجا برم پیداش کنم. با دیدن یکی از خدمتکارا هجوم بردم سمتش و سراغ و گرفتم کـه گفت توی اتاق رضاست. رو هم رفته چهار که تا خدمتکار داشتیم کـه همـیشـه دو تاشون موجود بودن، هفته دو روز مرخصی داشتن و برای همـین هم هیچ وقت همـه شون با هم نمـی موندن. مگه اینکه مـهمونی چیزی داشته باشیم. مثل امروز کـه همـه شون بودن. با عجله بـه سمت اتاق رضا رفتم. همـیشـه همـینطور بود. حتما براشون ردیـاب نصب مـی کردم کـه گمشون نکنم. بـه اتاق رضا کـه رسیدم بدون اینکه درون ب بازم مثل بلانسبت پ تو. تخت رضا نشسته بود و رضا با کت و شلوار نقره ای و پیرهن سفید و کروات نقره ای روبروش وایساده بود. چه ژستیم گرفته بود پدسگ! ا نـه! کقافت مناسبت تره، نباید بـه بابای خودم فحش مـی دادم. با دیدن من بـه آرومـی از جا بلند شد. رضا هم بـه طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد. با لبخند بهشون نزدیک شدم. چرخی زدم و گفتم:
– چطوره؟
با چشمایی پر افتخار گفت:
– فوق العاده است!
رضا هم سوتی زد و گفت:
– ببین چی شده ورپریده! دیگه بال هم درون آورد درست و حسابی شد فنچ!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
– من از روز اول هم فوق العاده بودم، ولی خداییش لباسم خیلی قشنگ شده.
جلو اومد و در حالی کـه دورم چرخ مـی زد، گفت:
– م واقعاً بزرگ و خانم شده. باورم نمـیشـه کـه با یـه تغییر لباس اینقدر عوض شده باشی. حتما برم بگم برات اسفند دود کنن مـی ترسم خودم چشمت ب.
لبخند روی صورتم نشست. همـیشـه از اینکهی منو بزرگ خطاب کنـه لذت مـی بردم. نمـی دونم چه عجله ای داشتم به منظور زودتر بزرگ شدن. بار اول بود کـه لباس مجلسی مـی پوشیدم. که تا قبل از این همـیشـه بلوز شلوار و لباسای اسپرت مـی پوشیدم. رضا با لبخند موذیـانـه گفت:
– فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنـه درون خونـه رو از جا ن و منو از شر این مزاحم خلاص کنن.
فکر خواستگار یـه ذوق خاصی تو دلم بـه وجود مـی آورد. ذوق بزرگ شدن، یـا حالا هر چیز دیگه! خندیدم و برعذوق مرگ شدنم گفتم:
– اون کـه بله! ولی زیـاد خوشحال نشو. چونی از من بله نمـی گیره. فعلاً شما مقدمـین. درون ضمن، زود باش بگو ببینم، تو چرا لباست رنگ لباس منـه آقا خوشگله؟
– این آخری رو خوب گفتی، ولی طرح لباس نقشـه ه.
بعد با لحن افسوس واری بـه شوخی گفت:
– مـی خواد منو تو رو امشب رسماً نامزد اعلام کنـه و ما حتما مثل دو که تا نامزد، امشب قدم بـه قدم با هم باشیم.
با خنده دو کف دستمو بـه هم کوبیدم و گفتم:
– عالیـه! من از خدا مـی خوام نامزدی بـه خوشگلی تو داشته باشم.
یـه تای ابروی خرمایی و کمونی رضا بالا پرید و گفت:
– آفتاب از کدوم طرف درون اومده مـهربون شدی؟ تو کـه صبح داشتی منو با لباس درسته قورت مـی دادی.
خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:
– آخه مـی خوام بغلم کنی. خیلی وقته کـه بغلم نکردی.
م اخم کرد. همـیشـه از لوس بازی های من عذاب مـی کشید و سعی داشت هر طور شده منو عوض کنـه. ولی موفق نمـی شد. رضا خندید و با اخم گفت:
– رزا تو عوض نمـی شی! خوبه همـین دیشب بود کـه به زور از هم جداتون کردم، وگرنـه همونطور تو بغل هم خوابتون مـی برد.
رضا خندون دستاشو از هم باز کرد و گفت:
– بفرما، این آغوش ما از آن شما ای زیبا!
شیرجه زدم توی بغلش. پاهامو دور بدنش حلقه کردم و محکم گونـه اشو بوسیدم. رضا زمزمـه وار گفت:
– لوس لوس لوس. خیلی لوسی رزا! ولی نمـی دونم چرا تازگیـا اینقدر از ای لوس خوشم مـی یـاد.
بعد آروم درون گوشم گفت:
– مخصوصاً وقتی اینقدر خوشگل و تو دلبرو باشن!
سرمو روی شونـه اش گذاشتم و گفتم:
– رضا امشب یـه قدم هم از من دور نمـی شی ها!
رضا بی حرف گونـه امو بوسید. صورتشو از من جدا نکرده بود کـه نور فلاش دوربین باعث شد بـه طرف کـه دوربین بـه دست ایستاده بود نگاه کنیم. گفتم:
– اِ چرا بی خبر عمـی گیری؟ خوب یـه ندا بده جِست بگیریم. دو روز دیگه این عکسا رو بچه ام مـی بینـه مـیگه چه چلاق شفته شولی دارم.
کـه از حرف زدن من خنده اش گرفته بود سعی کرد خنده اشو قایم کنـه و گفت:
– صحنـه خیلی قشنگی بود. دلم نیومد با صدا زدنتون خرابش کنم.
همونجا بغل رضا دست بـه کمرم زدم و گفتم:
– اِ من کـه لوس و ننر بودم! چی شد حالا …
با اخم گفت:
– درسته کـه اعصابم از دست بچه بازیـات داغون شده، ولی از صمـیمـیتی کـه با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همـیشـه یـادت باشـه کـه تو و برادرت حتما پشت هم باشین. درون ضمن بعد از نـهار آرایشگر مـی یـاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی که تا خراب نشده. یـادت نره حموم هم بری.
– اِ آرایشگر مـی یـاد؟ مگه خودمون نمـی ریم آرایشگاه؟ که تا حالا از این برنامـه ها نداشتیم کـه آرایشگر بیـاد خونـه مون.
همـینطور کـه سعی مـی کرد منو از بغل رضا بیرون بکشـه گفت:
– وقت نمـی شـه بریم آرایشگاه، زودتر برو بـه کارت برس کـه بعد نخوای هول بزنی. این دیگه مدرسه ات نیست کـه دقیقه نود کاراشو مـی کنی ها.
به دنبال حرف ، رضا منو روی زمـین گذاشت و گفت:
– برو ی، برو لباستو درون بیـار خراب نشـه، بـه حرفای هم گوش کن.سرمو تکون دادم و خرامان و با ناز از اتاق رضا بیرون رفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم. دوست داشتم هر چه زودتر شب بشـه و عالعمل پسرای فامـیلو ببینم. آخ کـه چقدر دوست داشتم چشم تک تکشون رو درون بیـارم. توی فامـیل ما چیزی کـه به وفور یـافت مـی شد، پسر بود. از همـه بیشتر دلم مـی خواست عالعمل سام پسر مو ببینم. با سام راحت تر از همـه پسرای اطرافم بودم و دوست داشتم زودتر ببینم نظر اون چیـه؟ نـه اینکه خدایی نکرده خر یک تیکه از مغزمو جویده باشـه و عاشقش شده باشما! نـه خدا اون روزو نیـاره. فقط با سام زیـادی ندار بودم. برام درست مثل رضا بود. گفتم عشق یـاد عشق واهی افتادم. آخ عشق واهی عزیزم! اسم تابلومو گذاشتم عشق واهی. آخه داستان داشت به منظور خودش. اون زمان نقاشی خیلی مـی کشیدم، ولی این نقاشی برام از همـه خاص تر بود. چون وقتی کـه اونو کشیدم بـه نظرم همـه چی غیر طبیعی بود، شادم نبود و من توهم زده بودم. درون هر صورت … یـه شب نصفه شب بدون دلیل از خوب پ. حتی خوابم ندیده بودم! خواب از سرم پریده بود و کلافه بودم. ماه هم کامل بود. خیلی پریشون بودم و دنبال یـه چیزی مـی گشتم کـه آرومم کنـه. و تنـها چیزی هم کـه اون لحظه مـی تونست آرومم کند کشیدن نقاشی بود. مـیلش اون لحظه توی من بیداد مـی کرد. یک بوم، سه پایـه و یـه کم رنگ برداشتم و رفتم توی باغ. شروع کردم بـه کشیدن. طرح یـه پسر رو مـی کشیدم. دستم با قلمو تند تند روی بوم حرکت مـی کرد و دیوونـه وار رنگا رو روی بوم قاطی مـی کردم. درست متوجه نمـی شدم کـه چی قصد دارم بکشم. یـه بوم پنجاه درون هفتاد جلوم بود، یـه پالت پر رنگ، چند که تا قلم و یـه ذهنیت کمرنگ. دلم مـی خواست که تا حدی کـه ممکنـه اونو خوشگل بکشم! یـه طرح خاص از پسر ایده آلی کـه بعضی وقتا تو ذهنم مـی ساختمش. دستام بی اراده روی بوم از این طرف بـه اون طرف کشیده مـی شد. نزدیکای صبح بود کـه نقاشی تموم شد. که تا اون روز نتونسته بودم یـه نقاشی رو بـه این زودی تموم کنم! با خوشحالی بوم رو برداشتم و برگشتم توی اتاقم. اینقدر خسته بودم کـه بوم رو وسط اتاق ول کردم و روی تخت افتادم و بیـهوش شدم. نزدیک ظهر بود کـه از خواب بیدار شدم. بوم هنوز وسط اتاق بود. اولین کاری کـه کردم رفتم سر وقتش که تا ببینم چی خلق کردم! با دیدن نقاشی نزدیک بود بعد بیفتم! اصلاً باورم نمـی شد کـه این نقاشی کار من باشـه، ولی بود! یـه پا پیکاسو شده بودم برا خودم. روی بوم، پسری کاملاً غربی خود نمایی مـی کرد! پسری کـه تا حالا بـه خوشگلی اون تو تموم عمرم ندیده بودم! یـه پسر با چشمای درشت و کشیده و خمار آبی، پوست سفید، موهای طلایی کـه تیکه تیکه رشونی اش ریخته بود، لبایی بـه رنگ گلای سرخ باغ، بینی کوچیک و خوش فرم کـه انگارصد بار با خط کش تراش خورده بود. ابروهایی کمونی و مژه های بلند و فر خورده بـه رنگی روشن. اینقدر خوشگل بود کـه حتی قدرت حرکت نداشتم! چند لحظه محو تماشاش شدم و اصلاً حواسم نبود کـه دستم روی قلبم خشک شده. وقتی بـه خودم اومدم از جا پ و دوون دوون اول از همـه رضا رو خبر کردم و بعد از اون بابا و و. رضا رو کـه کشون کشون با خودم بـه اتاقم آوردم ولی بابا و یـه کم طول کاوه اوه! چقدرم به منظور خودم درون نوشابه باز مـی کردم. بعد از مرخص مژگان خودمم از اتاق رفتم بیرون. مـی خواستم برم لباسو بـه نشون بدم، مونده بودم کجا برم پیداش کنم. با دیدن یکی از خدمتکارا هجوم بردم سمتش و سراغ و گرفتم کـه گفت توی اتاق رضاست. رو هم رفته چهار که تا خدمتکار داشتیم کـه همـیشـه دو تاشون موجود بودن، هفته دو روز مرخصی داشتن و برای همـین هم هیچ وقت همـه شون با هم نمـی موندن. مگه اینکه مـهمونی چیزی داشته باشیم. مثل امروز کـه همـه شون بودن. با عجله بـه سمت اتاق رضا رفتم. همـیشـه همـینطور بود. حتما براشون ردیـاب نصب مـی کردم کـه گمشون نکنم. بـه اتاق رضا کـه رسیدم بدون اینکه درون ب بازم مثل بلانسبت پ تو. تخت رضا نشسته بود و رضا با کت و شلوار نقره ای و پیرهن سفید و کروات نقره ای روبروش وایساده بود. چه ژستیم گرفته بود پدسگ! ا نـه! کقافت مناسبت تره، نباید بـه بابای خودم فحش مـی دادم. با دیدن من بـه آرومـی از جا بلند شد. رضا هم بـه طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد. با لبخند بهشون نزدیک شدم. چرخی زدم و گفتم:
– چطوره؟
با چشمایی پر افتخار گفت:
– فوق العاده است!
رضا هم سوتی زد و گفت:
– ببین چی شده ورپریده! دیگه بال هم درون آورد درست و حسابی شد فنچ!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
– من از روز اول هم فوق العاده بودم، ولی خداییش لباسم خیلی قشنگ شده.
جلو اومد و در حالی کـه دورم چرخ مـی زد، گفت:
– م واقعاً بزرگ و خانم شده. باورم نمـیشـه کـه با یـه تغییر لباس اینقدر عوض شده باشی. حتما برم بگم برات اسفند دود کنن مـی ترسم خودم چشمت ب.
لبخند روی صورتم نشست. همـیشـه از اینکهی منو بزرگ خطاب کنـه لذت مـی بردم. نمـی دونم چه عجله ای داشتم به منظور زودتر بزرگ شدن. بار اول بود کـه لباس مجلسی مـی پوشیدم. که تا قبل از این همـیشـه بلوز شلوار و لباسای اسپرت مـی پوشیدم. رضا با لبخند موذیـانـه گفت:
– فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنـه درون خونـه رو از جا ن و منو از شر این مزاحم خلاص کنن.
فکر خواستگار یـه ذوق خاصی تو دلم بـه وجود مـی آورد. ذوق بزرگ شدن، یـا حالا هر چیز دیگه! خندیدم و برعذوق مرگ شدنم گفتم:
– اون کـه بله! ولی زیـاد خوشحال نشو. چونی از من بله نمـی گیره. فعلاً شما مقدمـین. درون ضمن، زود باش بگو ببینم، تو چرا لباست رنگ لباس منـه آقا خوشگله؟
– این آخری رو خوب گفتی، ولی طرح لباس نقشـه ه.
بعد با لحن افسوس واری بـه شوخی گفت:
– مـی خواد منو تو رو امشب رسماً نامزد اعلام کنـه و ما حتما مثل دو که تا نامزد، امشب قدم بـه قدم با هم باشیم.
با خنده دو کف دستمو بـه هم کوبیدم و گفتم:
– عالیـه! من از خدا مـی خوام نامزدی بـه خوشگلی تو داشته باشم.
یـه تای ابروی خرمایی و کمونی رضا بالا پرید و گفت:
– آفتاب از کدوم طرف درون اومده مـهربون شدی؟ تو کـه صبح داشتی منو با لباس درسته قورت مـی دادی.
خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:
– آخه مـی خوام بغلم کنی. خیلی وقته کـه بغلم نکردی.
م اخم کرد. همـیشـه از لوس بازی های من عذاب مـی کشید و سعی داشت هر طور شده منو عوض کنـه. ولی موفق نمـی شد. رضا خندید و با اخم گفت:
– رزا تو عوض نمـی شی! خوبه همـین دیشب بود کـه به زور از هم جداتون کردم، وگرنـه همونطور تو بغل هم خوابتون مـی برد.
رضا خندون دستاشو از هم باز کرد و گفت:
– بفرما، این آغوش ما از آن شما ای زیبا!
شیرجه زدم توی بغلش. پاهامو دور بدنش حلقه کردم و محکم گونـه اشو بوسیدم. رضا زمزمـه وار گفت:
– لوس لوس لوس. خیلی لوسی رزا! ولی نمـی دونم چرا تازگیـا اینقدر از ای لوس خوشم مـی یـاد.
بعد آروم درون گوشم گفت:
– مخصوصاً وقتی اینقدر خوشگل و تو دلبرو باشن!
سرمو روی شونـه اش گذاشتم و گفتم:
– رضا امشب یـه قدم هم از من دور نمـی شی ها!
رضا بی حرف گونـه امو بوسید. صورتشو از من جدا نکرده بود کـه نور فلاش دوربین باعث شد بـه طرف کـه دوربین بـه دست ایستاده بود نگاه کنیم. گفتم:
– اِ چرا بی خبر عمـی گیری؟ خوب یـه ندا بده جِست بگیریم. دو روز دیگه این عکسا رو بچه ام مـی بینـه مـیگه چه چلاق شفته شولی دارم.
کـه از حرف زدن من خنده اش گرفته بود سعی کرد خنده اشو قایم کنـه و گفت:
– صحنـه خیلی قشنگی بود. دلم نیومد با صدا زدنتون خرابش کنم.
همونجا بغل رضا دست بـه کمرم زدم و گفتم:
– اِ من کـه لوس و ننر بودم! چی شد حالا …
با اخم گفت:
– درسته کـه اعصابم از دست بچه بازیـات داغون شده، ولی از صمـیمـیتی کـه با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همـیشـه یـادت باشـه کـه تو و برادرت حتما پشت هم باشین. درون ضمن بعد از نـهار آرایشگر مـی یـاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی که تا خراب نشده. یـادت نره حموم هم بری.
– اِ آرایشگر مـی یـاد؟ مگه خودمون نمـی ریم آرایشگاه؟ که تا حالا از این برنامـه ها نداشتیم کـه آرایشگر بیـاد خونـه مون.
همـینطور کـه سعی مـی کرد منو از بغل رضا بیرون بکشـه گفت:
– وقت نمـی شـه بریم آرایشگاه، زودتر برو بـه کارت برس کـه بعد نخوای هول بزنی. این دیگه مدرسه ات نیست کـه دقیقه نود کاراشو مـی کنی ها.
به دنبال حرف ، رضا منو روی زمـین گذاشت و گفت:
– برو ی، برو لباستو درون بیـار خراب نشـه، بـه حرفای هم گوش کن.
سرمو تکون دادم و خرامان و با ناز از اتاق رضا بیرون رفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم. دوست داشتم هر چه زودتر شب بشـه و عالعمل پسرای فامـیلو ببینم. آخ کـه چقدر دوست داشتم چشم تک تکشون رو درون بیـارم. توی فامـیل ما چیزی کـه به وفور یـافت مـی شد، پسر بود. از همـه بیشتر دلم مـی خواست عالعمل سام پسر مو ببینم. با سام راحت تر از همـه پسرای اطرافم بودم و دوست داشتم زودتر ببینم نظر اون چیـه؟ نـه اینکه خدایی نکرده خر یک تیکه از مغزمو جویده باشـه و عاشقش شده باشما! نـه خدا اون روزو نیـاره. فقط با سام زیـادی ندار بودم. برام درست مثل رضا بود. گفتم عشق یـاد عشق واهی افتادم. آخ عشق واهی عزیزم! اسم تابلومو گذاشتم عشق واهی. آخه داستان داشت به منظور خودش. اون زمان نقاشی خیلی مـی کشیدم، ولی این نقاشی برام از همـه خاص تر بود. چون وقتی کـه اونو کشیدم بـه نظرم همـه چی غیر طبیعی بود، شادم نبود و من توهم زده بودم. درون هر صورت … یـه شب نصفه شب بدون دلیل از خوب پ. حتی خوابم ندیده بودم! خواب از سرم پریده بود و کلافه بودم. ماه هم کامل بود. خیلی پریشون بودم و دنبال یـه چیزی مـی گشتم کـه آرومم کنـه. و تنـها چیزی هم کـه اون لحظه مـی تونست آرومم کند کشیدن نقاشی بود. مـیلش اون لحظه توی من بیداد مـی کرد. یک بوم، سه پایـه و یـه کم رنگ برداشتم و رفتم توی باغ. شروع کردم بـه کشیدن. طرح یـه پسر رو مـی کشیدم. دستم با قلمو تند تند روی بوم حرکت مـی کرد و دیوونـه وار رنگا رو روی بوم قاطی مـی کردم. درست متوجه نمـی شدم کـه چی قصد دارم بکشم. یـه بوم پنجاه درون هفتاد جلوم بود، یـه پالت پر رنگ، چند که تا قلم و یـه ذهنیت کمرنگ. دلم مـی خواست که تا حدی کـه ممکنـه اونو خوشگل بکشم! یـه طرح خاص از پسر ایده آلی کـه بعضی وقتا تو ذهنم مـی ساختمش. دستام بی اراده روی بوم از این طرف بـه اون طرف کشیده مـی شد. نزدیکای صبح بود کـه نقاشی تموم شد. که تا اون روز نتونسته بودم یـه نقاشی رو بـه این زودی تموم کنم! با خوشحالی بوم رو برداشتم و برگشتم توی اتاقم. اینقدر خسته بودم کـه بوم رو وسط اتاق ول کردم و روی تخت افتادم و بیـهوش شدم. نزدیک ظهر بود کـه از خواب بیدار شدم. بوم هنوز وسط اتاق بود. اولین کاری کـه کردم رفتم سر وقتش که تا ببینم چی خلق کردم! با دیدن نقاشی نزدیک بود بعد بیفتم! اصلاً باورم نمـی شد کـه این نقاشی کار من باشـه، ولی بود! یـه پا پیکاسو شده بودم برا خودم. روی بوم، پسری کاملاً غربی خود نمایی مـی کرد! پسری کـه تا حالا بـه خوشگلی اون تو تموم عمرم ندیده بودم! یـه پسر با چشمای درشت و کشیده و خمار آبی، پوست سفید، موهای طلایی کـه تیکه تیکه رشونی اش ریخته بود، لبایی بـه رنگ گلای سرخ باغ، بینی کوچیک و خوش فرم کـه انگارصد بار با خط کش تراش خورده بود. ابروهایی کمونی و مژه های بلند و فر خورده بـه رنگی روشن. اینقدر خوشگل بود کـه حتی قدرت حرکت نداشتم! چند لحظه محو تماشاش شدم و اصلاً حواسم نبود کـه دستم روی قلبم خشک شده. وقتی بـه خودم اومدم از جا پ و دوون دوون اول از همـه رضا رو خبر کردم و بعد از اون بابا و و. رضا رو کـه کشون کشون با خودم بـه اتاقم آوردم ولی بابا و یـه کم طول کشید که تا اومدن. رضام مث خودم با دیدن تابلو جا خورد. سوتی کشید و گفت:
– چه کردی رزا!
چند لحظه تابلو رو خوب بررسی کرد. بعدش بـه شوخی اخم کرد و در حالی کـه دستشو روی گردنش مـی ذاشت، گفت:
– وا غیرتا! رگ غیرتم غُلید بیرون. این کیـه تو کشیدی ه گیس بریده؟ یـالا بگو که تا خودم گیساتو نب.
مشتی بـه شونـه اش کوبیدم و خواستم جوابش رو بدم کـه در باز شد و بابا و وارد شدن. شید که تا اومدن. رضام مث خودم با دیدن تابلو جا خورد. سوتی کشید و گفت:
– چه کردی رزا!
چند لحظه تابلو رو خوب بررسی کرد. بعدش بـه شوخی اخم کرد و در حالی کـه دستشو روی گردنش مـی ذاشت، گفت:
– وا غیرتا! رگ غیرتم غُلید بیرون. این کیـه تو کشیدی ه گیس بریده؟ یـالا بگو که تا خودم گیساتو نب.
مشتی بـه شونـه اش کوبیدم و خواستم جوابش رو بدم کـه در باز شد و بابا و وارد شدن.

با ذوق دست بابا رو چسبدیم و گفت:
– بابا ببین نقاشیمو. دیشب اینو کشیدم. خیلی قشنگه نـه؟
قبل از اینکه بابا فرصت کنـه حرفی بزنـه صدای ناله بلند شد:
– فرهاد …
با تعجب بـه خیره شدم و با دیدن رنگ پریده و لبهای لرزون و چشمای آماده بارشش گفتم:
– شد؟ بـه خدا این بابا فرهاد نیست.
نگاهی بـه بابام کردم کـه ببینم چه شباهتی بین اون و تابلو وجود داره. خواستم حرفی ب کـه با دیدن اخمای درهم بابا و صورت برافروخته اش لال شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمـی گفت. بابا شونـه های لرزون و گرفت و گفت:
– چیزی نیست عزیزم، این فقط یـه نقاشیـه. آروم باش، آروم باش خانوم من.
با خشم بـه سمت من برگشت و گفت:
– تو، تو اونو کجا دیدی؟ تو از کجا …
بابا و گرفت و گفت:
– الان وقتش نیست. تو برو بیرون … من با رزا صحبت مـی کنم. تو حالت خوب نیست عزیزم.
سپس با تحکم بـه رضا گفت:
– رضا مادرتو ببر.
رضا کـه حسابی گیج شده بود دست و گرفت و همراه اون از اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعاً نمـی دونستم چی شده؟! بابا با دست بـه تخت اشاره کرد و من بی حرف نشستم. سکوت سنگینی بـه وجود اومده بود کـه اذیتم مـی کرد. جرممو نمـی دونستم چیـه! نکنـه بابا غیرتی شده؟ کتکم مـی زنـه؟ وای نـه بابا که تا حالا دست روی من بلند نکرده. خدایـا خودمو بـه خودت مـی سپارم. دو دستی منو بچسب. بعد از چند لحظه کـه هر دو ساکت بودیم و بابا بـه تابلو نگاه مـی کرد، سکوت توسط خودش شکسته شد و گفت:
– خب؟
تعجبم بیشتر شد و گفتم:
– خب چی؟
– کجا دیدیش؟
چشمام مث رگ غیرت رضا غلید بیرون:
– هان؟
– رزا ادای بچه های خنگ رو درون نیـار. ازت پرسیدم کجا دیدیش؟ این شخصیتو کجا دیدی کـه نقاشیشو کشیدی؟
– بـه خدا هیچ جا بابا. من همـینطوری اینو کشیدم.
– توقع داری باور کنم؟
تا حالا سردی و ناراحتی بابا رو ندیده بودم. به منظور همـین بغض کردم و گفتم:
– بابا من مگه بـه شما دروغ گفتم که تا حالا؟
– نـه و توقع دارم اینبار هم صادق باشی.
– من دروغ نمـی گم. دیشب یـهو دلم خواست اینو بکشم و کشیدم. بدون اینکه این شخصو دیده باشم. اصلاً بـه نظرم اون وجود خارجی نداره!
بابا از جا بلند شد و پشت پنجره رفت. دستشو مـیون موهای خاکستری و سیـاه پر پشتش فرو کرد. صدای زمزمـه اش رو شنیدم کـه گفت:
– امکان نداره! آخه چطور ممکنـه؟ این دیگه یعنی چی خدا؟
بعد از یکی دو دقیقه دوباره بـه سمت من برگشت و گفت:
– رزا تو مطمئنی کـه …
بغضم کـه تا اون لحظه بـه زور جلوش رو گرفته بودم ترکید و گفتم:
– بابا بـه خدا …
بابا کـه طاقت دیدن اشکامو نداشت جلو اومد و دستی روی سرم کشید. همـین کافی بود که تا ناراحتی هام دود شـه و به هوا بره. تند تند با مشتامو اشکامو پاک کردم و ززل زدم توی چشمای بابا. گفت:
– خیلی خب باشـه باور مـی کنم. هر چند کـه زیـاد با عقل جور درون نمـی یـاد. رزا این نقاشی نباید توی خونـه بمونـه. مادرت با دیدن اون رنج مـی کشـه.
– ولی بابا…
– ولی و اما نداره. همـین کـه گفتم، این دیگه عروسک نیست کـه برای داشتنش چونـه بزنی. فهمـیدی؟
مثل بچه های زبون نفهم اصرار کردم:
– بابا بـه خدا یـه پارچه مـی کشم روش کـه هر وقت اومد توی اتاق نبینتش، ولی بذارین اینجا بمونـه. آخه من خیلی دوسش دارم. از همـه تابلوهای دیگه ام بیشتر. همـه اونا رو ازم بگیرین ولی اینو نـه. تو رو خدا بابا. جون رزا.
بابا دوباره با کلافگی دستش رو مـیون موهاش فرو برد و گفت:
– خوب مـی دونی کـه اون چشمای سبزت چه قدرتی داره. پدر صلواتی وقتی اینجوری بـه آدم نگاه مـی کنی کی مـی تونـه بهت نـه بگه؟ کی گفت تو اینقدر شبیـه ت بشی آخه؟
با ذوق گفتم:
– بعد قبوله بابا؟
– باشـه قبوله ولی بـه شرط اینکه مادرت هیچ وقت اونو نبینـه.
بغل بابا پ و محکم بوسش کردم. مـی خواست از اتاق بره بیرون کـه صداش کردم و گفتم:
– بابا …
برگشت:
– بله؟
– چرا با دیدن این تابلو اونجوری شد؟
اخمای بابا دوباره درهم شد و گفت:
– مـهم نیست. سعی کن گذشته مادرتو زیر و رو نکنی. وای بـه حالت اگه اذیتش کنی!
بعد انگار کـه با خودش حرف بزنـه گفت:
– نمـی دونم این چه امتحانیـه دیگه و چه حکمتی توشـه!
اخم کردم و گفتم:
– خب حالا! بابا فرهاد بد اخلاق…
بابا خنده اش گرفت و برای اینکه من خنده شو نبینم سریع از اتاق رفت بیرون. جلوی تابلوم ایستادم و لحظاتی با تعجب نگاش کردم. چقدر دلم مـی خواست بدونم چرا این تابلو اینطور روی بابا و تاثیر منفی گذاشته. ولی بـه عقل ناقصم هیچی نمـی رسید. حسابی تو فکر غرق شده بودم کـه در اتاق باز شد و رضا اومد تو. با دیدن من تو اون حالت متفکر خنده اش گرفت و گفت:
– اِ فنچ کوچولو فکرم بلده ه؟
به اعتراض گفتم:
– اِ رضا!
لب تختم نشست و گفت:
– خب برام عجیبه دیگه. توی بیست سال عمرم که تا حالا ندیده بودم تو فکر کنی.
بی توجه بـه کنایـه اش گفتم:
– فهمـیدی چش شده بود؟
پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
– نـه والا … کارای توئه دیگه. جز دردسر هیچی دیگه کـه نداری. حالا این نقاشی تحفه چی بود کـه تو کشیدی؟ لابد اونام مثل من غیرتی شدن.
به سمتش حمله کردم و گفتم:
– ببند دهنتو رضا … تو جز خورد اعصاب من هیچ کار دیگه ای بلد نیستی؟ تو یـه دلقک مضحکی.
رضا درون حالی کـه از عصبانیت من و تلاشم به منظور کتک زدنش غش غش مـی خندید سعی مـی کرد دستامو توی هوا محکم نگه داره که تا نتونم مشت بـه اش بکوبم. تموم تلاشم آخر بی نتیجه موند و من بی حال تو بغلش ولو شدم. اون روز گذشت و من طبق قولی کـه داده بودم همـیشـه پارچه ای روی نقاشیم مـی کشیدم. ولی کم کم بـه خودم جرئت دادم. تابلو رو قاب کردم و روبروی تختم بـه دیوار آویزون کردم. اینور اونورش رو هم پارچه ای گذاشته بودم کـه هر بار قبل از اومدن بـه اتاق روشو مـی پوشوندم. ولی بـه ندرت اون کارم از سرم افتاد. عادت داشت هر بار کـه وارد اتاق من مـی شد اصلاً نگاه بـه دیوار روبرو نمـی انداخت و همـین کار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا کـه بگذریم … نوعی انس با تابلوم داشتم. احساس مـی کردم تابلو با من حرف مـی زنـه. اسم اونو عشق واهی گذاشتم. بـه نظرم عشقی کـه نسبت بـه اون پسر داشتم الکی و چرت و پرت بود! چون کـه همچین پسری که تا این حد خوشگل و جذاب اصلاً وجود نداشت. عشق؟! نـه مثل اینکه خره بالاخره منو جوید. از دست رفتم! بـه احساس خودم مـی خندیدم و اونو پوچ مـی دونستم، ولی دل کار خودشو بلد بود. از فکر و خیـال خارج شدم و با سرخوشی وارد حموم شدم. یک حموم دلچسب و طولانی! بعد از خارج شدن موهای بلند حناییمو سشوار زدم و با سرحالی از اتاق خارج شدم. وقت نـهار بود و همـه تو سالن غذاخوری منتظرم بودند. چون کف راهرو ها لیز بود، شیطنتم گل کرد و شروع کردم بـه لیز خوردن که تا خود سالن غذا خوری. کـه منو تو اون حالت دید، سری بـه افسوس تکون داد و گفت:
– نخیر تو نمـی خوای بزرگ بشی!

و رو بـه بابا گفت:
– فرهاد وای بـه حالت اگه یـه بار دیگه بگی م بزرگ شده.
بعضی وقتا از غرغرای خسته مـی شدم. ولی هیچ وقت بـه خودم اجازه نمـی دادم کـه به بابا یـا بی احترامـی کنم. با لبخندی کـه همـیشـه روی صورتم بود کنار بابا پشت مـیز نشستم و گفتم:
– آخه از امشب نامزد مـی کنم. حتما سنگین و رنگین باشم و مثل آدم بزرگا رفتار کنم. بعد بذارید این چند ساعت رو که تا مـی تونم بازی و بازیگوشی کنم.
رضا و خنده شون گرفت. بـه رضا چشمکی زدم و گفتم:
– آخ بابا نمـی دونی چقدر نامزدم خوشگله! اینقدر دوسش دارم کـه حد نداره.
رضا یواشکی چشمک زد کـه دلم براش ضعف رفت. بابا ولی با ابروهای بالا پریده گفت:
– نامزد؟! کی اومده خواستگاری تو کـه من خبر ندارم؟
بعد از پرسید:
– اینجا چه خبره خانم؟
در حالی کـه یـه تکه از مرغ سوخاریمو مـی ذاشتم توی دهنم، فرصت جوابو از گرفتم و خودم گفتم:
– بهتره از نامزدم بپرسید.
و با چنگال بـه طرف رضا اشاره کردم. تیر نگاه بابا این بار رضا رو نشونـه گرفت و رضا مـیون خنده قضیـه رو به منظور بابا تعریف کرد.
بعد از نـهار آرایشگر اومد و من همراه سوفیـا بـه اتاقم رفتم. سوفیـا زنی حدوداً سی و هفت- هشت ساله و ارمنی بود، با اندامـی کشیده و لاغر. موهای بور و چشمای عسلی داشت. همچین توصیفش مـی کنم انگار قراره بیـاد خواستگاریم. نگام بهش خریدارانـه بود. منو روی صندلی نشوند و خواست کـه لباسمو ببینـه. لباسو از کمد درون آوردم و نشونش دادم. اخلاق خشکی داشت با دیدن لباس ابرویی بالا انداخت و فقط گفت:
– بهتره روی این صندلی بشینید و تکون هم نخورید.
اونم فهمـیده بود من یـه جا بند نمـی شم کـه این مدلی گفت! کلا من رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمـی یومدی باهام بد حرف بزنـه. سرمو زیر انداختم و گذاشتم موهای بلندمو شونـه کنـه. از ده سالگی که تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم و حالا که تا پایین تر از کمرم مـی رسید! بابا اجازه نمـی داد موهامو کوتاه کنم. کاش مـی فهمـیدم چرا مردا موی بلند دوست دارن؟ همـه زحمتش به منظور ماست کیفش رو اونا مـی کنن. موهام فوق العاده نرم و سبک بودن و همـین داد سوفیـا رو درون آورده بود. منم با مارموذی فکر مـی کردم حقشـه! موهام دارن انتقام منو ازش مـی گیرن. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره اونا رو بالای سرم جمع کرد و تاج رو روی اون قرار داد. بعد از اون سراغ آرایش صورتم رفت. چون پشتم بـه آینـه بود، نمـی دیدم کـه چه بلایی بـه سرم مـی یـاره. به منظور بار اول بود کـه صورتم آرایش مـی شد. همـین طور کـه برای اولین بار قرار بود لباس شب بپوشم و همـینا هیجان زده ام کرده بود. واقعاً بزرگ شده بودم و به قول حتما توی رفتارم تجدید نظر مـی کردم. از صداهایی کـه از بیرون مـی اومد، فهمـیدم کـه مـهمونا کم کم دارن مـی یـان. بعد از سه ساعت یـه جا نشستن سوفیـا کنار رفت و گفت:
– تموم شد!
نکبت! یـه تعریف خشک و خالیم ازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند شدم و رفتم سمت لباسم. اینقدر حالمو گرفته بود کـه نمـی خواستم بـه خودم تو آینـه نگاه کنم ببینم چه عنتری شدم! ناچاراً بـه کمک سوفیـا لباسمو پوشیدم و کفشای پاشنـه بلندمو کـه به رنگ نقره ای بود پا کردم. جلوی آینـه کـه رفتم نزدیک بود از خوشی دل ضعفه بگیرم بعد بیفتم. موهای بلندمو بالای سر جمع کرده بود و تاج کوچیکی کـه پر از نگینای ریز نقره ای بود روی سرم گذاشته بود. آرایش نقره ای کمرنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود. توی همـین حالت بهت گیر کرده بودم کـه رضا درو باز کرد و وارد شد. این بار از دیدن اون بهت زده شدم. اونم با دیدن من سر جاش وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار نقره ای رنگش رو پوشیده و موهاشو رو بـه بالا شونـه کرده بود. صورتش هم هفت تیغ کرده بود و بوی ادکلونش آدمو گیج مـی کرد. کمـی طول کشید که تا هر دو بـه خودمون اومدیم شروع کردیم بـه تعریف از اون یکی. با تذکر رضا کـه گفت دیر شده بـه زور سری به منظور مادام سوفیـا تکون دادم و همراه رضا از اتاق خارج شدم. سالنی کـه مخصوص مـهمونی های بزرگ بود طبقه پایین قرار داشت. بالای پله ها کـه رسیدیم احساس کردم از زور ترس و هیجان درون حال خفه شدنم. دست رضا رو فشار دادم و گفتم:
– رضا من مـی ترسم. مـی شـه من نیـام؟
رضا لبخندی زد و گفت:
– از چی مـی ترسی؟ مگه مـی شـه تو نیـای؟
– خوب من که تا حالا با این ریخت و قیـافه جلویی نرفتم. مـی ترسم!
– بالاخره یـه بار اول هم وجود داره. یـه نفس عمـیق بکش. بچه هم نشو.
– رضا اگه مسخره ام چی؟
خندید و گفت:
– دیوونـه به منظور چی مسخره ات کنن؟ چرا اعتماد بـه نفستو از دست دادی؟ ببینمت…
مظلومانـه نگاش کردم. دستی بـه گونـه ام کشید و گفت:
– مثل همـیشـه ناز و خانومـی. از همـیشـه هم خوشگل تر شدی.
گونـه شو بوسیدم و گفتم:
– خیلی خب، خر شدم، بریم.
اونم درون حالی کـه مـی خندید، بوس منو بی جواب نذاشت. گونـه مو بوسید و دستمو بـه طرف پله ها کشید. دوباره نفس تو ام حبس شد. با رضا آروم آروم پله ها رو پایین مـی رفتیم. کم کم همـه متوجه ما شدن و به طرفمون چرخیدن. همـهمـه ها خاموش شد و سالن رو سکوت فرا گرفت. تنـها صدایی کـه شنیده مـی شد، فکر کنم صدای پاشنـه کفشای من بود. نمـی دونم به منظور چی ارکستر خفه خون گرفته بود. آروم بازوی رضا رو فشار دادم. با محبت نگام کرد، تو سبزی نگاش آرامش موج مـی زد. از آرامش اون منم کمـی آروم شدم. پله ها رو که تا آخر پایین رفتیم و به سالن رسیدیم. قبل از اینکه متوجه مـهمونا بشم متوجه کف لیز و صیقلی سالن مـهمونی شدم. آخ کـه چقدر دلم مـی خواست کفش هامو درون بیـارم و کمـی سر بخورم. باز افکار مسخره خودم خنده ام گرفت. تو اون وضعیت تو چه فکری بودم من! اولینایی کـه به خودشون اومدن بابا و بودن کـه با لبخند بـه سمت ما اومدن و ما رو بوسیدن. افتخار تو چشماشون موج مـی زد. بعد از اون سیلی از ا و پسرا با قیـافه های عجیب و غریب و بعضی ها هم سر و سنگین بـه طرفمون اومدن. از دیدنشون خنده ام مـی گرفت ولی جلوی خودمو مـی گرفتم کـه دلخوری پیش نیـاد. یکی یکی با اونا دست مـی دادم و روبوسی مـی کردم. بوی لوازم آرایش مـی دادن. فکر مـی کردم آرایش خودم زیـاده، ولی با دیدن اونا حسابی بـه خودم امـیدوار شدم!
همـه حرفای چاپلوسانـه شون تکراری بود و تو خوشگلی من و جذابیت رضا خلاصه مـی شد. درون اون بین جمله ایلیـا، پسر عموم تنمو بـه لرزه انداخت و باعث شد دوباره دلهره بـه آرامشم غلبه کنـه. چشمای سبز زمردی ایلیـا کـه کپی چشمای خودم بود، برق خاصی داشت. به منظور بار اول بود کـه اونو بـه این حال مـی دیدم. رنگش کاملاً پریده بود و دستاش سرد سرد شده بود. با صدایی کـه ارتعاش داشت درون گوشم زمزمـه کرد:
– داری بزرگ مـی شی! بالاخره یـه روز مال خودم مـی شی!
اینو گفت و سریع از ما دور شد. بار اول بود کهی باهام اینجوری حرف مـی زد. تو راه مدرسه بودن پسرایی کـه مزاحم مـی شدن و زرت و پرت مـی ! اما این مدلش فرق داشت انگار. زیرگفتم:
– چی بلغور کرد این به منظور خودش؟ خب حالا یعنی چی؟ انگار داره درون مورد یـه دست لباس حرف مـی زنـه کـه مـی گه مال خودم مـی شی. نکبت!
رضا کـه متوجه دگرگونی ام شده بود پرسید:
– چی شده رزی؟ی حرفی بهت زده چرا رنگت پریده؟
دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم:
– رنگم؟ نـه نپریده … چیزیم نیست. لابد مال همون موقع هست دیگه.
ترسیدم واقعیتو بهش بگم. یـهو جدی جدی رگه بغله بیرون و جنگ راه بیفته! تجربه های جدید پشت سر هم داشت برام اتفاق مـی افتاد. رضا کـه قانع شده بود، مشغول صحبت با یکی از دوستاش شد. حواسم بـه کلی پرت شده بود کـه با صدای سپیده ام کـه از بـه من نزدیک تر و هم سنم بود، بـه خودم اومدم:
– هی کجایی تو ؟
با خوشحالی سپیده رو بغل کردم و همـه چی از یـادم رفت. شلوار چرمـی مشکی پوشیده بود با بلوز حریر صورتی. با خنده گفتم:
– نی نی کوچولو! تو هنوز لباس اسپرت مـی پوشی؟
با اخم ظریفی گفت:
– واه واه حالا خوبه یـه بار تو لباس شب پوشیدیـا. یـادت رفته که تا همـین چند روز پیش چی مـی پوشیدی؟ انجیر خشک کی رفته قاطی آجیل؟
خندیدم و گفتم:
– اووه باز بـه اسب شاه گفتن یـابو؟ تو اصلاً برو جوراب تور توری بپوش با دامن چین چینی.
قبل از اینکه فرصت کنـه دوباره حرفی بزنـه، نگاهی بـه اطراف کردم و چون سام کـه برادر سپیده بود رو ندیدم، از سپیده پرسیدم:
– سام کجاست؟
– کنار رضاست.
– بریم پیششون. دلم براش تنگ شده.
– بگو دلم به منظور کل کل تنگ شده.
خندیدم و گفتم:
– حالا همون!
رضا و سام هم سن بودند و سام دانشجوی رشته پزشکی بود. بـه خاطر علاقه ای کـه بهش داشتم شایدم رو حساب همون کل کل مون منم رشته تجربی رو انتخاب کرده بودم که تا مث اون دکتر بشم. نمـی خواستم چیزی ازش کم داشته باشم. رقابت بود دیگه

همـینطور کـه دستم تو دست سپیده بود با هم راه افتادیم اون طرف سالن. بعضی وقتا حس مـی کردم جای زمـین روی ابرا راه مـی رم، همـیشـه سرم رو بالا مـی گرفتم و قدمامو هم خیلی نرم بر مـی داشتم. قیـافه گرفتن به منظور این و اون عادتم بود، اینقدر کـه تو گوشم خونده بودن تکم و حرف ندارم زیـاد از حد مغرور شده بودم! وسط سالن عمو فرشاد و عمو فرزاد و دایی شـهرام رو دیدم و ناچاراً مشغول سلام و احوالپرسی شدم. عمو فرزاد با خنده گفت:
– رزا جان تو عروس خودمـی عمو. زود باش یکی از پسرامو انتخاب کن که تا همـین امشب کار رو یـه سره کنم بره پی کارش.
به دنبال این حرف خندید. مـی دونستم کـه شوخی مـی کنـه. به منظور همـین منم خندیدم و با خنده گفتم:
– عمو جون! مگه لباسه کـه یکیو انتخاب کنم؟
آخه عمو فرزاد چهار که تا پسر داشت کـه بزرگترینشون بیست و هفت سالش بود و کوچیک ترینشون هجده سال. مورد اوکازیون! عمو فرشاد بـه شوخی اخم کرد و گفت:
– نخیر آقا فرزاد، رزا عروس خودمـه. هیچ حرفی همنیست. از اول هم گفته بودم …
عمو فرزاد با خنده گفت:
– به منظور ایلناز بگیرش. اتفاقاً خیلی هم بـه هم مـی یـان!
همـه مون خندیدیم. ایلناز عموم بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود. توی این کمبود من و ایلناز معجزه محسوب مـی شدیم! توی اکثر خونواده های ایرانی همـه پسر دوستن، تو خونواده ما برعبود و هری دار مـی شد هفت و روز و هفت شب جشن داشتیم! ایلیـا هم برادر ایلناز بود و بیست و شش سالش بود اگه اشتباه نکنم! یـه برادر دیگه هم بـه اسم ایمان داشتن کـه فقط دو سال از من بزرگتر بود. بگذریم … دایی شـهرام دستشو دور گردن عموها انداخت و گفت:
– برید خدا رو شکر کنید کـه من پسر ندارم و فقط یـه دارم. اگه صدف پسر شده بود، هیچ کدوم شانسی نداشتید.
به دنبال این حرف بحث بینشون بالا گرفت. من و سپیده ته تغاری های فامـیل بودیم و کوچیک تر از ما دیگهی نبود. من بـه خاطر شیطنتا و بچه بازیـام عشق عموها و دایی و م بودم. شاید همـین محبت های زیـادی باعث شده بود که تا اون حد لوس و از خود راضی بشم. سپیده به منظور اینکه بـه بحث عموها و دایی ام خاتمـه بده و یـه راه فرار پیدا کنـه، گفت:
– آقایون اینقدر دعوا نکنین! رزا کـه عقلشو از دست نداده بخواد توی فامـیل شوهر کنـه که تا بچه اش کج و کوله بشـه. حالا هم با اجازه!
بعد از این دست منو کشید و به سمت رضا و سام برد. صدای خنده عموها و دایی رو سرم مـی شنیدم. دایی ام گفت:
– ووروجک ها.
برگشتم و چشمکی بـه دایی زدم، اما همـین کـه دوباره چرخیدم، سام و رضا رو روبروی خودمون دیدم. اونا هم با دیدن ما اومده بودن جلو، سام با لبخند و ژستی خنده دار کمـی خم شد و گفت:
– سلام عرض شد بانوی من.
خندیدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
– سامـی لباسم چطوره؟ بهم مـی یـاد؟
دستشو گذاشت زیر چونـه اش، ادای فکر درون آورد و بعد از چند ثانیـه گفت:
– ای بد نیست! بچرخ ببینم …
اسکل وار چرخی دور خودم زدم و بعد چشمامو کمـی گرد کردم و منتظر نتیجه بهش خیره شدم، ادامـه داد:
– بـه چشمای مماخی تو نمـی یـاد. فکر کنم بـه سپیده بیشتر از تو بیـاد.
سپیده زد زیر خنده و با کف دست محکم بین دو کتف سام کوبید و گفت:
– دمت گرم سام! خیلی باحالی داداشی. مگه تو از بعد این رزا بر بیـای.
منم با مشت محکم توی شونـه سپیده کوبیدم و به سام غ:
– درد! مرده و ببرن اصلاً از تو نظر نخواستم. یـه بار دیگه بـه چشمای زمردی من بگی دماغی، دماغتو با چشات یکی مـی کنم.
سرشو آورد جلو، صورتشو دقیق جلوی صورتم نگه داشت. چشمای درشت قهوه ایش توی صورت سفید و سه تیغه اش برق مـی زد، زمزمـه کرد:
– ریز مـی بینمت فسقلی من …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– من کـه اصلاً تو رو نمـی بینم …
رضا خندید و گفت:
– سام کم سر بـه سر رزا بذار، مـی دونی کـه پاش بیفته چپ و راستت مـی کنـه.
سام همونجور کـه صورتش جلوی صورتم بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
– چپ و راست شده تونیم بانو!
به این حرفا و کارای سام عادت داشتم، به منظور همـین هم خیلی جا نخوردم. یـهو یـاد چیزی افتادم و گفتم:
– راستی ببینم چرا تو اون اول کـه من از پله ها با رضا پایین اومدم، نیومدی جلو سلام کنی؟ شعور بهت یـاد ندادن؟
سام چشمکی بـه سپیده زد و گفت:
– چون من اونقدرها کوچیک نشدم کـه بخوام بیـام دست بوس تو. تو از من کوچک تری، بعد تو حتما بیـای.
انگشتم رو بـه نشونـه تهدید بالا آوردم و گفتم:
– وای بـه حالت اگه بعد از مـهمونی چشمم بهت بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. حالا دیگه واسه من زبون درازی مـیکنی؟ مثل اینکه گردنت داره رو بدنت سنگینی مـی کنـه.
– اگه کاری از عهده ات بر مـیاد همـین الان رو کن، وگرنـه کـه تهدید الکی موقوف.
– اِهه من کـه مثل تو بی شخصیت نیستم بخوام وسط مـهمونی جنجال راه بندازم. حساب تو یکی رو بعداً مـی رسم.
تا اومد دهن باز کنـه و جوابم رو بده، کیومرث پسر ارشد یکی از دوستای بابا آقای اصلانی، بـه طرفمون اومد و سام بـه اجبار حرفش رو خورد. کیومرث رو بـه من گفت:
– رزا خانم مـی شـه لطفاً مـهران خان رو بـه من نشون بدین؟
صدای آهسته رضا رو شنیدم کـه گفت:
– من و سام بوقیم دیگه! مـی یـاد از رزا مـی پرسه.
خنده ام گرفت و به ناچار از جمع خارج شدم و اونو بـه سمت مـهران پسر ارشد عمو فرزاد بردم. تشکر کرد و از من جدا شد. بیچاره منظوری هم نداشت ولی حرف رضا منو بـه فکر فرو برد. چرا همـه چیز دور و بر من درون حال تغییر بود؟ چرا توجه پسرا بـه من حالت دیگه ای پیدا کرده بود؟ دوباره پیش سپیده برگشتم و با هم قاطی مـهمونا حل شدیم. آخر شب بعد از صرف شام همـه بـه خونـه هاشون رفتن، ولی بـه درخواست خودم سپیده پیش من موند. رضا هم سامو نگه داشت. اصرار داشت کـه سپیده و سامو بـه اتاق مـهمونا بفرستیم، ولی نـه من و نـه رضا رضایت ندادیم و آخر سر هم و مجاب کردیم و سپیده و سامو بـه اتاقای خودمون بردیم. بعد از اون همـه و ورجه وورجه حسابی خسته شده بودیم و اونقدر خوابمون مـیومد کـه سرمون نرسیده بـه بالش خوابمون برد.

صبح با صدای سپیده چشم باز کردم. سپیده درون حالی کـه مـی خندید لیوان آبی رو بالای سرم بـه صورت مورب نگه داشته بود و مـی گفت:
– رزا که تا سه مـی شمارم یـا بلند مـی شی یـا این لیوان آبو روی سرت خالی مـی کنم.
به التماس گفتم:
– جـــــــــون من سپیده اذیت نکن. خوابم مـی یـاد.
– بیخود. بلند شو ببینم حوصله ام سر رفت.
– درد بی درمون بگیری! مـی گم خوابم مـی یـاد. بـه من چه کـه حوصله ات سر رفته؟
– خودت درد بی درمون بگیری. لال مرگ بمـیری. از جلوی چشام خفه شو، بلند مـی شی یـا نـه؟
با لجبازی گفتم:
– نـه بلند نمـی شم.
خواستم پتو رو روی سرم بکشم، کـه بی انصاف لیوان آب یخ رو روی سرم خالی کرد. نفسم به منظور چند لحظه بند اومد، درسته کـه تابستون بود اما با خنکی کـه کولر بـه وجود آورده بود کم مونده بود یخ ب! با عصبانیت از جا پ و گفتم:
– بمـیری الهی! اگه جرئت داری وایسا که تا نشونت بدم!
در حالی کـه مـی دوید، از اتاق خارج شد. سپیده بـه باغ رفت و من هم دنبالش با لباس خواب، مـی دویدم. بالای لباسم کاملاً خیس شده بود. با فریـاد گفتم:
– سپیده مـی کشمت. مگه اینکه دستم بهت نرسه.
همـینطور کـه مـی دوید برگشت و زبونشو برام درون آورد. همـین حرکت باعث شد کـه شلنگ آبو نبینـه. پاش بـه شلنگ گیر کرد و محکم روی زمـین افتاد. درون حالی کـه مـی خندیدم بـه طرفش رفتم و گفتم:
– آخیش دلم خنک شد! که تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی!
اون قسمت کـه افتاده بود آب جمع شده بود و همـین باعث شد لباسش خیس و گلی شود! کلا سپیده توی افتادن ید طولایی داره. از بچگی هم تلپ تلپ مـی خورد زمـین دست و پاش زخم مـی شد. با ناله و آه و فغان بلند شد و بی توجه بـه من لنگ لنگون بـه طرف ساختمون راه افتاد. من فقط مـی خندیدم و اون با غیظ نگام مـی کرد، بـه نوبت رفتیم حموم و دوش گرفتیم. اینم آغاز روزمون … بـه نظر کـه بد نمـی یومد! بعد از دوش، با هم بـه سالن غذا خوری رفتیم و همراه بابا و کـه تازه بیدار شده بودن یک صبحانـه دلچسب خوردیم. رضا و سام هنوز بیدار نشده بودن. آی کـه چقدر دلم مـی خواست برم روی سر جفتشون آب یخ بریزم! چه فازی مـی ده لامصب! اما جرئت نداشتم، سام منو مـی خورد. بعد از اینکه بابا مـیون سر بـه سر گذاشتنای من و سپیده بـه کارخونـه رفت، همراه سپیده بـه اتاق رضا رفتیم. بدون اینکه حرفی بـه هم بزنیم، از خیر سر بـه سر اون دو که تا گذاشتن، گذشتیم. جرئتشو نداشتیم، بعد از راه دوم یعنی لوس بازی استفاده کردیم. نقشـه مو واسه سپیده گفتم و با توافق اون یک دو سه گفتم و همزمان با هم شیرجه زدیم روی سر سام و رضا و بوس بارونشون کردیم. هر دو اول با وحشت از خواب پ ولی وقتی ما رو با حالتای مضحکمون دیدن خنده شون گرفت و به خیر گذشت. واقعاً داشتن دو که تا دیوونـه هم غنیمت بود! بعد از بیدار شدن اونا کرممون ریخت و رفتیم توی کارگاه نقاشی من. هوس نقاشی کشیدن کرده بودم. سپیده هم عاشق نقاشیـای من بود و اگه ساعت ها بـه تماشای حرکات دست من روی بوم مـی ایستاد خسته نمـی شد. درون حین نقاشی، بـه آرومـی باله هم تمرین مـی کردم. از وقتی شش سالم بود بابا برام مربی خصوصی باله گرفته بود و حالا دیگه بـه راحتی مـی تونستم روی انگشتای پام حرکت کنیم و به نرمـی باد از این سمت بـه اون سمت برم. شاید به منظور همـین بود کـه راه رفتن عادیم هم اینقدر نرم و سبک بود. سپیده محو تماشای من شده بود و کلی تشویقم کرد. ساعت یک به منظور خوردن نـهار بـه سالن غذا خوری رفتیم و سپس دوباره بـه اتاق برگشتیم. یـه کم نیـاز بـه استراحت داشتیم که تا بازم فرش بشیم و بتونیم آتیش بسوزونیم. سپیده روی تخت دراز کشید و در حالی کـه خیره خیره بـه تابلوی عشق واهی نگاه مـی کرد، گفت:
– رزا اگه همچین پسری وجود داشته باشـه که تا حالا صد درون صد زن گرفته!
ولو شدم کنارش و گفتم:
– چرا اینطور فکر مـی کنی؟
– خوب آخه از بس خوشگله سه سوت تو هوا مـی زننش. کی مـی ذاره همچین پسری راحت و یـالغوز به منظور خودش راه بره؟ خود من اگه ببینمش خوردمش.
– اوهو مواظب حرف زدنت باشا! صاحب اون تحت هر شرایطی خودمم.
– نـه بابا! نمردیم و از تو غیرت هم دیدیم. بـه خدا دیگه داشتم نگرانت مـی شدم کـه نکنـه تو که تا آخر عمرت همـینطور بچه بمونی و نفهمـی معنی دوست داشتن چیـه! ولی مثل اینکه چشمای آبی طرف کار خودشو کرده.
موهای کوتاه قهوه ایشو کـه با کش موی سفید رنگی بسته بود، کشیدم و گفتم:
– حرف زیـادی نزن. تو همـه اش حتما منو اذیت کنی؟
موهاشو از دستم بیرون کشید و با غیظ گفت:
– الهی دست درد بگیری!
همونطور کـه خوابیده بودم پامو تکیـه دادم بـه دیوار، درست زیر تابلو و گفتم:
– حقته.
به سمتم چرخید و گفت:
– پاشو بریم شنا.
– شنا؟!
– آره. که تا حالا اسمش بـه گوشت نخورده؟ شنا، یعنی اینکه یـه حوض خیلی بزرگ رو کـه بهش مـی گن استخر پر آب کنی و بعد بپریو یـه حرکاتی انجام بدی کـه نری ته آب.
– هه هه خندیدم گوله یُد! خودم مـی دونم شنا چیـه، ولی الان تازه غذا خوردیم، با معده سنگین چطور شنا کنیم؟
– بـه راحتی! پاشو بریم بهونـه هم نیـار. تازه واسه هضم غذا هم خوبه. پاشو تنبلی نکن.
با سپیده مایوهامون رو پوشیدیم و از ساختمون خارج شدیم. استخر پشت ساختمون قرار داشت. تویوپ های بزرگی کـه کنار استخر گذاشته بودیم، رو باد کردیم و داخل آب رفتیم. من روی تویوپ خوابیدم چون اصلاً نای شنا نداشتم. ولی سپیده تویوپش رو کناری گذاشت و شیرجه رفت توی آب. از اوایل بچگی که تا حالا این استخر یکی از سرگرمـی های ما بـه حساب مـی اومد و هر دو بـه خوبی فنون شنا رو بلد بودیم. سپیده کمـی کـه شنا کرد گفت:
– تو چرا نمـی یـای تو آب تنبل؟ اینقدر حال مـی ده کـه نگو! آب آفتاب خورده و گرم شده.
– من حوصله شنا ندارم. خیلی سنگین شدم.
بدون توجه بـه قد قد من، با یـه حرکت تویوپ رو برگردوند و منو تو آب سر و ته کرد. چند لحظه زیر آب موندم که تا بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و بیـام بالا. درون حالیکه با دو دست موهامو از روی چشمام عقب مـی زدم گفتم:
– سپیده! دیوونـه مـی گم حال ندارم. حالیت نمـی شـه؟
– حالیم کـه مـی شـه ولی باور کن شنا تنـهایی مزه نمـی ده.
– نـه عزیزم تو حالیت نمـی شـه چون اصولاً نفهمـی.
شناکنون بـه قسمت گوشـه استخر کـه پله ها قرار داشت، رفتم و خودمو بالا کشیدم. طبق معمول همـیشـه کـه وقتی از آب خارج مـی شدم، بدنم سنگین و مـی شد، این بارم همونطور شدم و لبه استخر نشستم. سپیده شناگر خیلی خوبی بود و چند که تا مدال هم گرفته بود. شجاعتش از من خیلی بیشتر بود، شاید دلیل اینکه تو این مورد ازش ضعیف تر بودم، وحشتی بود کـه از آب داشتم. اوایل کـه اصلاً زیر بار استخر و شنا نمـی رفتم، اما وقتی دیدم سپیده داره ازم جلو مـی افته و همـه تشویقش مـی کنن حس مبارزه و رقابت جوییم بیدار شد و با بدبختی بـه ترسم غلبه کردم و رفتم اموزش شنا. با این وجود هنوزم وقتی مـی خواستم بپرم تو آب یـا وقتایی کـه ناگهانی مـی افتم تو آب ترس دست و پامو چند لحظه خشک مـی کرد.
وقتی خسته شد خودشو بالا کشید و کنارماستخر نشست و گفت:
– آخیش چه خوب بود. چند وقت بود کـه شنا نکرده بودم. استخر خودمون رو قراره رنگ بزنن به منظور همـین آبشو خالی .
بعد از اینکه حرفش تموم شد طبق معمول همـیشـه کـه حرف هام بی ربط بود گفتم:
– سپیده مـی شـه یـه خواهشی ازت م؟
– چه خواهشی؟
چند لحظه ای سکوت کردم و ولی یـهو دلو بـه دریـا زدم و گفتم:
– یـه خورده درون مورد عشق برام حرف بزن.
سپیده چشمای قهوه ایشو گرد کرد و گفت:
– درون مورد چی باهات حرف ب؟!!
با ناراحتی گفتم:
– مسخره! چرا مـی خندی؟ اصلاً نخواستم. نمـی شـه یـه کلمـه با تو حرف زد. ماشالله برادر عین هم مـی مونین.
جلوی خنده شو گرفت و گفت:
– خیلی خوب بابا. حالا واسه چی یـاد عشق افتادی؟ نکنـه عاشق شدی؟ هرچند کـه تو غلط مـی کنی بی خبر از من عاشق بشی …
خندیدم و گفتم:
– نـه بابا! ولی خیلی ضایعه س کـه من درون مورد عشق هیچی نمـی دونم. حس مـی کنم نگاه مردای دور و برم نسبت بهم عوض شده. دیشب ایلیـا یـه چیزی گفت کهموندم.
سریع پرید وسط حرفم و پرسید:
– چی گفت؟!
– گفت بالاخره مال خودم مـی شی…
– واه واه! چه مردم پرو شدن!
– حالا اون مـهم نیست. مـهم اینـه کـه … سپیده واقعاً حس مـی کنم بزرگ شدم. نمـی خوام دیگهی بهم بگه بچه!
با نگاهی مـهربون دستمو گرفت و در حالی کـه فشارش مـی داد گفت:
– خوب ببین عشق یعنی علاقه شدید قلبی! حالا به منظور اینکه راحت تر حالیت بشـه، عشق یـه احساسیـه کـه اصلاً ارادی نیست. یعنی تو هیچ وقت نمـی تونی بگی خوب من آماده ام کـه عاشق بشم و منتظر بشینی که تا عاشق بشی. این یـه احساسیـه کـه باید موقعیتش پیش بیـاد، که تا سراغت بیـاد. مثلاً با یـه نگاه! کـه بهش مـی گن عشق توی یـه نگاه …! بعضی ها بـه عشق توی یـه نگاه اعتقاد ندارن و مـی گن کـه این یـه تب تنده و زود فروکش مـی کنـه. ولی بعضی ها این عشقو خیلی هم استوار مـی دونن.
– تو چی؟ تو قبول داری یـا نـه؟
– نمـی دونم. شاید اگه تو یـه روز توی یـه نگاه عاشق بشی من باورش کنم.
– چرا؟
– چونی نبوده کـه به تو آموزش بده و به تو واژه های عاشقی رو یـاد بده و این خودتی کـه با یـه نگاه این احساسو حس کردی و فهمـیدی و درک کردی.
– حالا یـه نفر مثل من، چطور حتما بفهمـه کـه عاشق شده یـا نـه؟
سپیده قیـافه ای شبیـه استادا بـه خودش گرفت و گفت:
– خوب ببین مثلاً فرض مـی کنیم کـه تو عاشق سام شدی. خوب؟
اخمامو درون هم کشیدم و گفتم:
– آدم تر از سام نبود کـه مـی بندیش بـه من؟
– مثال زدم بیشعور!
خنده ام گرفت و گفتم:
– خوب ببخشید بگو.
– اگه تو وقتی اونو دیدی احساس کردی ضربان قلبت تند شده و کم مونده از ات بپره بیرون، پاهات بی حس و شل شده، احساس کردی دلت مـی خواد قشنگ تر از همـیشـه جلوش ظاهر بشی، دلت مـی خواد کـه اون تو رو بهتر از همـه بدونـه، همـه ش سعی درون پنـهون عیوبت از چشم اون داشتی و دست و پاتو گم کردی، بدون عاشقش شدی! اگه از تصور اون کنار دیگه قلبت فشرده شد و نتونستی تاب بیـاری بدون دیوونشی … اگه تحمل سردیشو نداشتی … اگه …
از حرف های عجیبش خنده ام گرفت و رفتم وسط حرفش:
– بعد من هیچ وقت عاشق نمـی شم.
– چرا؟
– برو بابا آخه اینا چیـه کـه تو مـیگی؟ من هیچ وقت همچین احساساتی پیدا نمـی کنم. مطمئنم!
– زیـاد مطمئن نباش. یـه وقت دیدی یـه چیزی خورد بعد کله تو و تو هم عاشق شدی.
– سپیده تو که تا حالا عاشق شدی؟
– نـه.
– بعد اینارو از کجا مـی دونی؟
– هر ی این چیزا رو مـی دونـه. تو هم بـه خاطر بی احساسیته کـه بلد نیستی.
– من اونقدر هام بی احساس نیستم!
سپیده کـه تحت تأثیر معصومـیت و مظلومـیت کلام من قرار گرفته بود، محکم بغلم کرد و گفت:
– مـی دونم عزیزم تو مـهربون ترین دنیـایی! حالا هم بهتره پاشیم بریم تو کـه سردم شده.با هم وارد ساختمون شدیم و بعد از عوض لباس، هر دو از خستگی خوابمون برد. حدود دو ساعت مـی شد خوابیده بودیم، کـه با سر و صدای سام و رضا کـه توی باغ فوتبال بازی مـی د، از خواب بیدار شدیم. بعد از خوردن عصرونـه توی حیـاط رفتیم و گوشـه ای زیر سایـه درختا روی نیمکتای کوتاه نشستیم. سپیده
بی مقدمـه گفت:
– راستی رزا یـه خبر دست اول!
از هیجان اون منم هیجان زده شدم و گفتم:
– چی شده؟
– شرط مـی بندم کـه تا حالا نفهمـیده باشی.
– چیو؟
– مژدگونی بده که تا بهت بگم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
– ببند سپیده!
– خیلی بیشعوری! منو باش مـیخوام بهت خبر دسته اول بدم …
– خوب بده! مژده گونی دیگه چه ایـه؟
– خسیس بدبخت! نخواستم بابا … حالا بگو ببینم، تو مـی دونستی کـه قراره بریم مسافرت؟ اونم زنونـه! منو تو و ها.
با خوشحالی و حیرت گفتم:
– دروغ مـی گی!
– نـه بابا دروغم کجا بود؟ قراره یک هفته بریم کیش. بابای من کار داره نمـی تونـه بیـاد. بابای تو هم چون اون نمـی یـاد، از اومدن انصراف داده. رضا و سامـی هم ترجیح کـه اینجا بمونن. حالا چراشو فقط خدا داند و بس!
با ذوق گفتم:
-آخ جون! دو سال بود کیش نرفته بودیم. دلم لک زده واسه اسکله.
– بـه خصوص کـه آقا بالا سر هم نداریم!
حرفشو تایید کردم و در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبودم گفتم:
– تو از کجا فهمـیدی؟
– م داشت پشت تلفن بـه تو مـی گفت.
– یعنی اونا مـی خوان واسمون سورپرایز باشـه کـه تا حالا حرفی نزدن؟!
– آره دیگه. حالا تو هم سوتی نده، کـه فکر کنن ما نمـی دونیم.
– خیلی خوب. وای سپیده بهترین خبرو بهم دادی. حالا کی قراره بریم؟
– والا اینطور کـه من از استراق سمعم دستگیرم شد یک هفته دیگه.
– آخ جون!
چهره شو درون هم کشید و گفت:
– وا رزا! اینقدر ذوق زده شدی کـه انگار اصلاً کیش نرفتی. عوض تو کـه اینقدر ذوق زده شدی، من زیـاد خوشحال نشدم.
– اِ چرا؟
– آخه من دلم مـی خواست برم شمال. دلم هوای جنگلها و دریـای شمال رو کرده. نـه جنوب! آخه الان هوای کیش خیلی گرمـه.
– سپیده دلت مـی یـاد؟ یـادته دفعه پیش کـه رفتیم کیش چقدر خوش گذشت؟ ولی…
– ولی چی؟
– حیف کـه بابا نمـی یـاد.
– لوس تو نمـی خوای بفهمـی کـه دیگه بزرگ شدی؟
– اَه تو هم کـه همش منو مسخره مـی کنی. خوب آخه وقتی بابا هست، من هر چی کـه دلم بخواد واسم مـی خره. حتی اگه از اون چیز هزار تای دیگه هم داشته باشم، ولی نـه.
– هی هی حواستو جمع کن پشت سر من اینطوری حرف نزنی ها! وگرنـه من مـی دونم و تو.
– گمشو تو هم اصلاً منو درک نمـی کنی.
– یکی یـه دونـه خل و دیوونـه کـه مـی گن تویی. کیـه کـه بتونـه تو رو درک کنـه؟
با عشوه گفتم:
– هیچجز تابلوی عزیزم کـه همـیشـه هر چی کـه بگم فقط با یـه لبخند عاشقونـه نگاهم مـی کنـه.
– پاشو جمع کن اون کاسه کوزه اتو کـه دیگه کم کم داره باورم مـی شـه خل شدی!
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم توپی کـه سام پرتاب کرد روی مـیز جلومون افتاد و حواسمان رو پرت کرد. توپ رو برداشتم و با خوشحالی کـه داشتم براشون پرت کردم. اینقدر خوشحال بودم کـه دلم مـی خواست خودمم با توپ پرواز کنم! بالاخره تابستونم داشت ازالت خارج مـی شد.

حق با سپیده بود، چون امون که تا روز یکشنبه ای کـه پرواز داشتیم هیچ حرفی بهمون نزدن. روز یکشنبه از صبح دلشوره داشتم و هر آن منتظر بودم کـه خبر سفر رو بـه من بده، ولی چیزی نگفت. ساعت ۹ شب بود کـه دیگر کاملاً ناامـید شدم و مطمئن شدم کـه یـا سپیده اشتباه کرده یـا کلا کنسل شده. ولی درست ساعت ۵/۹ بود کـه با خوشحالی بـه من گفت چمدونمو ببندم. منم چهار مـی زدا! نمـی شد یـه کم زودتر بگه؟ حالا گیریم کـه من نمـی دونستم و از قبل یـه کم از چیزامو جمع نکرده بودم چطوری مـی تونستم تو اون وقت کم چیز مـیر جمع کنم؟ درون هر صورت دوباره خوشحال و ذوق زده شدم و تند تند بقیـه چیزامو هم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. و بابا تو سالن نشیمن نشسته بودند. م حاضر شده بود و چمدونش کنار پاش بود. بابا با دیدن من بلند شد و گفت:
– خوب م مـی بینم کـه برای جدا شدن از من حاضری.
محکم بابا رو درون بغل کردم و گفتم:
– کاش شما هم مـی اومدید. اونوقت دیگه خیلی خوش مـی گذشت.
بابا منو از خودش جدا کرد و گفت:
– عروسک بابا تحت هر شرایطی حتما بهش خوش بگذره.
به دنبال این حرف دست تو جیب کتش کرد و پاکتی رو بـه طرفم گرفت و گفت:
– بیـا م این به منظور توئه.
– چیـه بابا؟
– پول تو رو جدا از ت مـی دم، کـه هر چی کـه دلت خواست، بخری. این دفعه من باهات نیستم. نمـی خوام کم وری داشته باشی.
بـه اعتراض گفت:
– فرهاد تو کـه مـی دونی این جنبه نداره. همون روز اول همـه اشو مـی ره خرج چیزای الکی مـی کنـه.
بابا با اخم گفت:
– شکیلا تو رو خدا اینقدر بـه رزا سخت نگیر. بذار راحت باشـه.
– من نگران آینده خودشم.
بی توجه بـه حرفای بابا و کـه هنوزم ادامـه داشت با ذوق درون پاکت رو باز کردم. مبلغی چند برابر تصور من بود! با فریـاد گفتم:
– وای بابا! این خیلی زیـاده. مگه مـی خوام جزیره رو بخرم؟
– هر چقدرش کـه زیـاد اومد مـی تونی بعد انداز کنی. لازم نیست کـه همـه اشو خرج کنی عزیزم. تو حتما پس انداز رو هم یـاد بگیری.
دوباره بغلش کردم و گفتم:
– بابا از همـین الان دلم براتون تنگ شده.
بابا روی سرمو بوسید و گفت:
– منم همـینطور عروسک. حالا دیگه بهتره برید وگرنـه از پرواز جا مـی مونید.
تازه یـاد رضا افتادم و با کنجکاوی پرسیدم:
– بعد رضا کو؟
سر صدای رضا اومد کـه گفت:
– من اینجام آبجی خانم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
– کجا بودی تو؟
– همـین جا، ولی تو با بابا جونت مشغول بودی.
بغلش کردم و گفتم:
– رضا کاش لااقل تو مـیومدی!
آروم درون گوشم گفت:
– غصه منو نخور. قراره با دوستام و سام به منظور دو هفته بریم شمال.
با اخم گفتم:
– ای ناقلا بعد بگو چرا قید کیشو زدی!
خندید و گفت:
– آخه با دوستا یـه صفای دیگه داره. اگه غیرتم اذیت نمـی کرد، حتماً تو رو هم با خودمون مـی بردم. چون تو برام یـه چیز دیگه ای هستی. تو یـه طرف، دوستام یـه طرف! مـی دونی کـه فنچ کوچولوی منی.
– فدای اون غیرت و احساست بشم. دلم برات تنگ مـی شـه.
– منم دلم به منظور شیطنت ها و بچه بازی های فنچم تنگ مـی شـه. حالا که تا اشکمو درون نیـاوردی برو.
گونـه اشو محکم بوسیدم و گفتم:
– چشم ما رفتیم بای.
داشتیم با از درون بیرون مـی رفتیم کـه صدام زد:
– رزا…
به طرفش برگشتم و گفتم:
– بله؟
عکسی رو بـه طرفم گرفت و گفت:
– از روی این دو که تا چاپ کردم. گفتم شاید تو هم بخوای.
عکسو گرفتم. همون عکسی بود کـه از من و رضا درحالی کـه لباسهای نقره ای رنگمونو پوشیده بودیم و رضا منو بغل کرده بود و داشتیم همو مـی بوسیدیم، گرفته بود. دوباره گونـه شو بوسیدم و گفتم:
– قربونت برم. هیچ وقت این عکسو از خودم جدا نمـی کنم. عنامزدمـه!
دوباره خداحافظی کردیم و همراه سوار ماشین بابا شدیم و راننده بابا بـه طرف فرودگاه راه افتاد. توی راه تازه یـادم افتاد کـه یـادم رفته با تابلوم خداحافظی کنم. خیلی ناراحت شدم، ولی دیگر وقتی به منظور برگشتن نبود. و سپیده توی فرودگاه منتظر ما بودن. کارتای پروازو گرفتیم و نیم ساعتی طول کشید که تا سوار هواپیما شدیم. ساعت ۱۱ بود کـه هواپیما از باند فرودگاه کنده شد و به طرف کیش بـه پرواز درون اومد. احساس دلشوره ولم نمـی کرد، اما نمـی دونستم این دلشوره شدید بـه خاطر پروازه یـا حادثه ای قرار بود، اتفاق بیفته!
از صحبت های خلبان متوجه شدم کـه رسیدیم. بعد از فرود و توقف کامل هواپیما با و و سپیده پیـاده شدیم. اول بارها رو تحویل گرفتیم و بعدش هم با مسئولی کـه از طرف هتل دنبالمون اومده بود، بـه هتل رفتیم. چون دیر وقت بود وقت نمـی شد جایی برویم، به منظور همـین وسایلمون رو مرتب کردیم و به تخت خواب ها پناه بردیم.

صبح با صدای و کـه چمدونا رو باز مـی بیدار شدم و نشستم روی تخت، اینقدر غرق بودن کـه جواب سلام منو هم بـه زور دادن. سپیده هم بیدار شده بود، ولی هنوز روی تخت دراز کشیده بود. خواستم برم توی دستشویی کـه سپیده زودتر از من توی دستشویی پرید. با حرص کوبیدم روی درون و هر چی از دهنم درون اومد، نثارش کردم. وقتی بیرون اومد بدون اینکه نگاش کنم سریع وارد شدم و در رو بستم. هنوز چند ثانیـه نگذشته بود کـه چراغو خاموش کرد. قلبم افتاد توی پاچه ام و گفتم:
– سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ صبح اول صبحی شده؟ چراغو روشن کن.
– نمـی کنم.
– بی خود مـی کنی. روشن کن این لامصبو.
– که تا وقتی اعتراف نکنی کـه از تاریکی مـی ترسی، روشن نمـی کنم!
– من از هیچی نمـی ترسم. بهت مـی گم روشن کن.
در حالی کـه دروغ مـی گفتم. بـه قول رضا مث سگ از تاریکی مـی ترسیدم. سپیده گفت:
– که تا نگی روشن نمـی کنم.
و هم از سپیده مـی خواستن کـه چراغو روشن کنـه. مـی دونست کـه من تو تاریکی حتی ممکنـه تشنج کنم، ولی سپیده لجباز مـی گفت:
– نـه امکان نداره! که تا نگه روشن نمـی کنم. اصلاً دیدن کـه نداره. زود باش کارتو بیـا بیرون.
ضربان قلبم تند و تندتر مـی شد. داد کشیدم:
– بی تربیت! چه طور به منظور تو دیدن داشت؟ واسه من نداره؟ مـی گم روشن کن.
– بگو که تا روشن کنم.
چون حسابی ترسیده بودم، بـه ناچار گفتم:
– خیلی خوب بابا! من از تاریکی مـی ترسم. حالا راحت شدی؟ الهی بمـیری! ذلیل شده، روشن کن دیگه.
چراغو روشن کرد و گفت:
– یـه خورده مخلفاتش رو زیـاد کردی! ولی مـهم نیست عزیزم جبران مـی کنم.
سریع دست و صورتمو شستم و از دستشویی رفتم بیرون. سپیده با نیش باز نگام مـی کرد. با عصبانیت بـه طرفش رفتم و اونو زیر مشت و لگد گرفتم. با پادرمـیونی و بـه زور از هم جدا شدیم. حدود نیم ساعت طول کشید که تا آه و ناله های سپیده تموم شد و دوباره با هم آشتی کردیم. همـیشـه همـینطور بودیم. قهرامون کوتاه مدت و محبتمون بی نـهایت بود. حاضر شدیم و با ا راهی بازار بزرگ پردیس شدیم. خداییش درون مورد خرید خستگی ناپذیر بودم. عصر کـه شد بـه اسکله رفتیم و با سپیده از همون اول شروع بـه دوچرخه سواری کردیم، وقتی هم خسته شدیم رفتم کنار آب و تازه آب بازیمون گل کرد. شب با خستگی خیلی زیـاد بـه هتل برگشتیم. خوشحال بودم کـه روز خوبی رو پشت سر گذاشتم و حسابی خوش گذروندم. دعا کردم تموم مدت اقامتمون بـه من همـینطور خوش بگذره. اینقدر الکی خوش بودم کـه جز خوش گذرونی بـه هیچی فکر نمـی کردم. اصلاً فکرشو هم نمـی کردم کـه زندگی و سرنوشت برام چه نقشـه هایی کشیدن. اگه مـی دونستم شاید اینقدر بـه دنبال خوشی نبودم و از همون ابتدا سعی مـی کردم تجربه هامو زیـاد کنم که تا بتونم بـه جنگ سرنوشت برم.
دو روز بـه همـین ترتیب گذشت. روز سومـی بود کـه اونجا بودیم. صبح رو من و سپیده تو محوطه هتل موندیم و برای خرید همراه ا نرفتیم. مـی خواستیم با سپیده تو هتل بیلیـارد بازی کنیم. عاشق بازی بیلیـارد بودم. رضا مـیز بیلیـارد کوچیکی داشت کـه بعضی وقتا تو خونـه با هم بازی مـی کردیم و یـه کم بلد بودم. حسابی خوش گذروندیم. بـه خصوص کـه با یک اکیپ دیگه مسابقه دادیم و با هزار بدبختی تونستیم از اونا ببریم. عصر هم تو محوطه هتل اسکیت بازی کردیم. اینقدر تو خود هتل بـه ما خوش مـی گذشت کـه نیـازی بـه بیرون رفتن نداشتیم. شب کـه شد بـه اصرار سپیده با ا بـه اسکله رفتیم. اسکله رفتن و دوچرخه سواری برنامـه هر شبمون شده بود. گفت:
– بچه ها اول بیـاین بریم یـه جا به منظور نشستن پیدا کنیم، بعد برین به منظور بازی.
قبول کردیم و همـه با هم بـه سمت ساحل رفتیم. گوشـه ای خلوت پیدا کردیم و چهار نفری نشستیم. چند دقیقه ای رو تو سکوت بـه آبی زیبای دریـا خیره شدم. سپیده هم مثل من بـه آب نگاه مـی کرد. بـه هر چیز آبی کـه نگاه مـی کردم یـاد چشمای عشق واهی ام مـی افتادم. بـه خصوص آسمون قبل از غروب. دلم براش تنگ شده بود. اون شب حس عجیبی داشتم. انگار دنیـا برام شکل دیگه ای پیدا کرده بود. همـه چیز رنگ دیگه ای بود سبز ها زیـادی سبز و آبی ها زیـادی آبی بودن. هر چهار نفر سکوت کرده بودیم و من داشتم از اون همـه زیبایی لذت مـی بردم. دلم مـی خواست از جا بلند بشم و رو بـه آسمون فریـاد بکشم:
– خدایـا! عاشقتم … خیلی دوستت دارم. تو خیلی خوبی کـه اینـهمـه چیزای قشنگ بـه من دادی. خدایـا عاشق مم عاشق امم عاشق امم. من عاشق همـه ام همـه رو دوست دارم. تو رو بیشتر از همـه دوست دارم خدا جون …
تو حال و هوای خاص خودم بودم کـه متوجه شدم بین و اشاره هایی رد و بدل مـی شـه و هر دو سمتی رو بـه هم نشون مـی دن. دنباله نگاهشون رو گرفتم و دیدم بـه یـه خانمـی کـه تنـها نشسته و چشم بـه آب زلال دوخته ، نگاه مـی کنن. رو بـه گفتم:
– چی شده ؟ چی رو دارین بـه همدیگه نشون مـی دین؟
بـه طرفم برگشت و من اشک رو توی چشمای سبز و درشتش دیدم. قلبم فرو ریخت و با تعجب گفتم:
– ی داری گریـه مـی کنی؟!
و هر دو درون حالی کـه بغض داشتن، از جا بلند شدن و به طرف اون خانم رفتن. چند لحظه بعد هر سه تو بغل هم گریـه مـی ! بـه سپیده گفتم:
– تو فهمـیدی این خانمـه کی بود؟
سپیده هم با تعجب گفت:
– نـه ولی حتماً طرف خیلی عزیزه کـه اینا اینطوری اشک مـی ریختن. عجب فیلم هندی شده ها!
دوباره بهشون نگاه کردم کـه دیدم این بار درون حالی کـه مـی خندیدن بـه سمت ما مـی یومدن

. جلل خالق! اینا چشون بود؟ یـهو مـی خندن یـهو گریـه مـی کنن. نکنـه خل شدن؟ مگه نشونـه دیوونگی همـین نیست؟ خوبه بلند شم فرار کنم. از فکرای خودم خندم گرفت. وقتی بـه ما رسیدن من و سپیده وایسادیم و ناچاراً سلام کردیم و به گرمـی جواب گرفتیم. اون غریبه، خانم قد بلندی بود با پوست سفید و چشمای درشت مشکی کـه توی صورتش برق مـی زدن انگار. روی هم رفته خوشگل بود بود و به دل مـی نشست، حتی با وجودی کـه سنش بالا بود. گفت:
– بچه ها معرفی مـی کنم، کیمـیا جون دوست عزیز دوران دبیرستان من و شیلا. البته مـی شـه گفت کـه کیمـیا شماست، چون با به منظور ما فرقی نداره.
این شد کـه بعد از اون ما اونو کیمـیا صدا زدیم.

رو بـه کیمـیا گفت:
– این دو که تا هم رزا و سپیده، ای من و شیلا هستن.
کیمـیا بـه سپیده نگاه کرد و گفت:
– ماشاالله چقدر هم نازن! شیلا تو کپی جوونیـای خودته.
درست مـی گفت. سپیده دقیقاً شبیـه بود، همـینطور کـه من و رضا شبیـه بودیم. باباهامون این وسط ول معطل بودن! جالبی کار اینجا بود کـه و شیلا دو قلو بودن اما بـه هم شباهتی نداشتن. کیمـیا بـه من نگاه کرد و گفت:
– ماشالله شکیلا، توام خیلی شبیـه خودته! انگار دارم جوونی هاتون رو مـی بینم!
لبخندی زد و گفت:
– آره، رزا خیلی شبیـه منـه، پسرم، رضا هم تقریباً همـینطوره! البته اون فقط چشماش سبزه، بقیـه چهره اش کپی فرهاده!
کیمـیا با کنجکاوی پرسید:
– وای دو که تا بچه داری؟! پسرت نیومده؟
– نـه ، اونم واسه خودش با دوستاش برنامـه داشت. رفته شمال …
شیلا بحثو عوض کرد و گفت:
– تو چی بی معرفت؟ تو چیکار کردی؟ بچه داری یـا نـه؟
برای لحظه ای ناراحتی رو تو نگاه کیمـیا دیدم. ولی خیلی زو بـه حالت طبیعیش برگشت و گفت:
– معلومـه کـه دارم! یـه پسر بیست و چهار ساله خیلی خوش تیپ!
ا تعریف کیمـیا لبخند نشست روی لبش و گفت:
– خدا بهت ببخشتش! دیگه تعریف کن، از زندگیت بگو. راضی هستی؟ مـی دونی چند ساله همو ندیدیم؟ دقیقاً از نامزدی من با…
به اینجا کـه رسید نگاهی بـه ما کرد و حرفشو خورد. انگار ما مزاحم بودیم. مـی دونستم درد دلای زیـادی به منظور گفتن دارن کـه البته من هم زیـاد مایل بـه شنیدن نبودم. که تا همـین جاش هم داشت خوابم مـی گرفت. دست سپیده رو گرفتم و گفتم:
– بریم بازی؟
اونم کـه معذب بودن و ها رو درک کرده بود، سری بـه نشونـه موافقت تکون داد و بلند شد. قبل از رفتن بـه طرف برگشتم و گفتم:
– اگه دیر کردیم شما خودتون برین هتل ما هم تاکسی مـی گیریم مـی یـایم. باشـه؟
اخم کرد و گفت:
– لازم نکرده! دو که تا تنـها چه جوری اون وقت شب مـی تونین خودتون بیـاین؟
– خواهش مـی کنم!
شیلا کـه حسابی مشتاق صحبت با دوست قدیمـیشان بود گفت:
– ولشون کن شکیلا بچه کـه نیستن. کیشم بـه اندازه کافی امنیت داره. برین جون فقط خیلی هم دیر نکنین.
با خوشحالی دستامو بـه هم کوبیدم و گفتم:
– چشم جون.
به دنبالش مشتی بـه شونـه سپیده کوبیدم و گفتم:
– بزن بریم.با هم بـه سمت جایگاه دو چرخه ها رفتیم و دوتا دوچرخه کرایـه کردیم. نمـی دونم چرا دوباره دلشوره گرفته بودم و وقتی بـه سپیده گفتم پیشنـهاد داد پیش ا برگردیم. ولی من کـه به هیچ وجه نمـی خواستم آزادی بـه دست آمده رو از دست بدم قبول نکردم و به امـید اینکه بهتر شم بـه دوچرخه بازی ادامـه دادم. ساعت از دوازده گذشته بود کـه وارد پیست مخصوص دوچرخه شدیم. من از جلو با سرعت مـی رفتم و سپیده هم سرم
مـی یومد. تصمـیم داشتیم پیستو به منظور آخرین بار که تا آخر بریم و وقتی برگشتیم دوچرخه ها رو تحویل بدهیم و برگردیم هتل. ساعت نزدیک دو بود! آخرای پیست کـه رسیدیم با یـه نگاه بـه پشت سرم فهمـیدم دیگه هیچ همراهمون نیست و حسابی خلوت شده. ترس برم داشت چون چراغا هم کم نور و کم شده و همـه جا تاریک شده بود. با دیدن چند که تا دوچرخه سوار پسر ترسم بـه وحشت تبدیل شد و کم مونده بود سنگ کوب کنم! چون از نیشای باز پسرا کـه از قضا کم سن و سالم بودن و نگاهاشون مـی شد فهمـید کـه قصد و قرض بدی دارن و فاتحه مون خونده اس اگه گیرشون بیفتیم. رو بـه سپیده گفتم:
– سریع دور بزن و با تموم توانت فقط پا بزن!
به دنبال این حرف خودم با سرعت دور زدم و با نیرویی عجیب شروع بـه رکاب زدن کردم. بـه پشت سرم کـه نگاه کردم سپیده رو دیدم کـه چسبیده بـه من با سرعت و نفس زنون مـی یـاد. با فاصله کمـی از اون پسرا کـه سه نفر بودن مـی یومدن. ترسم وقتی بیشتر شد کـه صدای جیغ سپیده بلند شد. سریع بـه پشت سرم نگاه کردم و سپیده رو پخش زمـین دیدم. لعنتی! این باز افتاده بود! ناچاراً ایستادم و به طرفش رفتم. سپیده با ترس و صدایی کـه مـی لرزید و معلوم بود بـه زور جلوی گریـه ش رو گرفته گفت:
– یکی از این ا چرخمو …
هنوز حرفش تموم نشده بود کـه دستی دور کمر من و دست دیگه ای دور شونـه سپیده حلقه شد. با دیدن دست پر مو و کریـه و سیـاه رنگ پسری کـه حدوداً بیست سال داشت مو بـه تنم راست شد و بی اراده یـه جیغی کشیدم بنفش! بـه دنبال جیغ من جیغ سپیده هم بلند شد. دست زبر پسر جلوی دهنمو گرفت و در گوشم با صدای نخراشیده و لهجه ای کـه نمـی دونستم کجاییـه زمزمـه کرد:
– کوچولوی خوشگل … آروم باش کاریت ندارم … فقط مـی خوام اون لبای خوشگلتو …
به اینجا کـه رسید دستشو محکم گاز گرفتم و همـین کـه دستشو کشید دوباره جیغ کشیدم. چنان از ته دل جیغ مـی کشیدم کـه حس مـی کردم گلوم خش بر مـی داره. پسره کثیف با اون چشمای دریده و هرزه اش دوباره با سرعتی باور نی منو مـیون چنگالای چرکش گرفت و این دفعه کـه مشخص بود دیگه نمـی خواد فرصت رو از دست بده سر منو از عقب بـه سمت خودش برگردوند و صورتشو جلو آورد. چشمامو با انزجار بستم. هیچ کاری از من کـه مثل موش تو چنگال مار بودم بر نمـی یومد. فقط داشتم آرزو مـی کردم بمـیرم ولی لبای اونو حس نکنم. تو همـین لحطه پر استرس صدای فریـاد شخص دیگه ای باعث شد هم من چشمامو باز کنم هم اون پسره صورتشو عقب ببره. همون پسر سومـی کـه همراهشون بود، درون حالی کـه نفس نفس مـی زد گفت:
– دو که تا پسر قد بلند هیکلی دارن مـی یـان این طرف. نتونستین جلوی دهن این دو که تا ضعیفه رو نگه دارین؟ فکر کنم صدای جیغ اینا رو فهمـیدن و دارن مـی یـان اینور چون دارن مـی دون …
با صدای جیغ سپیده نـه تنـها من کـه توجه اون دو که تا پسر هم بـه طرف سپیده کشیده شد. مثل اینکه پسری کـه سپیده رو گرفته بود هنوزم قصد ول شو نداشت. پسری کـه منو گرفته بود، ولم کرد و رو بـه اون پسر داد کشید:
– اوی احمق! ول کن بیـا اینجا ببینم …
هنوز حرفش تموم نشد کـه منم اون دو که تا پسر رو دیدم. وقتی سپیده هم از دست اون کفتارا نجات پیدا کرد سریع بـه سمتش رفتم و کشیدمش تو بغلم. هر دو تو بغل هم زار مـی زدیم. صدای درگیری کـه بلند شد ترسمون بیشتر شد. دو نفر چطور مـی تونستن از بعد سه نفر بر بیـان؟ اینقدرم قدرت نداشتیم کـه فرار کنیم. ممکن بود درون صورت شکست خوردن اون دوتا ما بازم اسیر اون ا بشیم. سپیده زیرداشت آیـه الکرسی مـی خوند. سعی کردم تمرکز کنم که تا ببینم چه کاری بـه صلاحمونـه کـه صدایی شنیدم:
– بسه … بسه دیگه بچه ها … بریم که تا دیگه ای نیومده.
لای یکی از چشمامو باز کردم و پسرای مزاحمو دیدم کـه به سرعت درون حالی کـه رو چرخه ها رو هم بـه دنبالشون مـی کشیدن درون رفتن. یکی از پسرای قد بلند که تا وسط راه هم دنبالشون دوید ولی با صدای پسر دیگه کـه گفت:
– داریوش ولشون کن … بذار برن بسشونـه.
برگشت. بدون نگاه بـه اونا سر سپیده رو از بازوم جدا کردم و گفتم:
– رفتنشون سپیده جونم … بسه دیگه گریـه نکن الان مـی ریم هتل. دیگه غلط مـی کنیم که تا این موقع تنـها جایی بمونیم. گریـه نکن دیگه سپیده.
مشغول دلداری بـه سپیده بودم کـه صدایی کنارم حواسمو از سپیده پرت کرد، یـه صدای بم و مردونـه:
– خانوما شما حالتون خوبه؟ آسیبی کـه بهتون نزدن اون بی پدر و مادرها؟
سرمو بالا گرفتم که تا هم صاحب اون صدا رو ببینم و هم بابت کمکشون تشکر کنم. ولی دیدن همانا و لال شدن همان! احساس کردم پرتاب شدم توی یک استخر یخ. موهای تنم سیخ و تموم رگای بدنم کشیده شد. سرم بـه دوران افتاد. باورم نمـی شد! اصلاً توی عقل نمـی گنجید! ولی این خودش بود. این همون نقاشی من بود! همونی کـه خودم کشیده بودم. خودم خالقش بودم. مال خودم بود. همون پسر رویـاهام!ی کـه ناخواسته عاشقش شده بودم! موهای خوش حالت طلایی رنگش پریشون و پخش رشونی اش ریخته بودن. تی شرت تنگ سفید رنگی پوشیده بود، با شلواری جین بـه رنگ آبی روشن. عضله های پیچ پیچ بازوش چشمک مـی زدن. چشمای درشت آبیشو بـه من دوخته بود. انگار اونم مث من مسخ شده بود! اونم بی حرف بـه من خیره شد بود. صاف زل زده بود توی چشمام. سکوت بینمونو اون شکست و زیرگفت:
– تبارک الله احسن الخالقین! ببین خدا چی آفریده!! چشمِ یـا زمرد؟!
من کـه به کل لال شده بودم فقط سعی کردم بـه سپیده با نگاه بفهمونم کـه چی دیده ام! ولی نیـازی بـه گفتن نبود چون اونم محو تابلوی من شده بود! مطمئناً سپیده هم اونو شناخته بود. دوستش گفت:
– داریوش بهتره خانما رو برسونیم پیش خونوادشون.
پس اسمش داریوش بود! اون لحظه بـه نظرم قشنگ ترین اسم دنیـا داریوش بود. سعی کردم صدامو پیدا کنم و از اونن حالت بـه نظر خودم غیر طبیعی خارج بشم. چشمامو یـه لحظه بستم و ناخنامو با قدرت کف دستم فرو کردم که تا دردش همـه چیزو از یـادم ببره. درد کـه توی دستم پیچید صدامو پیدا کردم و به زحمت و با کلی تلاش به منظور اینکه پی بـه درون طوفانی من نبرن، گفتم:
– ببخشید ما شما رو هم توی زحمت انداختیم.
با صدای دلنشینش گفت:
– خواهش مـی کنم. چه زحمتی؟ حالا حال شما خوبه؟ اونا کـه اذیتتون ن؟
– ممنون ما خوبیم. خدا رو شکر شما بـه موقع رسیدین اونا نتونستن کاری ن.
چشمای خمارش رو چرخوند سمت دوستش و من دلم تو لرزید. تو دلم گفتم:
– لا مصب چشمـه یـا خنجر شش سر؟ انگار گذاشتی رو دلم داری تیکه تیکه اش مـی کنی! بمـیری پسر کـه با نگاهت داری مـی کشیم.
دوباره نگام کرد و گفت:
– بهتره پاشید که تا ما شما رو بـه خونواده هاتون تحویل بدیم. البته اگه بای اومده باشین!
طوری این جمله رو گفت کـه به من برخورد. اخم کردم و گفتم:
– ما با مادرامون اومدیم. البته اونا زودتر از ما رفتن هتل. ما هم مـی خواستیم دیگه برگردیم هتل کـه این اتفاق افتاد.
لبخند اغوا کننده ای زد و گفت:
– قصد جسارت نداشتم خانوم کوچولو. بهتره بلند شین که تا ببریمتون.
شنیدن لفظ خانوم کوچولو از زبون اون برام زیـاد خوشایند نبود. ولی الان وقت جبهه گیری هم نبود چون شک بر انگیز مـی شد. فقط چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم بـه چشمای خوشگل اون بچه نیـام. با کمک اونا از جا بلند شدیم و راه افتادیم. بی اراده بـه دستش کـه بازوشو مـی فشرد خیره شدم. انگشتای کشیده و سفید با ناخن های کشیده. با خودم فکر کردم:
– تو با این دستای ونـه چطوری از بعد سه نفر بر اومدی؟ بهت مـی یـاد تیتیش باشی. وای نـه … خدا نکنـه تیتیش باشی. بدم مـی یـاد از این پسرایی کـه ادای ونـه دارن.
خودمو نمـی تونستم گول ب، من دلمو باخته بودم! دلمو بـه یـه نگاه آبی باختم! وای بر من! ای وای بر من! درست تو همون زمانی کـه حس بزرگی داشتم و بچگی از من فاصله مـی گرفت دلمم از دستم رفت. دلی کـه حالا حالاها بـه اون نیـاز داشتم. بوی عطرش سحر آمـیز بود و دلمو آشوب مـی کرد. دوچرخه ها رو برداشتیم و راه افتادیم. سکوت رو اون شکست و گفت:
– مـی تونم بپرسم شما از کدوم شـهر اومدید؟
بی اراده سریع جواب دادم:
– از تهران.
و انتظار داشتم اونم بگه ماهم همـینطور، ولی بر خلاف مـیل من گفت:
– من و دوستم آرمـین از اصفهان اومدیم. البته و بابام تهرانی هستن، ولی من اصفهان بـه دنیـا اومدم و همونجا هم بزرگ شدم.
سعی کردم چیزی بگم که تا ناراحتی ام مشخص و تابلو نباشد:
– جالبه! شما اصلاً لهجه ندارید.
– خوب معلومـه! چونایی کـه حرف زدنو بـه من یـاد دادن، لهجه نداشتن.
برای اینکه بیشتر از این تابلو نباشم و فقط با داریوش حرف ن، رو کردم بـه آرمـین و گفتم:
– شما اصفهانی هستین؟
با شرم و در عین حال اعتماد بـه نفس گفت:
– بله من اصفهانی هستم. پدر و مادرم اصالتاً اصفهانی هستن.
– اصفهان شـهر قشنگیـه! من یـه بار اومدم.
داریوش با صدایی آهسته گفت:
– جدی؟ شما اصفهان اومدید؟
با تعجب گفتم:
– خب آره! چطور مگه؟
– هیچی … فقط چقدر بدشانسم من!
منظورشو فهمـیدم و احساس کردم پاهام شل شدن. همون حالتای عاشقی بود کـه توی من ظاهر مـی شد! فقط خدا حتما به داد دل من مـی رسید. خدایـا اونم از من خوشش اومده. مطمئنم همونقدر کـه اون بـه دل من نشسته منم بـه دل اون نشستم. ای خدا جون بیـا پایین بذار بوست کنم. بـه اسکله کـه رسیدیم بعد از تحویل دوچرخه ها بر خلاف مـیلم ولی با جدیت گفتم:
– ممنون از همراهیتون از اینجا بـه بعد رو دیگه با تاکسی مـی ریم.
در حالی کـه اگه مـی خواستم بـه حرف دلم گوش کنم دلم مـی خواست تموم اون شب و شبای بعد رو هم کنار داریوش باشم و به چشمای آبیش کـه درست رنگ آسمون غروب بود زل ب و آرامش بگیرم. داریوش با چشمای گشاد شده گفت:
– مگه من مـی تونم اجازه بدم دو که تا خانوم متشخص و البته … زیبا این وقت شب تنـها با تاکسی برن هتل؟ بفرمایید مـی رسونیمتون. یـه لگن قراضه ای هست …
کلمـه زیبا رو چنان آهسته و با شرم گفت کـه باز دلم از نجابتش لرزید. چندمـین بار بود درون طول اون مدت کوتاه کـه دلمو مـی لرزوند. سپیده این بار وارد بحث شد و گفت:
– نـه خیلی ممنون مزاحم شما نمـی شیم. ترجیح مـی دیم با تاکسی بریم.
آرمـین گفت:
– حق با داریوشـه. درست نیست این موقع شب تنـها برین. ماشین ما رو سوار بشین و فکر کنین تاکسیـه.
سپیده با درموندگی بـه من نگاه کرد و منم از خدا خواسته شونـه بالا انداختم. همراه داریوش بـه سمت ماشینش کـه ماشین آخرین سیستم اسپرت قرمز رنگی بود رفتیم. مثل عروسک مـی درخشید. توی دلم گفتم:
– جون ات! این لگن قراضه است؟ اگه این لگنـه بعد ژیـان جا صابونیـه!
از این فکر خودم خنده ام گرفت ولی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. چون نمـی خواستم با خنده ام تعبیر دیگه ای پیش خودش ه. داریوش پشت فرمون و آرمـین هم کنارش نشست. من و سپیده هم عقب نشستیم. همـین کـه سوار شدیم داریوش آینـه رو تنظیم کرد و گفت:
– قبل از اینکه راه بیفتم مـی تونم بدونم اسمتون چیـه؟
اینقدر تو فکر فرو رفته بودم کـه فکر کردم اسم هتلو پرسید. به منظور همـینم گیج زبون باز کردم و گفتم:
– داریوش.
نگاه داریوش رنگ عوض کرد و با دنیـایی از مـهربونی گفت:
– جانم؟
فکر کردم نفهمـیده و دوباره گفتم:
– داریوش.
قبل از اینکه داریوش دوباره بگه جانم و من بازم حرفمو درست عین رباطای خنگ تکرار کنم سپیده گفت:
– ببخشید آقا داریوش ام متوجه سوالتون نشد. فکر کرد اسم هتلمون رو پرسیدین. من سپیده هستم و اینم رزاس.
داریوش کـه تازه متوجه اشتباه پیش اومده شده بود خندید و منم از شرم سرخ شدم. آرمـین آروم روی پای داریوش زد و به اون کـه از آینـه بـه من خیره شده بود گفت:
– راه بیفت خانوما دیرشونـه.داریوش تازه بـه خودش اومد. نگاهی بـه ساعت مچیش بزرگ استیلش انداخت و گفت:
– اُه اُه آره خیلی دیر شده. ساعت دو و نیمـه. گفتین هتل داریوشین؟
سپیده جای من جواب داد:
– بله.
داریوش لبخند مرموزی زد و گفت:
– چه جالب!
فکر کردم بـه خاطر هم اسم بودن با خودش مـی گه. بـه خاطر همـین منم یـه لبخند کوتاه زدم. آرمـین به منظور اینکه بینمون سکوت نباشـه پرسید:
– شما با هم این؟
چون طرف سوالش سپیده بود، جواب داد:
– بله چطور مگه؟
– هیچی همـینطوری پرسیدم، آخه خیلی هوای همدیگه رو داشتین دوست داشتم بدونم نسبتتون با هم چیـه!
– هستیم ولی از دو که تا بـه هم نزدیک تریم.
داریوش دنده عوض کرد و پرسید:
– چند سالتونـه؟
این بار من جواب دادم:
– هجده.
– درستون تموم شده و آماده ورود بـه دانشگاهین، آره؟
– نـه امسال تازه مـی ریم پیش دانشگاهی.
– آهان.
محو حرکات و ژستش درون حین رانندگی شده بودم. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض مـی کرد و فرمون رو با دست چپ هدایت مـی کرد، صندلیش حسابی داده بود عقب که تا پاهای بلندش جا بشن. چون اسکله که تا هتل زیـاد فاصله ای نداشت، خیلی زود رسیدیم. درون کمال تعجب من، داریوش از درون پارکینگ فقط با زدن لبخندی بـه نگهبان وارد شد و ماشینو پارک کرد. آرمـین کـه تعجبو تو نگاه من خوند گفت:
– ما هم توی همـین هتل اتاق داریم.
یک لحظه نتونستم جلوی شادیمو بگیرم و با خوشحالی گفتم:
– جدی مـی گین؟
داریوش درون طرف منو باز کرد و گفت:
– آره خانوم کوچولو … حالا تشریف بیـارین پایین که تا درای ماشینو قفل کنم.
همراه سپیده پیـاده شدیم و کنار ماشین وایسادیم. نمـی دونم چرا پاهام یـاری نمـی که تا هر چه زودتر از اونا فاصله بگیرم و وارد هتل بشم. داریوش دزدگیر ماشین رو زد و گفت:
– شماره اتاقتون چنده؟
شماره اتاقو کـه گفتم اخم کرد و گفت:
– متاسفانـه توی یـه طبقه نیستیم.
سپیده کـه دید این پا و اون پا مـی کنم، به منظور نجات من از اون برزخی کـه عشق برام بـه وجود آورده بود گفت:
– خوب آقایون بازم بـه خاطر کمکتون ممنونیم. ما دیگه حتما بریم اتاقمون چون ا مطمئناً که تا الان نگرانمون شدن. شب خوبی داشته باشین.
به دنبال این حرف دستمو کشید و منم بـه دنبالش راه افتادم کـه صدای داریوش سرمون بلند شد:
– رزا …
وقتی با تعجب برگشتم و خیره نگاش کردم، حرفشو اصلاح کرد:
– رزا خانوم …
بعد وقتی آروم شدن منو از نگام خوند خنده اش گرفت و گفت:
– خوب آخه بهت نمـی یـاد… خیلی بچه ای …
وقتی دوباره نگاه پر از غضبمو دید، سریع گفت:
– به منظور من.
حرف هاش خنجری بود کـه به قلبم فرو مـی رفت. بی حوصله گفتم:
– حرفتونو بزنین.
– مـی خواستم بگم کـه … راستش …
آرمـین با کلافگی گفت:
– داریوش دیروقته … مـی دونی کـه تا نریم توی اتاق نمـی خوابه. بیـا بریم دیگه بیشتر از این مزاحم خانوما نشو.
داریوش درست عین مـیرغضب بـه آرمـین نگاه کرد کـه بنده خدا حرفشو نیمـه کاره خورد. سپس با عطوفت بـه من نگاه کرد و گفت:
– مـی خواستم اینو …
در حینی کـه حرف مـی زد دست تو جیب شلوارش کرد و کیف پولشو درون آورد. از داخل کیفش کارت ویزیتی رو بیرون کشید و ادامـه داد:
– بگیرین کـه اگه دوباره خدایی نکرده مشکلی براتون پیش اومد منو خبر کنین. با اتفاقی کـه امشب براتون افتاد … من مدام نگرانم کـه نکنـه دوباره …
صدای اعتراض آلود آرمـین دوباره بلند شد:
– داریوش!!!اعتراضای آرمـین برام عجیب بود. داریوش کـه حرف بدی نمـی زد. بعد چرا اون جوش آورده بود؟ دستمو جلو بردم و با کنجکاوی کارت رو گرفتم و با خوندن روش مغزم سوت کشید. دکتر داریوش آریـا نسب، دندانپزشک! شماره موبایل و شماره مطبش هم بود. خدای من! واقعاً کـه این پسر هیچی کم نداشت. زیبایی درون حد کمال، تحصیلات، ثروت، کلاس و شخصیت. اون زمان کمتری موبایل داشت و دیدن شماره موبایلش قلقلکم مـی داد که تا کارتش رو تو کیفم بذارم و هر از گاهی بهش زنگ ب. ولی ترسیدم. اصلاً نمـی خواستم بـه سرنوشت ای فریب خورده دچار بشم. بـه خصوص کـه شنیده بودم هر چقدر به منظور پسرا دست نیـافتنی تر باشی عزیزتر
مـی شی. تمام ایی کـه با یـه بار درخواست پسرا خودشونو باخته بودن خیلی زودم دل پسر رو زده بودن. به منظور همـینم با یـه تصمـیم آنی کارت رو انداختم توی سطل آشغالی کـه درست بغل دستم بود و گفتم:
– آقای دکتر از لطف شما ممنونم، ولی من ترجیح مـی دم کـه دیگه بدون از هتل خارج نشم. اگه هم مشکلی برام پیش اومد شماره صد و ده زیـاد هم سخت نیست. از آشنایی با شما خوشحال شدم. همـینطور شما آقا آرمـین.دهن داریوش از بهت باز مونده بود. آرمـینم متعجب بود. خداییش کاری هم کـه من کردم کار کمـی نبود. کمتر ی پیدا مـی شد کـه بتونـه درون برابر اون همـه مزیتای فوق العاده ای کـه داریوش داشت مقاومت کنـه.
بی توجه بـه بهت داریوش و حتی دوستش آرمـین، شب بخیری گفتیم و همراه سپیده ازشون فاصله گرفتیم. سپیده با چشمایی گشاد شده گفت:
– فقط مـی تونم بگم دمت درست!
خندیدم و گفتم:
– مثل سگ پشیمونم سپیده. مـی ترسم دیگه از دستش داده باشم و دیگه نبینمش. مـی دونی کـه اون عشق واهی منـه.
– آره تو همون نگاه اول فهمـیدم، ولی نترس از اون پسرای سرتقه کـه دست بردار نیست.
آهی کشیدم و گفتم:
– امـیدوارم.
سپیده دستمو فشار داد و گفت:
– ولی عجب چیزی بود رزا! من هنوزم گیجم. آخه مگه مـی شـه تو همـینجور الکی عاونو کشیده باشی؟ اصلاً توی عقل نمـی گنجه.
– خودمم هنوز منگم! کی فکرشو مـی کرد؟ سپیده من … فکر کنم من عاشق شدم!
– لازم نیست تو بوق کنی. این کـه تو آش ترش پیدا بود. مگه مـی شد تو پسر تابلوتو ببینی و دل بهش نبازی. همونجوری از توی تابلو مـی خواستی بخوریش دیگه چه برسه بـه واقعیش.
– اِ بی تربیت!
بی توجه بـه اعتراضم گفت:
– ولی یـه فرقی با نقاشیش داره. اگه گفتی؟
– چه فرقی؟ همـه چیزش همون بود.
– قیـافه اش آره، ولی نگاهش خیلی فرق داشت. این چیزیـه کـه منو مـی ترسونـه.
سرمو زیر انداختم. این دقیقاً چیزی بود کـه خودمم فهمـیده بودم. نگاه عشق واهی من پاک و معصوم بود. عین نگاه یـه بچه بی پناه. ولی نگاه داریوش انگار ناپاک بود. حس خوبی بـه آدم منتقل نمـی کرد. بـه خصوص کـه مدام هم از توی آینـه منو زیر نظر داشت. آهی کشیدم و گفتم:
– آره منم فهمـیدم.
جلوی درون اتاق رسیده بودیم. سپیده گفت:
– خدا خودش بـه خیر کنـه عاقبت تو رو با این عشق!

در اتاق کـه باز شد حرفای ما هم نیمـه تموم موند. وارد اتاق کـه شدیم فهمـیدیم کیمـیا هم اونجاست. همـه شون هنوز بیدار بودن و غرق حرف زدن از این درون و اون در! کـه نگاه متعجب ما رو روی کیمـیا دید گفت کـه اتاق کیمـیا هم توی همونـه هتله و قراره شبو پیش ما بخوابه. شخصیت کیمـیا برام عجیب بود. زنی کـه تو نگاش انگار غم بود ولی روی زبونش نبود. شاد بود ولی انگار نبود. دلم مـی خواست یـه کم درون مورد شخصیتش فوضولی کنم ولی مـی دونستم کـه دعوام مـی کنـه. بعد بیخیـال شدم و به این نتیجه رسیدم کـه اگه چیزی باشد خودش برام مـی گه. داشتیم لباس عوض مـی کردیم کـه شیلا رو بـه کیمـیا پرسید:
– کیمـیا حالا از خاطرات گذشته بگذریم، تو چرا تنـها اومدی؟ بعد خسرو و پسرت چرا نیومدن؟
– خسرو کـه همـیشـه درگیر کارای شرکتشـه. هیچ وقت تو هیچ مسافرتی با من همراه نمـی شـه. ولی پسرم باهامـه.
گفت:
– جدی مـی گی؟ بعد کجاست؟ خیلی دلم مـی خواد پسر بهترین دوستم رو ببینم.
کیمـیا لبخند تلخی زد و گفت:
– فکر نکنم زیـاد از دیدنش خوشحال بشی.
از این حرف اخمای درهم رفت. انگار رمزی حرف مـی زدن. سر از حرفاشون درون نمـیاوردم. سپیده مثل من کنجکاوی نمـی کرد. اصلاً براش مـهم نبود. ولی من خیلی دلم مـی خواست سر از کار اون دوستای قدیمـی درون بیـارم. اگه اینطور کـه ادعا مـی کرد اونا دوستای صمـیمـی بودن بعد برای چی این همـه وقت از هم هیچ خبری نداشتن؟ چرا حال کیمـیا مثل هوای بهار بود؟ یـه لحظه آفتابی و یـه لحظه ابری؟ این سوالا مثل موریـانـه داشت مغزمو مـی جوید. شیلا گفت:
– چطوره کـه خسرو حاضر نیست تو هیچ مسافرتی باهات باشـه؟ یعنی کارش اینقدر مـهمـه؟ حتی مـهم تر از تو؟ اینجوری دوستت داره؟
یـه لحظه حس کردم حال کیمـیا منقلب شد. لرزش چونـه شو حس کردم. ولی سعی کرد بخنده و گفت:
– خب دیگه! اینم یـه نوع دوست داشتنـه یعنی مـی خواد من آزاد باشم. 
نـه تنـها من کـه و هم بـه حالت های کیمـیا شک کرده بودند. شیلا مثل بازرسا شده بود:
– خیلی دلم مـی خواد خسروی عاشقو ببینم. 
غرید:
– شیلا خجالت بکش!
کیمـیا سرشو زیر انداخته بود و با انگشتای دستش بازی مـی کرد. شیلا بازم کوتاه نیومد و گفت:
– من جای خسرو بودم چشمای پسرمو درون مـی آوردم کـه شو اون وقت شب تنـها فرستاده بود اسکله. خودش رفته پی خوش گذرونی؟!
کیمـیا یـه دفعه گفت:
– نـه … پسر من اصلاً اهل خوش گذرونی …
به اینجا کـه رسید درون کمال حیرت همـه ما بغضش ترکید. چنان گریـه مـی کرد کـه چند لحظه همـه ما فلج شده بودیم و نمـی دونستیم حتما چی کار کنیم! کیمـیا از جا بلند شد کـه از اتاق خارج بشـه. ولی از جا پرید و رو محکم بغل کرد. هم همـینو مـی خواست، نیـاز بـه یـه همدرد و همدل داشت. چند لحظه ای تو بغل زار زد. اشک همـه ما درون اومده بود از بس کـه با سوز هق هق مـیکرد. از جا بلند شدم و لیوانی آب به منظور آوردم. از بغل بیرون اومد و با لبخندی پر از قدرشناسی لیوانو از من گرفت و گفت:
– ممنونم م.
همـینطور کـه شونـه های رو ماساژ مـی داد با نگرانی بـه شیلا نگاه کرد کـه پشت پنجره ایستاده بود و معلوم بود خیلی ناراحته. آخر دووم نیـاورد و گفت:
– ای بابا ببینین چطور شبمون رو خراب کردینا. شیلا آخه این چه حرفایی بود کـه زدی. خوب مگه فرهاد و پیمان با ما اومدن کـه تو گیر دادی بـه خسرو؟ کیمـیا جون بسه دیگه عزیزم اینقدر گریـه نکن حالت بد مـی شـه.
شیلاتخت نشست و گفت:
– منو ببخش کیمـیا نمـی خواستم ناراحتت کنم. ولی از همون لحظه اول کـه دیدمت حس کردم از دیدنمون خوشحال نشدی. انگار نگرانی. با ما دیگه مثل قبل صمـیمـی نیستی. حس کردم ما رو غریبه مـی دونی. این بود کـه کنترلم رو از دست دادم. دلم مـی خواد اگه مشکلی داری مارو مثل ت بدونی و باهامون درد دل کنی. شاید دوستای خوبی برات نبودیم کـه حالا لایق …
کیمـیا سریع گفت: 
– نـه نـه اصلاً اینطور نیست. من با خودم مشکل دارم. یک عمره دارم اینجوری زندگی مـی کنم. همـه اش تظاهر … همـه اش حفظ ظاهر. دیگه خسته شدم. دیگه بـه اینجام رسیده …وقتی بـه اینجا رسید با دست گردنشو نشون داد. شیلا کـه به همونجایی رسیده بود کـه دلش
مـی خواست با اشتیـاق چشم بـه دهن کیمـیا دوخت. با تردید بـه خیره شد. بـه آرومـی دست رو گرفت و فشار داد. نمـی دونم چه رمزی بود بین نگاهای اونا کـه اینطور بـه هم وصلشون مـی کرد. کم مونده بود از زور کنجکاوی بپرم وسط حرفاشون و بپرسم قضیـه چیـه؟ کیمـیا آهی کشید و با بغض شروع بـه صحبت کرد:

– یـه عمره دارم با ظاهر پر زرق و برق زندگیم هم دل خودمو خوش مـی کنم هم خونواده و اطرافیـانمو. ولی خودم خوب مـی دونم کـه هیچی توی زندگی من وجود نداره کـه بشـه بهش گفت چیز خوب. من چوب دو سر طلایی هستم کـه به خاطر ازدواجم هم توجه خونواده ام رو از دست دادم و هم … 
با نگاهی دوباره بـه سکوت کرد. اینبار طاقت نیـاورد و گفت:
– کیمـیا جان چرا حس مـی کنم از من مـی ترسی؟ من همون شکیلای سابقم…
کیمـیا پوزخندی زد و گفت:
– از همـین مـی ترسم … مـی ترسم کـه همون شکیلای سابق باشی. همونی کـه خسرو رو ….
از صدای نفسی کـه متعجب از خارج شد تعجب کرد. حس کردم نفس بند اومده. شیلا بـه کمک اومد و گفت:
– چی مـیکیمـیا؟! شکیلا عاشق بچه ها و شوهرشـه. تو فکر مـی کنی اون مـی خواد زندگی تو رو …
کیمـیا دستشو روی سرش گذاشت و نالید:– نـه نـه … منظورم این نیست … شاید حق با شما باشـه … شاید بهتره من حرفامو بگم … دیگه بسه هر چی ترسیدم و خفه خون گرفتم … دیگه بسه هر چی خواستم سر خسرو و جذابیت نفس گیرش بترسم.
دوباره جمع تو سکوت فرو رفت. حتی سپیده هم با کنجکاوی بی سر و صدا روی تختم کنار من کز کرده بود و چشم بـه دهن کیمـیا دوخته بود. کیمـیا نفس عمـیقی کشید و بالاخره دهن باز کرد:- وقتی خسرو بـه خواستگاری من اومد من توی تب چهل درجه مـی سوختم. فکر مـی کردم دیگه از دستش دادم و وقتی م خبر خواستگاری اونو بهم داد فکر کردم دارم خواب مـی بینم یـا شاید هم مردم و اینا همـه اش لطف خداست کـه توی اون دنیـا شامل حالم شده. خیلی زود مریضی از بدنم فراری شد و من توی مراسم خواستگاری شرکت کردم. بابامو کارد مـی زدی خونش درون نمـی یومد. جریـان قبلی خسرو رو شنیده بود. یعنی کی بود کـه ندونـه؟ عشق خسرو عالم گیر شده بود! به منظور همـین هم نـه بابا و نـه م رضایت نداشتن کـه من با اون ازدواج کنم. ولی عشق چشم منو بـه روی همـه چی بسته بود. حاضر بودم با شرایط خیلی بدتر از این هم با اون ازدواج کنم. تو روی خونواده ام ایستادم و همون جمله معروف رو بـه کار بردم: « یـا خسرو یـا هیچ » بابا هم کوتاه اومد و رضایت بـه ازدواج ما داد ولی گفت دیگه هیچ وقت توی سختی هام روی اونا حساب نکنم و اینجوری شد کـه حمایت خونواده امو از دست دادم. فکر مـی کردم خسرو همـهم مـی شـه و من نیـازی ندارم بـه داشتن حتی پدر و مادر! توی یـه مراسم خیلی ساده و بی سر و صدا باهم ازدواج کردیم و خسرو منو منتقل کرد بـه شـهرستان. اینجوری شد کـه حسرت لباس سفید عروسی بـه دلم موند! کار و زندگیش رو زودتر از من بود. نمـی خواست دیگه توی شـهری باشـه کـه اون همـه خاطره بد ازش داره. اصلاً برام مـهم نبود با اون حاضر بودم برم جهنم زندگی کنم. ولی چیزی کـه حتی فکرشو هم نمـی کردم اونقدر تحملش برام سخت باشـه سردی خسرو بود. خودمو بـه آب و آتیش مـی زدم که تا توجهشو جلب کنم ولی فایده ای نداشت. اون اصلاً منو نمـی دید. شب بـه شب بر حسب وظیفه کنار من مـی خوابید و صبح بـه صبح بـه بهونـه کار از خونـه فراری مـی شد. شاید دو ماه از ازدواجمون مـی گذشت کـه من با وجود افسردگی باردار شدم. همـین حاملگی کمـی از روحیـه شاداب از دست رفتمو بهم برگردوند. فکر مـی کردم با بـه دنیـا اومدن
بچه مون خسرو هم بـه زندگی با من بیشتر دلگرم مـی شـه. اون بچه بـه هر دومون روح زندگی داد. هر دو بی صبرانـه منتظر بـه دنیـا اومدنش بودیم و خسرو بیشتر پابند خونـه شده بود. انگار غماش از یـادش رفته بود. خیلی دلش
مـی خواست بچه پسر باشـه. منم شاد و سرمست از خوشحالی و توجه خسرو توی آسمون ها سیر مـی کردم. که تا اینکه پسرمون بـه دنیـا اومد. خسرو بی توجه بـه دردای من و زحمتی کـه برای دنیـا اومدن اون بچه کشیده بودم، بدون م با من اسمشو خودش انتخاب کرد و بچه رو بـه همراه پرستاری کـه براش گرفته بود از بیمارستان برد خونـه. همون لحظه فهمـیدم توجه خسرو بـه من فقط بـه خاطر وجود بچه اش توی رحم من بوده وگرنـه من بـه تنـهایی پشیزی ارزش نداشتم. چقدر توی اون روزا و شبای سرد و غم انگیز یـاد تو مـی افتادم. یـاد اینکه اگه یک ذره از اقبال تو رو من داشتم چقدر مـی تونستم خوشبخت باشم. نـه تنـها من کـه خسرو هم خیلی خوشبخت تر از اینی مـی شد کـه بود. چون مـی دیدم بـه خاطر شکستی کـه خورده روز بـه روز کینـه ای کـه تو دلش جوونـه زده بود بیشتر رشد مـی کرد و همـین باعث مـی شد لحظه بـه لحظه اخموتر و بد اخلاق تر از لحظه قبلش بشـه. واقعاً کـه کینـه خسرو همراه با پسرش رشد مـی کرد و بزرگ و بزرگ تر مـی شد. روزایی مـی رسید کـه خیلی دلتنگ شما دو که تا مـی شدم. همـینطور دلتنگ خونواده ام. ولی جرئت اینکه اسمـی از شما جلوی خسرو ببرم رو نداشتم. زنده زنده آتیشم مـی زد. با بـه دنیـا اومدن پسرم کم کم روابطم با خونواده ام بهتر شد ولی بازم مـی دونستم کـه نمـی تونم از رفتار سرد خسرو چیزی بـه اونا بگم و انتظار حمایتشون رو داشته باشم چون اونا از قبل همـه این روزا رو به منظور من ترسیم کرده بودند و حالا مـی دونستم کـه جوابشون فقط یـه جمله است: « خود کرده رو تدبیر نیست ». سعی مـی کردم کـه همـه هم و غمم رو بذارم روی بزرگ و تربیت پسرم ولی اونم فایده ای نداشت چون اون بیشتر از اینکه بـه حرف من گوش بده و وابسته من بشـه بـه حرف پدرش گوش مـی کرد و حرفای اونو سرمشق و دیکته اش مـی کرد. کم کم بـه جایی رسیدم کـه دیدم پسرم داره از دستم مـی ره. داشت توی منجلاب غرق مـی شد. جنس لطیف رو فقط به منظور خوش گذرونی مـی خواست. دور و برش پر شده بودن از دوستایی کـه نمـی شد اسمشون رو دوست گذاشت. وقتی دیدم خودم کاری از دستم براش بر نمـی یـاد سپردمش بـه یکی از دوستاش. دوست دوران راهنمایی اش بود کـه صداقت و مـهر برادرانـه رو توی نگاهش نسبت بـه پسرم مـی دیدم. از اون خواستم نذاره بیشتر از این خراب بشـه و اونم بهم قول داد. پسر من بیمار بود، بیماری کـه جز خودش هیچی رو دوست نداشت. حتی پدرش رو هم دوست نداشت. فقط حس کمـی نسبت بـه پدر بزرگ پدریش داشت اون هم بـه خاطر حمایت های بی دریغ پدر بزرگش و اینکه تنـها نوه پسریش بود و بدون امر و نـهی بی هیچ بهونـه ای اونو مـی پرستید …
به اینجا کـه رسید کیمـیا صحبت هاشو قطع کرد و با شرمندگی گفت:
– خسته تون کردم؟
شیلا سریع گفت:
– نـه نـه ابدا.
از حرکت خنده ام گرفت. انگار کنجکاوی اون از من بیشتر بود. حلالزاده بـه اش مـی ره یـا داییش؟ فکر کنم بـه داییش … ولی من بـه ام رفتم. جفتمون زیـادی کنجکاویم. کیمـیا بـه دنبال آهی کـه کشید ادامـه داد:
– بعد از اینکه پدر بزرگش فوت کرد نیم بیشتر ثروتش بـه پسرم ارث رسید و این ثروت کلان پر و بال بیشتری بهش داد به منظور خوش گذرونی های کثیفش …
کیمـیا کـه انگار از یـادآوری کارای پسرش عذاب مـی کشید بغضشو بـه زحمت قورت داد و گفت:
– بگذریم … الان پسر من دیگه بیست و هشت سالشـه و من اینقدر بهش افتخار مـی کنم کـه بدی هاش بـه چشمم نمـی یـاد. تحصیلاتش درون حد کمال، تیپ و چهره اش مقبول و عالی … خلاصه کـه در نوبه خودش حرف نداره. مثل هر مادری الان فقط آرزوم اینـه کـه سر و سامونش بدم ولی … ولی حیف کـه دیگه جرئت ندارم جلوش حرفی از ازدواجش ب یـه بار کـه بهش گفتم اینقدر خندید کـه کبود شد. انگار براش جوک گفتم. بعدش هم خسرو کلی دعوام کرد. خسرو از جنس مونث بیزاره و دقیقاً این بلا رو سر پسرمون هم آورده. همـیشـه تو گوشش مـی خونـه کـه فعلاً که تا مـی تونـه دنبال خوشی هاش باشـه و اگه هم یـه روزی خواست ازدواج کنـه فقط به منظور بچه زن بگیره. همـین حرفا رو بهش از بچگی زده کـه باعث شده اون همـه چیز درون نظرش مسخره و پوچ باشـه. من نگران بچه امم. خیلی دلم مـی خواد کمکش کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمـی یـاد. هر بار کـه مـی بینم حسابی تیپ زده و داره از خونـه مـی ره بیرون تنم مـی لرزه. مـی ترسم یکی از این ا و زنای خیـابونی بچه مو جمع کنن. هرچند کـه دوستش مدام بهم اطمـینان مـی ده کـه پسرم خودش حواسش هست ولی من بازم مـی ترسم. از خدامـه توی همـین تابستون عموشو براش بگیرم و بفرستمش سر خونـه زندگیش که تا خیـالم راحت بشـه. خسرو هم برادرشو خیلی دوست داره. مـی تونم بگم تنـها یـه کـه خسرو بهش علاقه داره. ولی خود داریوش زیر بار نمـی ره.
وقتی کیمـیا سکوت کرد، شیلا عینایی کـه قصد دارن واسطه خیر بشن پرسید:
– پسرت چی خونده؟
لبخندی زیبا صورت رو روشن کرد و گفت:
– الهی قربونش برم، دندون پزشکی خونده.
حس کردم ضربان قلبم کند شد. دست سپیده رو فشردم. سپیده با خنده نگام کرد و در گوشم پچ پچ کرد:
– هر گردی کـه گردو نمـی شـه.
سوال دوم شیلا دقیقاً سوال ذهن من بود:
– راستی نگفتی اسمش چیـه کیمـیا؟
کیمـیا چند لحظه کوتاه کـه در نظر من بـه اندازه یـه قرن گذشت مکث کرد و سپس گفت:
– هم اسم همـین هتل.
جریـان خون تو رگام برعشد. سریع از جا پ و به سمت لباسام هجوم بردم.

با تعجب گفت:
– شد یـهو؟ اوقور بخیر کجا تشریف مـی برین؟
دلم نمـی خواست حرف ب. فقط مـی خواستم از اتاق برم بیرون. ولی مجبور بودم توضیحی قانع کننده بـه بدم که تا اجازه خروجم رو صادر کنـه. سعی کردم لبخند ب و گفتم:
– مـی خوام برم کافی شاپ هتل، آخه خوابم نمـی یـاد شاید اگه یـه چیزی بخورم خوابم بگیره بتونم بخوابم.
– این وقت شب؟! لازم نکرده بگیر بخواب سر جات خوابت مـی بره.
کیمـیا با شرمندگی گفت:
– حرف زدنای من این بچه رو از هم از خواب باز کرد.
واقعاً دیگه نمـی تونستم حرف ب اون یـه جمله رو هم بـه زور گفته بودم، سپیده سریع بـه دادم رسید و گفت:
– نـه جون این چه حرفیـه؟ ما از اول هم خوابمون نمـی یومد.
بعدش خودشو به منظور لوس کرد و گفتم:
– جون بذارین بریم دیگه. قول مـی دیم پامونو از هتل بیرون نذاریم. فقط یـه چیزی مـی خوریم و زود بر مـی گردیم.
با اخم گفت:
– امان از دست شما دوتا … وای بـه حالتون اگه از هتل خارج بشین. فهمـیدین؟
سپیده سریع گفت:
– چشم .
بدون اینکه به منظور سپیده صبر کنم از درون بیرون پ. دلم مـی خواست داد ب. خدایـا! این چه مجازاتی بود؟! مگه من چه گناهی مرتکب شدم کـه باید عشقم یـه آدم هرزه کثیف باشـه؟ی کـه از جنس زن بیزاره! تقریباً داشتم تلو تلو مـی خوردم کـه سپیده زیر بازومو گرفت و بی حرف منو بـه سمت کافی شاپ کشید. اون وقت شب کافی شاپ خلوت بود و فقط یـه زوج جوون مشغول حرف زدن و خورن نمـی دونم چی بودن! سر اولین مـیز دم دستم نشستم و سرمو بین دستام فشار دادم. اشک آروم از گوشـه چشمام چکید. سپیده دستامو از سرم جدا کرد و مـیون دستای گرمش فشرد و گفت:
– از کجا مـی دونی این داریوش همون داریوشـه؟ چرا خودتو اذیت مـی کنی؟ بهت کـه گفتم هر گردی …
پ وسط حرفش و گفتم:
– این یـه پازل بهم ریخته بود توی ذهن من کـه حالا کامل شده. همـه شو چیدم کنار هم که تا به این نتیجه رسیدم.
– یعنی چی؟ چه پازلی؟
اشکامو پاک کردم و گفتم:
– یـادته برات تعریف کردم م با دیدن تابلو حالش بد شد و بابا کلی توبیخم کرد که تا بفهمـه پسره کیـه؟
– آره یـادمـه.
– من مطمئن بودم کـه با دیدن اون چهره یـاد یـهی افتاده و چقدر دلم مـی خواست اون شخصی رو کـه اینقدر شبیـه نقاشی من بوده رو ببینم.
– خب کـه چی؟
– دیدی وقتی بـه کیمـیا گفت دوست دارم پسر دوستمو ببینم کیمـیا چی گفت؟
– نـه یـادم نیست.
– کیمـیا گفت فکر نکنم از دیدنش زیـاد خوشحال بشی.
– خب؟!- از اون طرف من مطمئنم م با خسرو شوهر کیمـیا قبلاً ها یـه صنمـی داشته کـه کیمـیا اینقدر
مـی ترسید جلوی از بدبختی هاش بگه.
– آره درسته منم یـه شک هایی کردم.
– داریوشی کـه امشب دیدیم دندونپزشک بود حدوداً بیست و هشت ساله، پسر کیمـیا هم همـین مشخصات رو داره.
سپیده کـه حسابی گیج و کنجکاو شده بود گفت:
– خب خب؟
– داریوش دقیقاً شکل پدرشـه، اینو از حرف کیمـیا کـه به گفت فهمـیدم. هم با دیدن تابلوی من یـاد خسرو افتاد کـه حالش بد شد. فهمـیدی؟! این داریوش همون داریوشـه من مطمئنم.
اینبار نوبت سپیده بود کـه سرشو بین دستاش بگیره. نالید:
– خدای من!
– سپیده بدبخت شدم رفت. عشق اولم حتما کی باشـه؟ پسری کـه …
گریـه جلوی ادامـه حرفمو گرفت و به هق هق افتادم. سپیده سریع لیوانی آب برام آورد و گفت:
– این آبو بخور آروم باش. حالا کـه دنیـا بـه آخر نرسیده عزیزم … خیلی زود فراموشش مـی کنی.
– فراموشش مـی کنم؟ چطوری؟ برام خیلی سخته سپید من یک ساله کـه خواب و خوراکم شده عشق واهی فکر نمـی کردم یـه روزی عشق واقعیم هم تبدیل بشـه بـه یـه عشق واهی.سپیده بی حرف سرمو کشید تو بغلش و گذاشت حسابی خودمو تخلیـه کنم. منم اینقدر زار زدم که تا ذره ذره اون عشقو از قلبم خارج کردم.

وقتی گریـه ام تموم شد سپیده منو از خودش جدا کرد و گفت:
– حالا مـی خوای چی کار کنی؟
هنوز هق هق مـی کردم، فین فین کردم و گفتم:
– تو کار خدا موندم سپیده! چرا حتما اینجوری مـی شد؟
– هر کاری یـه حکمتی داره.
– امـیدوارم دیگه نبینمش چون هر بار دیدنش برام تبدیل بـه عذاب مـی شـه. ولی اگه هم دیدمش حتما نسبت بهش سرد باشم اینقدر سرد کـه از من نا امـید بشـه. نمـی خوام براش یـه ط باشم. نمـی خوام یـه وسیله به منظور خوش گذرونیش باشم. نمـی خوام از بچگی و سادگیم سو استفاده کنـه.
سپیده انگشتای دستمو فشرد و گفت:
– درکت مـی کنم عزیزم درکت مـی کنم.
سرمو روی مـیز گذاشتم و سعی کردم بـه خودم مسلط بشم. سپیده گفت:
– فکر کنم آرمـین همون دوستشـه کـه مـی گفت پسر خوبیـه.
زمزمـه وار گفتم:
– آره منم همـین فکرو مـی کنم چون واقعاً پسر خوبی بود.
– اگه آروم شدی پاشو بریم توی اتاق. نگران مـی شـه.
سرمو از روی مـیز برداشتم و تازه چشمم بـه بستنی های روی مـیز افتاد. اصلاً نفهمـیدم سپیده کی سفارش بستنی داده. بی توجه بـه اونا گفتم:
– موافقم فقط قبلش حتما دست و صورتم رو بشورم کهی نفهمـه گریـه کردم.
وقتی بـه اتاق برگشتیم تصمـیم خودمو گرفته بودم. حتما فراموشش مـی کردم بـه هر قیمتی کـه شده بود! حتی اگه احساسم مـی خواست جلومو بگیره حتما با عقلم پسش مـی زدم. حتما …

* * * * * *

صبح با صدای درون از جا بلند شدم. ساعت هشت صبح بود و همـه خواب بودن. پتو رو روی سرم کشیدم چون اصلاً نای اینکه از جا بلند بشم رو نداشتم. تازه نزدیک صبح خوابم بود، ولیی کـه پشت درون بود دست بردار نبود. از اینکه فقط من بیدار شدم و خوابم اینقدر سبک بود لجم گرفت. ایشی گفتم و همونطور با لباس خواب و موهای پریشون از جا بلند شدم و در رو باز کردم. از دیدن داریوش پشت درون جا خوردم و دست و پامو گم کردم! با یـه سینی توی دستاش جلوم وایساده بود. یـه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم ریلباشم. گفتم:
– تو اینجا چی کار مـی کنی؟
نمـی دونم داریوش از کی به منظور من شده بود تو! شاید از همون لحظه ای کـه با حرفای کیمـیا احترامش تو ذهنم از بین رفت. داریوش هم از صمـیمـیت من جا خورد و با خنده گفت:
– ببخشید رفتم واسه خودم و آرمـین صبحانـه گرفتم، گفتم شاید شما حال رفتن که تا پایین رو نداشته باشید، به منظور شما هم گرفتم. 
سینی رو از دستش گرفتم و به سردی گفتم:
– لطفاً دیگه از این لطف ها بـه ما نکن. ما خودمون دست و پا داریم، مـی ریم مـی گیریم. درون ضمن اگه هم حالش رو نداشتیم، زنگ مـی زنیم واسمون مـی یـارن. و نکته بعدی کـه باید بدونی اینـه کـه م تو اتاقه! اصلاً دوست ندارم مزاحمتای تو برام دردسر درست کنـه!
با مظلومـیتی ساختگی گفت:
– ببخشید نمـی دونستم ناراحت مـی شید.
– حالا کـه دیگه مزاحم خواب من شدی و بخشش من هم دردی رو دوا نمـی کنـه. شانس هم آوردی کـه م خوابه! لطف کن برو و دیگه هم مزاحم نشو.
و درون رو محکم بـه هم زدم. سپیده هم از خواب پرید و با عصبانیت گفت:
– وحشی چته؟ درو شکستی. 
بغض گلومو گرفته بود و بی رحمانـه فشارش مـی داد. همانطور سینی بـه دست پشت درون نشستم. سپیده با دیدن حال من طوری کـه دیگرانو بیدار نکنـه پاورچین پاورچین کنارم اومد و گفت:
– چی شده؟ چرا این جوری شدی؟ این سینی چیـه دستت؟ رفتی صبحونـه گرفتی؟ 
بغضمو فرو دادم و گفتم:
– داریوش بود. رفته بود برامون صبحانـه گرفته بود.
با تعجب گفت:
– داریوش؟! داریوش اینجا چه غلطی مـی کرد؟ اتاق ما رو از کجا بلد بود؟ 
– یـادت نیست؟ دیشب شماره اتاق رو ازمون پرسید؟
سپیده کـه همـه چیز دستگیرش شده بود بـه نرمـی منو تو آغوشش کشید و گونـه مو بوسید. نالیدم:
– سپیده چی کار کنم با دلم؟
– عادت مـی کنی عزیز دلم. خیلی زود عادت مـی کنی. 
بعد به منظور اینکه منو از اون حال و هوا خارج کنـه گفت:
– ببینم چی آورده برامون آقا داریوش؟ این داریوش هر چی هم کـه بد باشـه، چاپلوسیش خیلی خوبه. بده بخوریم. دم آقا داریوشو گرم.
خنده ام گفت و گفتم:– مردشور تو رو ببرن کـه اگه حرف شکم بشـه، دینتو هم مـی فروشی. من کـه دیگه هیچی! و رو هم بیدار کردیم و با هم صبحونـه خوردیم. مجبورم شدم بـه دروغ بگم زود از خواب بیدار شده و خودم به منظور گرفتن صبحونـه رفتم. بعد از خوردن صبحونـه قرار شد بـه پارک آهوان برویم. کیمـیا از گوشی اتاق بـه پسرش کـه مطمئن بودم همون داریوشـه زنگ زد و از اون خواست همراهمون بیـاد. چشمامو بسته بودم و تند تند زیردعا مـی کردم قبول نکنـه. ولی از اونجایی کـه من شانس ندارم قبول کرد و قرار شد همـه با هم برویم. هر کاری کردم لااقل خودم از زیر بار رفتن شونـه خالی کنم نشد کـه نشد و هیچ جوره قبول نکرد من تو هتل بمونم. وقتی تو لابی هتل بـه اونا برخورد کردیم نگاه و شیلا رو تعجبی بـه همراه ترس پر کرد و نگاه آرمـین و داریوش پر از تعجب همراه با شادی شد. من و سپیده هم مجبور بودیم خودمونو متعجب نشون بدهیم. نمـی خواستیم اونا بفهمن ما زودتر بـه این آشنایی پی بردیم. از همون لحظه داریوش منتظر یـه فرصتی بود که تا بیـاد کنارم و باهام حرف بزنـه. اما من همـه سعیم رو یم کردم کـه از کنار تکون نخورم، با این وجود یـه لحظه کـه حواسش پرت کیمـیا و حرفاش شد، داریوش موقعیت رو مناسب دید و اومد طرفم، سعی کردم رومو برگردونم که تا از حرف زدن پشیمون بشـه و راهشو بکشـه بره، اما فایده ای نداشت چون خونسردانـه گفت:
– از بابت این اتفاق خیلی خیلی خوشحالم. باور کن یکی از دغدغه های فکری من این بود کـه بهونـه دیدار بعدیمون چی مـی تونـه باشـه؟ شانس آوردم پیشنـهاد رو قبول کردم وگرنـه یـه فرصت طلایی رو از دست مـی دادم.
با اینکه از درون مـی لرزیدم ولی بـه سردی گفتم:
– بعشما من اصلاً هم خوشحال نیستم. خیلی هم ناراحت شدم چون اصلاً دوست ندارم صدای یـه پسر چاپلوس مثل وز وز زنبور توی گوشم باشـه. 
چشمای داریوش از حیرت گشاد شدن ولی قبل از اینکه فرصت کند حرفی بزنـه سریع ازش فاصله گرفتم. سپیده با خنده کنارم اومد و گفت:
– وقتی داری با داریوش حرف مـی زنی چشمات عین بچه گربه های عصبانی مـی شـه کـه پنجولاشون رو هم درون آوردن و مـی خوان طرف مقابل رو تیکه پاره کنن.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– برعدلم کـه هنوز هم بی قرارشـه.
سپیده طبق معمول با همدردی دستمو فشرد. که تا شب چند جا به منظور گشت و گذار رفتیم، ولی بـه خاطر نگاه های خیره داریوش، اصلاً بـه من خوش نگذشت. داریوش مـی خواست هر طور شده علت بداخمـی و بی احترامـی های منو بفهمـه ولی بـه نتیجه ای نرسید. چون من دیگه بهش فرصت حرف زدن ندادم و گذاشتم تو خماری بمونـه. شب با خستگی خیلی زیـاد بـه خواب رفتم.

* * * * * *

ظهر بود از خواب بیدار شدم کـه دیدمـی توی اتاق نیست. از پنجره اتاق بـه بیرون سرک کشیدم. سپیده روی یکی از نیمکت های زیر پنجره اتاق نشسته بود. پنجره رو باز کردم و صداش کردم. متوجه من شد و گفت:
– ساعت خواب. رزا مـی دونی مثل خرسا خواب زمستونی مـی ری؟ 
خمـیازه ای کشیدم و گفتم:
– کو؟
– بچه لوس. تو چی کار بـه ت داری؟ بیـا پایین پیش من.
– خیلی خوب اول مـی رم صبحونـه م رو از رستوران هتل بگیرم بخورم، بعد مـیام.
– شکمو نیـاز نیست بـه خودت زحمت بدی. ساعت دوازده ظهر صبحونـه کجا بود دیگه؟ من برات گرفتم. توی یخچاله. کوفت کن و بیـا.
– بی ادب. نوش جان کـه کردم، مـی یـام پایین.
سریع پنجره رو بستم و به سمت یخچال رفتم. صبحونـه کاملی کـه تو یخچال بود، باعث شد شاتهام دو برابر بشـه. اول صبحونـه مو خوردم، بعدش هم لباسامو عوض کردم. یـه مانتوی تابستونـه نخی سبز رنگ پوشیدم با شلوار جین سورمـه ای، شال سبز سورمـه ای رو هم روی سرم انداختم و یـه دسته از موهای حناییمو کج ریختم رشونیم. تنـها آرایشم هم یـه برقبود، البته فعلا! از اتاق خارج شدم و به محوطه رفتم. سپیده رو دیدم کـه پشت بـه من روی همون نیمکت نشسته. آروم بهش نزدیک شدم و محکم سر شونـه اش زدم. یـه دفعه از جا بلند شد و گفت:
– دیوونـه ترسیدم.
– چیـه فکر کردی آل اومده ببرتت؟ نترس آل هم تو رو نمـی بره.
– عوض صبح بـه خیرته؟
کنارش روی نیمکت نشستم و گفتم:
– صبح بـه خیر عزیز دلم. یعنی دیگه ظهر بخیر.
خندید و گفت:
– صبح و ظهر تو هم بـه خیر. 
– حالا مـی تونم بپرسم اینا کجان؟
– رفتن به منظور پیـاده روی کنار ساحل. داریوش بردشون هر چند کـه وقتی دید ما قرار نیست بریم مثل توپی کـه بادش خالی بشـه وا رفت.
آهی کشیدم و گفتم:
– نمـی دونی چقدر بی تاب دیدنشم ولی این دیدنا بیشتر عاشقم مـی کنـه. من دیگه نباید ببینمش.
با صدایی سر حرفم نیمـه تموم موند:
– سلام خانما. صبحتون بـه خیر. مـهمون نمـی خواین؟
داریوش و آرمـین بودند. آه از نـهادم بر اومد. انگار قسمت نبود من اونو از ذهنم خارج کنم. خیلی خوش تیپ و ناز شده بودن هر دوتاشون. آرمـین تک پوشی مشکی پوشیده بود کـه سر آستین ها و پایینش با نوار سفید دور دوزی شده بود، همراه با شلوار کتون مشکی. داریوش هم تی شرت مشکی ساده و تنگی پوشیده بود. سعی کردم مثل قبل سرد برخورد کنم. بـه خاطر همـینم با اخم گفتم:
– علیک سلام. مـهمون چرا چون حبیب خداس، ولی مـیمون نمـی خوایم چون حیوون خداس!
آرمـین کـه از حرف کاملاً بچه گونـه من جا خورده بود گفت:
– دستتون درد نکنـه حالا ما مـیمون و حیوون شدیم؟
خداییش خودم از حرف خودم خجالت کشیدم! عین بچه ها کـه هی بـه هم مـی گن ادا کار مـیمونـه مـیمون جزو حیوونـه آینـه! سریع حرفمو اصلاح کردم و گفتم:
– دور از جون شما آرمـین خان. شما حبیب خدایین. این حرفا چیـه؟ بفرمایین بشینین.
آرمـین زد زیر خنده و به داریوش گفت:
– بعد اون قسمت حرفشو با تو بود داریوش …داریوش اخماشو حسابی تو هم کشید و با غیظ زل زد توی چشمام.آرمـین بـه طرفداری از دوستش گفت:
– دلت مـی یـاد رزا بـه داریوش بگی مـیمون؟ همچین یـه کم از مـیمون خوش قیـافه تر نمـی زنـه؟
یـه دفعه فکری بـه ذهنم خطور کرد. با اینکه دلم نمـیومد ولی مجبور بودم به منظور حفاظت از خودم اون کار رو م. چشمکی بـه سپیده زدم کـه حرفی نزنـه و گفتم:
– آرمـین جون تو بـه این مـیخوش قیـافه؟ واقعاً کـه بد سلیقه ای!
داریوش کـه دیگه نمـی تونست ساکت بمونـه با عصبانیت گفت:
– من چه هیزم تری بـه تو فروختم؟ هان؟ بگو که تا خودمم بدونم!
یـه جورایی حق داشت عصبانی بشـه. احترام بـه بزرگتر و همـه چیز رو فراموش کرده بودم و هر چی از دهنم درون مـی اومد بهش مـی گفتم. با اینحال از رو نرفتم و ادامـه دادم:
– هیچی من همـینطوری از تو خوشم نمـی یـاد، ولی به منظور اینکه مفهوم خوشگلی رو بهتون بفهمونم، حتما نامزدم رو بهتون معرفی کنم. 
هر دو با تعجب و هم زمان گفتند:
– نامزدت؟! 
– آره نامزد. چرا تعجب کردین؟ بـه من نمـی یـاد نامزد داشته باشم؟
آرمـین با تته پته گفت:
– خوب … چرا … ولی ما فکر مـی کردیم کـه تو مجردی. آخه سنت واسه ازدواج خیلی کمـه.
پشت چشمـی نازک کردم و گفتم:
– خوب بله، ولی چون نامزدم منو خیلی دوست داره، دیگه نتونست صبر کنـه که تا من یـه خورده بزرگ تر بشم. آخه مـی ترسید از دستش برم.
خوشبختانـه سپیده متوجه منظورم شده بود و حرفی نمـی زد. اما از قیـافه اش مشخص بود کـه داره مـی ترکه از خنده! داریوش با لبخندی کـه سرشار از تمسخر بود گفت:
– واسه چی دروغ مـی گی؟! خانوم کوچولو فکر نکن با بچه طرفی. اگه محترمانـه بگی نمـی خوای ما دور و اطرافت باشیم فکر کنم بهتره. لازم نیست خالی ببندی.
– برام مـهم نیست کـه تو چه فکری ی، ولی به منظور اینکه دماغت بسوزه و خیط بشی بهت ثابت مـی کنم. 
خودمم از حرکات بچگونـه خودم عذاب مـی کشیدم، ولی چاره ای جز این نداشتم. داریوش با حرص گفت:
– مثلاً چطوری؟
عکسی رو کـه لحظه آخر رضا بهم داده بود، از توی کیفم درون آوردم و گفتم:
– این عمال روز نامزدیمونـه.عکسو گرفتن و با تعجب بـه اون خیره شدن. فقط تو دلم دعا مـی کردم کـه از شباهت بین من و رضا بـه دروغم پی نبرن کـه خدا رو شکر متوجه نشدند و آرمـین درون حالی کـه هنوز هم رگه هایی از بهت تو صداش موج
مـی زد، گفت:

– خیلی بـه هم مـی یـاین. امـیدوارم خوشبخت بشید.هم خنده ام گرفته بود و هم غصه داشت دیوونـه ام مـی کرد. همـه پل های پشت سرمو داشتم خراب
مـی کردم. قبل از اینکه بتونم جواب بدم، داریوش کـه هنوز هم شک داشت، گفت:

– بعد چرا حلقه دستت نیست؟
سریع جوابی رو کـه تو آستینم آماده داشتمو تحویل دادم:
– چون من مدرسه مـی رم و یـه سال دیگه از درسم مونده، خرید حلقه رو موکول کردیم بـه بعد از درس من.
حس مـی کردم صدای مردونـه و دلنشین دایوش لحظه بـه لحظه تحلیل مـی ره. پرسید:
– مـی تونم بپرسم اسمش چیـه؟
– هی هی آقا داریوش زیـادی داری وارد جزئیـات مـی شی!
اما داریوش دست بردار نبود و دوباره گفت:
– چشمای اونم مثل چشمای تو زمردیـه! آره؟
اوه داشت لو مـی رفت! سعی کردم خونسرد باشم، قری بـه سر و گردنم دادم و گفتم:
– بله چشمای عشقم هم مثل خودمـه.
از عمد روی کلمـه عشق تکیـه کردم کـه باور کنـه قضیـه جدیـه. داریوش و آرمـین با خداحافظی کوتاهی از ما دور شدن. سپیده بعد از اطمـینان از دور شدن اونا، زد زیر خنده و گفت:
– حسابی حالش گرفته شد. حالا دیگه دور و بر تو نمـی پلکه. خوب کاری کردی رزا.
با ناراحتی گفتم:
– با اینکه اصلاً دلم نمـی خواست ولی مجبور بودم، یـادت باشـه بـه و ها هم ندا بدیم کـه تابلو بازی درون نیـارن.
– آره حتماً وگرنـه آبرومون مـی ره.
یـه کم دیگه با سپیده روی همون نیمکت نشستیم. هر دو سکوت کرده بودیم، من کـه افکارم حسابی دور و بر داریوش مـی چرخید، اما سپیده رو نمـی دونم بـه چی فکر مـی کرد کـه اونطور غرق سکوت بود. نیم ساعتی گذشته بود کـه بالاخره و ها برگشتن. از جا بلند شدیم و به طرفشون رفتیم. قضیـه رو یواش به منظور توضیح دادم و ازش خواستم به منظور شیلا و کیمـیا هم بگه. با نگرانی گفت:
– مگه اتفاقی افتاده؟
نمـی خواستم داریوش رو جلوی خراب کنم. بـه همـین دلیل گفتم:
– نـه ولی کار از محکم کاری عیب نمـی کنـه. آخه نگاهاش یـه جوریـه!
– امان از دست تو و این بچه بازیـات! باشـه مـی گم، ولی تو هم حواست بـه کارای خودت باشـه. مـی دونی کـه داریوش پسر قابل اعتمادی نیست.
از این حرف حس کردم دلم شکست. چقدر دلم مـی خواست داریوش اینقدر خوب بود کـه اصلاً از بابت او نگرانی بـه دلش راه نمـی داد. ولی افسوس کـه داریوش با خراب خودش همـه آرزوهای منو هم خراب کرده بود.

صبح با غرغرای سپیده بیدار شدم و دیدم مثل دیروز جز سپیدهی تو اتاق نیست. سپیده هم جلوی آینـه همـینطور کـه داشت موهاشو برس مـی کشید غر غر مـی کرد، یـه کم کش و قوس بـه بدنم دادم و سر جام نشستم درون همون حال گفتم:
– باز دوباره بقیـه کجا درون رفتن؟
یـه دفعه چرخید بـه طرفم، برسی کـه تو دستش بود رو تو هوا تکون داد و با اخم گفت:
– تو وقت کردی یـه خورده بخواب! همشون رفتن بازار مروارید. سپردن ما هم بریم پیششون.
ملافه ای کـه روم بود رو کنار زدم، پاهامو از تخت آویزون کردم و گفتم:
– اِ چرا تو نرفتی؟
برسی کـه تو دستش بود رو انداخت روی مـیز کـه صدای بدی بـه وجود آورد و گفت:
– به منظور اینکه سر کار خواب بودین. منم کـه باید همـیشـه مواظب تو باشم. اون از دیروز، اینم از امروز.
رفتم طرفش و علی رغم دست و پا زدناش، محکم بغلش کردم وگفتم:
– مـی دونم کـه تو بهترینی. اونا بی وفان کـه مارو ول مـی کنن و مـی رن بـه امون خدا.
سپیده همونطور با اخم یـه تیکه موهاشو کـه در اثر تقلا افتاده بود تو صورتش بعد زد و گفت:
– خب بسه نمـی خواد خرم کنی. بذار یـه خبر بد بهت بدم که تا همـه حرص خوردنام از دست تو جبران بشـه.
دستام شل زدن و گفتم:
– چی شده؟
ازم فاصله گرفت، نشستتخت و گفت:
– داریوش هم خواب بوده، آرمـین براش منتظر مونده کـه بیدار بشـه با هم برن.
بازم داریوش! بازم داریوش! اه! بی توجه بـه منظور سپیده با قیـافه درون هم گفتم:
– خوب بـه ما چه؟
سپیده با موذماری گفت:
– نیم ساعت پیش آرمـین اومد و گفت کـه داریوشو بیدار مـی کنـه و منتظر ما توی لابی هتل مـی مونن کـه با هم بریم.
وای خدای من!!! دو دستی زدم تو سرم و گفتم:
– وای خدا! بازم حتما با اینا بریم بیرون؟! هر روز هر روزمون داره زهرمارمون مـیشـه! خدایـا چه گناهی بـه درگاهت مرتکب شدم کـه اینجوری مجازاتم مـی کنی آخه؟
سپیده کـه یـادش رفته بود مـی خواسته حرص منو درون بیـاره دلسوزانـه گفت:
– تو محلش نذار. طبق معمول سرد باهاش برخورد کن. بعدش هم بعد از دروغی کـه گفتی فکر نکنم دیگه با تو کاری داشته باشـه.
راه افتادم سمت دستشویی و گفتم:
– امـیدوارم همـینطور باشـه کـه تو مـی گی. آخه تصور کن من دارم با خودم کلنجار مـی رم کـه مـهر اونو از دلم بیرون کنم اونوقت اون مدام دور و بر من مـی پلکه. مگه اراده من از فولاد آب دیده اس؟ یـه جایی کم مـی یـارم…
یـه دفعه وسط راه ایستادم و گفتم:
– سپیـــــــده مـی شـه نریم؟
سپیده کله شو خاروند و گفت:
– من نگران اینام! ناراحت مـی شـه. تو کـه مـی شناسی.
– خب یـه دروغی مـی گیم دیگه.
هلم داد سمت دستشویی و گفت:
– که تا منو و تو بخوایم فکر کنیم و یـه دلیل پیدا کنیم ظهر شده. پاشو بریم اینقدر هم الکی نگران نباش. انشالله کـه مشکلی پیش نمـی یـاد.
رفتم تو دستشویی و دیگه چیزی نگفتم. چاره ای نبود! صبحونـه یـه لقمـه هم نتونستم بخورم چون اشتهامو از دست داده بودم. سرسری یک مانتوی نخی صورتی کثیف کـه آستینای تقریبا سه ربعی داشت پوشیدم با سلوار جین سفید و روسری ساتن سفید صورتی. موهامو هم کامل بستم. وقتی آماده شدم با سپیده از اتاق خارج شدیم. طبق قولی کـه آرمـین داده بود، هر دو نفرشون توی لابی منتظر نشسته بودند. داریوش پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و تو یکی از دستاش یـه مجله خارجی و تو دست دیگه اش فنجونی سفید رنگ قرار داشت. تک پوش قهوه ای رنگی پوشیده بود با شلوار کتون کرم رنگ. خیلی جذاب شده بود. با این ژستی کـه گرفته بود ای غریبه هم براش پر پر مـی زدن چه برسه بـه من کـه یکسال بود دل بـه چشاش باخته بودم. دستمو مشت کردم و زیرغ:
– لعنت بـه تو!
آرمـین هم روی کاناپه لم داده بود. با دیدن ما هر دو از جا بلند شدن. دارریوش با چشمای مخمورش سر که تا پامو از بالا بـه پایین یـه بار نگاه کردم و یـه تای ابروشو انداخت بالا. سپیده تو سلام پیشی گرفت و بهشون سلام کرد و دست داد. منم بالاخره دست از زیر چشمـی دید زدن داریوش برداشتم، آب دهنمو قورت دادم و خواستم سلام کنم کـه داریوش دستشو بـه سمتم دراز کرد و سلام کرد. نمـی تونستم این پسر رو درک کنم! یـه بار نگاهش اینقدر مظلوم و دوست داشتنی مـی شد کـه دوست داشتم جونمو فداش کنم و یـه بار دیگه اینقدر کثیف نگات مـی کرد کـه از خودت بدت مـی اومد. اون لحظه جز دسته اول بود، قبل از اینکه شل بشم و دستشو بگیرم اخم کردم و گفتم:
– معذرت مـی خوام. من با غریبه ها دست نمـی دم. نامزدم غدقن کرده.
لبخند پر تمسخری لباشو کج کرد و خیلی خونسردانـه دستشو کشید عقب و گفت:
– مـی تونم بپرسم چرا؟
– بـه خاطر اینکه ممکنـه بیماری پوستی داشته باشید و از قضا واگیر دار هم باشـه. علاوه بر اون شاید قصد و غرضی داشته باشی، من کـه از درونت خبر ندارم.سپیده و آرمـین ریز ریز خندیدن.
قبل از اینکه وقت کنـه یـه تیکه بهم بندازه کـه هم نونم بشـه هم آبم بشـه به منظور اینکه لجشو بیشتر درون بیـارم، دستمو بـه سمت آرمـین دراز کردم و گفتم:
– صبح بـه خیر آرمـین.
آرمـین هم لبخندی زد و به گرمـی دستمو فشرد و جواب صبح بـه خیرمو داد. داریوش از بچه بازیـهای من هم خنده اش گرفته بود و هم کفرش درون اومده بود. پرسید:
– از کی که تا حالا با دوست من فامـیل شدی؟
دوست نداشتم بیشتر از این اذیتش کنم. ولی این راهی بود کـه قدم اولشو رفته بودم، حتما بقیـه شو هم مـی رفتم. نمـی خواستم تحت هیچ شرایطی با احساسم بازی کنـه. بـه خاطر همـین با تمسخر گفتم:- با آرمـین فامـیل نیستم، ولی ازش مطمئنم. چون مـی دونم کـه با هر و ناکسی دست نمـی ده. درون ضمن
مـی دونم کـه پسر بی شیله پیله و نجیبیـه. هدف پلید نداره!
آرمـین هم از شیطنت من خنده اش گرفته بود. گفت:
– مرسی رزا. نظر لطفته.
داریوش چنان نگام کرد کـه از ترس یـه لحظه لرزیدم و سریع به منظور اینکه درون برم گفتم:
– بهتره بریم. داره دیر مـی شـه.
هنوز حرفم تموم نشده بود داریوش یـه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
– تو چته؟!! چهع پدر کشتگی با من داری؟!! اون شب کـه خوب مـی گفتی و مـی خندید، از اینکه همراهیتون کنیم هم هیچ مشکلی نداشتی؟! بعدش یـهو شد؟ خواب نما شدی؟ دو کلمـه ازت تعریف کردم خودتو گم کردی؟ فکر کردی کی هستی؟ امثال تو ، تو دست و بال من ریخته! تو توشون گمـی! ببین بچه، سعی نکن با این حرفای مسخره ت منو عصبی کنی، چون بد مـی بینی! برو دعا کن داریوش هیچ وقت عصبی نشـه!
اون لحظه واقعاً لال شده بودم، اما با غیظ چشم از چشمای آبی تیره اش بر نمـی داشتم. آرمـین یـه قدم اومد طرفش و گفت:
– اِ داریوش چته؟
خواست بازوی داریوش رو بگیره کـه داریوش با حرص دستشو کشید از دست آرمـین بیرون و راه افتاد سمت در. سپیده هم کنار من وایساد و زیرزمزمـه کرد:
– یـا امام زمون! چه طوفانی بـه پا کرد!
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
– دلم مـی خواست ب تو صورتش!
سپیده دستمو کشید و گفت:
– ولش کن فعلاً! یـه امروز رو دیگه نمـی شـه دم پرش بری. خیلی خشن و خطرناک شده! منم ازش ترسیدم.
دیگه هیچی نگفتم اما از خشم قفسه ام بالا و پایین مـی رفتم و منتظر یـه فرصت بودم که تا بدجور نیشش ب. غلط کرد با من بد حرف زد! نکبت! ناچاراً دنبلشون راه افتادیم و یـه لحظه صدای آرمـین رو شنیدم کـه داشت بـه داریوش مـی گفت:
– داریوش چرا عصبانی مـی شی؟ نمـی بینی حرفاش چقدر ساده است؟ از تو بعیده! اون ده سال ازت کوچیک تره!
داریوش هیچ حوابی نداد ولی از محکم قدم بردانش مشخص بود کـه هنوزم داره حرص مـی خوره.
سرعت قدماشون رو بیشتر و مستقیم رفتن سمت پارکینگ. من و سپیده آرومـی سرشون مـی رفتیم. اومدم بـه سپیده بگم بیـاد بیخیـال داریوش اینا بشیم و با تاکسی بریم، اما هنوز حرف از دهنم درون نیومده بود کـه نگام اونطرف ثابت شد. داریوش و آرمـین رسیدن بـه ماشین داریوش ولی قبل از اینکه سوار ماشین بشن دوتا فوق العاده جلف با آرایش های زننده مستقیم رفتن بـه سمتشون. دست سپیده رو کـه حواسش نبود و داشت راه خودش رو مـی رفت کشیدم و گفتم:
– وایسا اینجا. مـی خوام فیلم ببینم.
– وا! چه فیلمـی یـهو این وسط؟
با چشمام بـه اون سمت اشاره کردم. سپیده هم با دیدن اونا کـه دیگه بـه داریوش و آرمـین رسیده بودن، کنار من ایستاد و با کنجکاوی نگاشون کرد. یکی از ا جلوی داریوش وایساد و به زبون انگلیسی گفت:
– سلام آقا.
داریوش نیم نگاهی بـه اونا انداخت و بدون اینکه جواب بده درون ماشین رو باز کرد و یـه پاشو گذاشت بالا. بـه سرعت دوباره گفت:
– آقا عذر مـی خوام. مـی تونم بپرسم شما از کدوم کشور اومدید؟
داریوش بی توجه بهش سوار شد و در سمت خودشو بست، آرمـین ولی داشت گردن مـی کشید و دنبال ما مـی گشت. ما جامون خوب بود، پشت یـه پاترول قایم شده بودیم، هم مـی دیدمشون هم صداشون رو مـی شنیدم، اما اونا متوجه ما نبودن. ه کـه دست بردار داریوش نبود، وقتی دید داریوش جوابشو نمـی ده، درون حالی کـه سعی مـی کرد یـه کم ناز و عشوه صداشو بیشتر کنـه گفت:
– اصلاً مـی تونید انگلیسی صحبت کنید؟
بعدم چرخید سمت آرمـین و با مسخرگی بـه فارسی گفت:
– آقا این توریستتون کره؟.
داریوش قبل از اینکه اجازه بده آرمـین حرفی بزنـه، سریع پیـاده شد، رخ بـه رخ ه وایساد و با ترشرویی گفت:
– برو خانم ولم کن. حوصله داریـا! من ایرانیم، ولی مطمئنم تو ایرانی نیستی. چون اگه بودی خودتو شبیـه دلقکا نمـی کردی.
چشام گرد شد! اولاً کـه داریوشو چه بـه این حرفا؟ دوماً دیگه دلقک کـه ایرانی و خارجی نداره. دلقک همـه جا هست. اینم زده بـه سرشا. ولی واقعاً از کوره درون رفتم. اون موقعیتی کـه مـی خواستم بـه دستم اومده بود. الان مـیتونستم نیشمو خیلی راحت تو تن داریوش فرو کنم و کیفشو ببرم. قبل از اینکه سپیده بتونـه جلومو بگیره پ ماشین بیرون، نگاه داریوش و آرمـین چرخید بـه سمتم. رفتم جلوشون، کنار ه ایستادم و با جسارت و یـه کم هم بی حیـایی گفتم:
– هی! چه خبرته؟ دلت از جای دیگه پره، چرا سر اینا خالی مـی کنی؟ فکر مـی کنی نمـی دونم کـه تموم دوستات از همـین مدلن؟ حالا واسه من زاهد شدی؟ تو حق نداری بـه ا توهین کنی. حالا هر چی کـه مـی خوان باشن، باشن. پسره هرزه!
ا کـه اوضاع رو اونطوری دیدند، فلنگو بستن. ولی داریوش جلوم وایساد، خون از چشماش مـی بارید و رنگش از همـیشـه تیره تر شده بود! اصلاً نفهمـیدم چی شد فقط یـهو بـه خودم اومدم دیدم صورتم داره مـی سوزه! بـه دنبالش هم صدای فریـادشو شنیدم: – خفه شو، بسه دیگه!حس کردم ضربان قلبم متوقف شده. که تا حالای بـه من تو نگفته بود چه برسه بـه اینکه بـه من سیلی بزنـه!!! زمان از حرکت وایساده بود، هیچ نـه حرف مـی زد نـه تکون مـی خورد. نگاه داریوش رنگ عوض کرده بود، دیگه از خضم کدر نبود، حالا مـی شد یـه چیزی شبیـه شرم رو تو نگاش دید. پشیمونی! نذاشتم زمان از دست بره، از عصبانیت گر گرفته بودم، بدون لحظه ای درنگ، دستمو بالا بردم و با تمام قدرت روی صورتش فرود آوردم و گفتم:
– خودت خفه شو بی شرف!
جای انگشتام روی صورتش باقی موند. دستشو روی صورتش گذاشت و فقط نگام کرد. از حق نگذریم سیلی کـه خوردم حقم بود. که تا من باشم با بزرگترم اینطور صحبت نکنم. نگاش که تا عمق وجودمو سوزاند! چقدر دلم مـی خواست زار زار گریـه کنم. دلم داشت مـی ترکید. من داریوشو مـی خواستم ولی داریوش پاکو. خدایـا حق من از این زندگی همـین بود؟ جای سیلی اش روی صورتم گز گز مـی کرد. ولی خودمم مـی دونستم قدرت سیلی من از اون بیشتر بود. سیلی داریوش بیشتر شبیـه نوازش محکم بود. اولینی کـه تونست حرف بزنـه آرمـین بود کـه با خشم گفت:- داریوش تو چه مرگت شده؟ دست روی یـه بلند مـی کنی؟ حقت بود. حتما بدتر از اینا رو
مـی خوردی.
بعدش بدون اینکه نگاهی بـه داریوش ه اومد طرف من و با نگرانی گفت:
– خوبی رزا؟! بذار ببینم صورتتو … آخ آخ! چی شده!
سپیده هم بالاخره از شوک بیرون اومد، بغضی کـه مـی دونستم از ترس بـه گلوش چنگ انداخته شکست و در حالی کـه گلوله گلوله اشک مـی ریخت بـه طرفم اومد و گفت:
– رزا …
دستای یـه کرده شو گرفتم و سعی کردم لبخند ب:
– نترس بابا! چیزی نشده که! گریـه نکن سپید …
با بغض و غیظ نگاهی بـه داریوش کـه هنوز دستش روی صورتش بود و به زمـین خیره موند کرد و داد کشید:
– احمق ببین چی کار کردی!
داریوش یـه لحظه سرشو اورد بالا، چشماش … وای خدایـا چشماش! لبالب پر از غم بودن، که تا حدی کـه سپیده هم حس کرد و بیخیـال داد و هوار سر اون شد. دستشو جلو آورد، کشید روی گونـه ام و گفت:
– رزا حالا جواب رو چی بدیم؟ جاش روی صورتت مونده.
آرمـین گفت:
– اگه یـه کم یخ پیدا کنیم، مـی شـه جاشو کم رنگ کرد. رزا من از طرف داریوش از تو عذر مـی خوام. این دیوونـه که تا حالا همچین کاری نکرده بود. من شرمنده توام.
دلم داشت مـی ترکید، اما سعی کردم بخندم و جوری حال و هوای اون دو نفر رو کـه حسابی شرمنده و نگران بودن عوض کنم. گفتم:
– مـهم نیست. بدتر شو خورد. حالا حتما نگران کیمـیا باشین کـه وقتی جای انگشتای منو روی صورت شازده پسرش مـی بینـه، چه حالی مـی شـه.
اما تو دلم داشتم خون گریـه مـی کردم. خر بودم! خر شده بودم، هر چقدر هم کـه به خودم مـی گفتم داریوش هرزه احمق بی شعوره نکبته! باز دلم راضی نمـی شد. دلم داریوش مـی خواست. دلم نگاه آبیشو مـی خواست. منو زده بود، اما هنوزم دلم کشته مرده اش بود! خدایـا این حس چه جوری اینقدر عمـیق و ریشـه دار شده بود کـه دست از سرم بر نمـی داشت؟ الهی بمـیرم رد انگشتام چه بد روی صورت سفیدش افتاده بود. الهی دستم بشکنـه. سپیده بدون توجه بـه حرفای من، درون حالی کـه روی صحبتش با آرمـین بود گفت:
– حالا یخ از کجا پیدا کنیم؟ بهتره بریم از مسئول هتل بگیریم.
من زودتر از آرمـین جواب دادم:
– بهتره برگردیم توی اتاق. چون پوست خودمو مـی شناسم. بـه این زودیـا رنگش بر نمـی گرده. مطمئناً اگه و کیمـیا منو اینطوری ببینن بد مـی شـه.
آرمـین گفت:
– راست مـی گه رزا! بهتره از این جریـان خونواده ها بویی نبرن. باعث کدورت مـی شـه.
سپیده کـه گریـه اش بند اومده بود، شونـه ای بالا انداخت و گفت:
– باشـه، بعد ما بر مـی گردیم تو اتاقمون.
آرمـین سرشو تکون داد و گفت:
– باشـه منم که تا اتاقتون همراهتون مـی یـام.
نگاهم هنوزم دنبال داریوش مـی دوید، داشت عقب عقب مـی رفت، اینقدر رفت که تا رسید بـه جدول پشت پاش. حس نداشت انگار چون نشست و سرشو گرفت بین دستاش، بی اراده با نگرانی گفتم:
– نـه لازم نیست. ما خودمون مـی ریم شما بهتره پیش داریوش بمونین.
آرمـین برگشت و به داریوش نگاه کرد کـه نگاهش گیج و منگ بـه نقطه ای خیره شده بود و معلوم بود حواسش اصلاً تو این دنیـا نیست. آهی کشید دوباره چرخید طرف ما و گفت:
– هر طور راحتین. زیـاد اصرار نمـی کنم فقط مواظب باشین.
بعد از خداحافظی با آرمـین، همراه سپیده بـه اتاق برگشتیم. تموم طول مسیر سپیده فحش بـه داریوش مـی داد و آبا و اجدادشو بـه هم پیوند مـی زد، بـه خصوص شو مورد عنایت قرار داد. اما من، حالم خراب تر از خراب بود. رسماً دیوونـه شده بود! این چه حس عذاب آوری بود دیگه؟!! قبلاض اگه ازم مـی پرسیدن یکی بزنـه تو گوشت چی کارش مـی کنـه، مـی دونستم کـه جوابم اصلاض چیز خوبی نیست. من الان حتما از داریوش بیزار مـی شدم، اما چرا نشده بودم؟ چرا هنوزم قلبم از یـاداوری نگاه پر از شرمندگیش بیتابی مـی کرد؟ چرا دوست داشتم خودمو گول ب و بگم داریوش حسش نسبت بـه من با بقیـه ا فرق داره؟ چرا این گول زدن رو دوست داشتم؟ اینقدر تو فکر فرو رفته بودم کـه نفهمـیدم کی بـه اتاقمون رسیدیم و رفتیم تو …
همـین کـه وارد اتاق شدیم، تلفن زنگ خورد. چون من بـه گوشی نزدیک تر بودم برداش داشتم:
– بله؟
صدای متعجب تو گوشی پیچید:
– رزا! شما هنوز توی هتلین؟!!
سرمو بـه دست آزادم گرفتم و یـه وری افتادم روی تخت. همـینو کم داشتم. حالا بـه چی مـی گفتم؟ خدا دروغو ازمون نگیره! زود تند سریع تو ذهنم یـه دروغ دست و پا کردم و گفتم:
– ما که تا اونجا اومدیم، ولی مجبور شدیم برگردیم هتل.
با تعجب درون حالی کـه مـی دونستم چشماشم گرد شده گفت:
– به منظور چی؟ زده بـه سرتون؟ راه قرض داشتین که تا اینجا اومدین و برگشتین؟!
جرقه بعدی تو ذهنم زده شد و با خوشحالی از اینکه یـه دروغ خوب دیگه بـه ذهنم رسیده گفتم:
– فکر مـی کنم کـه غذای دیشب مسموم بوده، چون سپیده بد جوری دل پیچه گرفته بود. به منظور همـین مجبور شدیم برگردیم.
صدای صد و هشتاد درجه تغییر کرد و گفت:
– وای خدا مرگم بده! حالا حالش چطوره؟ من الان مـی یـام ببرمش دکتر.
داشت گندش درون مـیومد، سپیده هم جلوی نشسته بود روی تخت و داشت با چشمای گرد شده اش نگام مـی کرد و خط و نشون مـی کشید. سریع نیم خیز شدم سر جام و در حالی کـه با همون دست آزادم مـی کوبیدم توی سرم گفتم:
– نـه نـه لازم نیست! الآن خیلی بهتره. از هتل قرص گرفتم دادم بهش، بهتر شد.
– چیو چیو لازم نیست؟ مسمویت کـه شوخی بردار نیست! ما الان بر مـی گردیم.
وای داشتم بدبخت مـی شدم! سریع گفتم:
– اصلاً گوشی رو مـی دم بهش با خودش حرف بزن ببین چیزیش نیست! یـه دل درد ساده بود دیگه …
بعدم نذاشتم هیچی بگه گوشی رو پرت کردم سمت سپیده که تا خودش ادامـه خاکی کـه تو سرمون شده بود رو جمع و جور کنـه. درون همون حالت پچ پچ وار گفتم:
– حواستو جمع کن سوتی ندی! یعنی رو بـه موت شده بودی!
سپیده با اخم همونطور آروم گفت:
– دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی؟
کف دستمو آروم زدم بـه گونـه ام و گفتم:
– قربون تو برم. همـین یک دفعه. خودت کـه دیدی چه اوضاعی شد.
سپیده با ناز و عشوه ولی بـه همراهی اخم، گوشی رو از من گرفت و در حالی کـه سعی مـی کرد صداش خیلی هم سرحال نباشـه، با و بعدش هم با حرف زد. وقتی خیـالم راحت شد کـه همـه چی امن و امانـه، رفتم سر یخچال، یـه لیوان آب سخ خوردم و برگشتم ولو شدم روی کاناپه پایین تخت خوابا. رفته بودم تو فکر اتفاقی کـه افتاده بود. چقدر از دست داریوش ناراحت بودم، هم از دست خودم دلخور بودم و هم اون. من نباید اینقدر بد با اون حرف مـی زدم، ولی اونم حق نداشت دست روی من بلند کنـه! و باز من حق نداشتم جواب سیلیشو بدم. حس بدی داشتم، یـه گندی زده بودم کـه دیگه هیچ رقمـه نمـی شد جمع و جورش کرد. مرده شور منو ببرن کـه نمـی تونستم بین عقل و احساسم کامل پیرو یکیشون باشم! همـیشـه این مشکلو داشتم. یـه روز اینوری مـی شدم، شب مـی خوابیدم صبح بیدار مـی شدم اونوری مـی شدم! با احساس دستای سپیده دور شونـه ام فهمـیدم تلفنش تموم شده و اومده کنارم، همـین کـه کنار خودم حسش کردم، همـه ناراحتیم تبدیل بـه یـه بغض شد و ترکید. سپیده بدون اینکه حرفی بزنـه منو از جا بلند کرد و کشید توی بغلش، منم از خدا خواسته تو بغل سپیده یک دل سیر زار زدم.
ظهر کـه اینا برگشتن من و سپیده روی تختا ولو بودیم و خودمونو زده بودیم بـه خواب. اصلاً حوصله حرف زدن نداشتیم. نیم ساعتی گذاشتنمون بـه حال خودمون ولی شیلا طقت نیـاورد و اخر هم سپیده رو با نوازشاش مجبور بـه نشستن کرد. وقتی سپیده باهاشون حرفت زد و خیـالشون راحت شد کـه مشکلی نیست دست از سرش برداشتن. ظهر وقت ناهار کـه شد از ترس اینکه مبادا داریوش رو توی رستوران هتل ببینیم قید بیرون رفتن رو زدم و با سپیده ناهارمون رو توی اتاق خوردیم. بعدم دوباره همونجا روی تخت خوابا ولو شدیم، سپیده آهی کشید و گفت:
– چه مسافرت کوفتی شده! همـه ش تو اتاقیم، وقتی هم یم ریم بیرون از ترس این داریوش تو همـه ش چسبیدی بـه من زهرمارمون مـی شـه.
پوزخندی زدم و گفتم:
– اگه بابا بود خیلی خوب مـی شد!
– مثلاً بابات چی کار مـی کرد؟!
– هیچی ! جور تو رو مـی کشید، منم مـی چسبیدم بهش. بعد دیگه داریوش جرئت نمـی کرد سمت من بیـاد.
سپیده نشست سر جاش و با ناراحتی گفت:
– تو خیلی ترسویی رزا! مگه چی کارت مـی کتونـه ه؟ من گفتم ازش دوری کن، نگفتم کـه مـی یـاد مـی کشتت. اون فقط مـی خواست با تو دوست بشـه کـه خوب نشد! دیگه نیـازی بـه فرار نداره.
منم نشستم و با غیظ گفتم:
– اِ انگار یـادت رفته زد تو صورتم؟
– مگه خودت یـادت رفته پا روی دمش گذاشتی؟ اگه اون لحظه لال مـی شدی مـی مردی؟ حتما لازم بود بری جلو قلدر بازی درون بیـاری؟ خوب بـه تو چه کـه اون بـه اون ا چی گفت؟ اصلا مگه تو دوس ای داریوشو دیدی فکر مـی کنی همـه شون سبک اون ان؟ شاید با ای سر و سنگین دوست مـی شـه و دوستی هاش هم یـه دوستی ساده است! ها همـیشـه عادت دارن پیـاز داغ یـه چیزیـه زیـاد مـی کنن! مگه ای خودمون اینجوری نیستن؟!
آهی کشیدم و گفتم:
– نمـی دونم! دیگه عقلم بـه جایی قد نمـی ده …

سپیده بی توجه بـه حرف من خم شد، اسکیت هایی کـه تازه خریده بودیم و هنوز داخل جعبه بود رو کشید بیرون و گفت:
– پاشو و ثابت کن کـه ترسو نیستی. پاشو اسکیتامون رو بپوشیم بریم تو محوطه بازی …
خودمو دوباره انداختم روی تخت و گفتم:
– بیخیـال سپید، حوصله ندارم.
– بیخود کردی! پا مـی شی با هم مـی ریم اسکیت بازی. نمـی شـه کـه همـه اش تو هتل باشیم و بپوسیم.
مـی دونستم هیچ جوره حریف سپیده نمـی شم، نشستم و گفتم:
– ا نمـی خوان بیـان؟
– لابد بعد زا ناهار رفتن کافی شاپ و مشغول گپ زدن شدن، همـه حرفایی کـه تو این سی سال جدایی نزدن رو مـی خوان تو همـین چند روزه بزنن!
– بترکن!
سپیده خندید و گفت:
– بـه تم دری وری مـی گی؟! بجنب حاضر شو بریم …
با نق نق از جا بلند شدم و سمت کمد لباسا رفتم …

اسکیت باز حرفه ای نبودیم اما درون حد معمولی و نرمال مـی تونستیم بازی کنیم و زمـین نخوریم. اما سپیده گیر داده بود اون لحظه یم خواست حتما با اسکیت پا بره و از حرکاتش نمـی دونستم نگران باشم یـا بخندم! بـه جای بازی تقریباً داشت قر مـی داد. همـینطور کـه راه خودمو مـی رفتم سرمو چرخونده بودم سمت سپیده و به ادا اطواراش مـی خندیدم. یـه دفعه دیدم سپیده با داد بـه جلوم اشاره کرد و گفت:
– رزا مواظب باش!
سریع چرخیدم، خیلی دیر شده بود! یـه نفر صاف جلوم بود و اینقدر نزدیکش شده بودم کـه نشد چهره ش رو ببینم. یـارو دستاشو انداخت دور کمرم کـه نگهم داره. محکم خوردم بهش و به خاطر زیـاد بودن سرعتم هر دو تعادلمون رو از دست دادیم. اون افتاد روی زمـین و من افتادم روش! نفسی کـه تو ام حبس شده بود رو بیرون دادم، شالمو چون محکم دور گردنم گره زده بود کـه موقع بازی نیفته هنوز روی سرم بود فقط چتری هام ریخته بودن توی صورتم و نمـی تونستم درست ببینم. چتری هامو با یـه دست کنار زدم و چشمم تو یـه جفت چشم آبی قفل شد. دستاشو هنوزم دور کمرم بودن و نگاش خیره بـه نگام! با صدای سوت چند نفری کـه توی محوطه بودن و غش غش خنده شون یـهو بـه خودم اومدم، سریع دستامو بردم سمت کمرم و دستاش داریوشو از دور کمرم باز کردم، تو اون لحظه بـه این فکر کردم کـه چقدر دستاش داغن! اومدم از جا بلند بشم کـه چون هول شده بودم باز سر خوردم و اینبار کنار داریوش افتادم، داریوش نشست روی پاهاش و آروم گفت:
– مواظب باش! بذار کمکت کنم …
دستشو اورد بـه سمتم، با غیظ دستشو بعد زدم. اون لحظه فقط بـه فکر این بودم کـه ازش دور بشم. قلبم بدجور داشت توی بی قراری مـی کرد. بـه خصوص کـه هم نگاهش هم لحن حرف زدنش عوض شده بود. یـه بار دیگه تلاش کردم و اینبار موفق شدم بلند بشم، حتما یـه چیزی هم مـی گفتم بعد مـی رفتم، بعد گفتم:
– مگه کوری؟ جلوی پاتو نگاه کن!
رنگ نگاهش عوض شد، پوزخندی نشست کنار لبش، دستی روی شلوار جین رنگ روشنش کشید، بلند شد و گفت:
– حالا یـه چیزی هم بدهکار شدیم؟ جنابعالی حواستون بـه تون بود و منو ندیدین.
باز زبونمو پیدا کردم و با شیطنت گفتم:
– اگه حواسم بـه سپید جون هم نبود، تو رو نمـی دیدم. چون پیش چشمم خیلی ریزی.
بر خلاف تصورم، این بار عصبانی نشد و فقط نگاهم کرد. یـه نگاه عاقل اندر سفیـهانـه، گفتم:
– چیـه کم آوردی؟
– من جلوی هیچکم نمـی یـارم.
– بعد چرا حرف نمـی زنی؟
– این حرفای پر از توهینت رو حتما بذارم بـه پای سن و سالت. نمـی خوام دوباره از کوره درون برم و حرکت ناشایستی م کـه بعد مجبور بشم سرگردون خیـابونا بشم و خودمو سرزنش م.
بعد از این حرف مقابل چشمای بهت زده من پوزخندی هم چاشنی حرفاش کرد و با قدمای آروم از کنارم گذشت و دور شد. دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و سرشو هم انداخته بود زیر … اینقدر بـه رفتنش خیرهمونده کـه تچ از دیدم خارج شد. دوباره دلم تو داشت مـی لرزید. صدای سپیده منو بـه خودم اورد و تازه یـادم اومد سپیده هم اینجا بوده و حرفای ما رو شنیده:
– منظورش چی بود؟
بغضی کـه داشت حنجره م رو زخم مـی کرد رو فرو دادم و گفتم:
– نمـی دونم.
سپیده بدون اینکه دیگه چیزی بگه دستشو انداخت دور شونـه م. دوتایی نشستیم روی نیمکتی کـه همون دور و بر بود. نگاه بعضی ها بهمون هنوزم پر از شیطنت و خنده بود. بی حوصله گفتم:
– سپیده بریم تو اتاق …
سپیده هم سرشو تکون داد. خدا رو شکر کـه درکش بالا بود و مـی دونست من توی چه برزخی افتادم و دست و پا مـی . همـین کـه رفتیم توی اتاق اتفادم روی تختم و ملافه رو که تا روی سرم کشیدم بالا. حوصله هیچ و هیچی رو نداشتم. تازه سر شب بود اما من مـی خواستم بخوابم. هر چند کـه خوابم بـه چشمم نمـی یومد و مدام بـه جمله داریوش فکر مـی کردم. حرفش بـه دلم نشسته بود و چون بـه این جمله کـه مـی گفت « هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» اعتقاد داشتم پیش خودم فکر مـی کردم کـه یعنی حرفش از ته دل بوده و واقعاً از کاری کـه کرده ناراحت و کلافه شده و سر بـه خیـابون گذاشته؟ هر چی اصرار کرد کـه برای شام برم رستوران قبول نکردم و خستگی اسکیت بازی رو بهونـه کردم. بهم مشکوک شده بود شدید، اینو از نگاهاش مـی فهمـیدم. اما الان اصلا جو رو به منظور نصحیت و پرس و جو مناسب نمـی دید. بعد هیچی نگفت و دست از سرم برداشت. که تا صبح توی تخت خواب این دنده اون دنده مـی شدم. وقتی خوب فکر مـی کردم مـی دیدم زیـاد هم از سیلی داریوش ناراحت نشدم. دستمو روی گونـه ام گذاشتم و زمزمـه کردم: «هر چه از دوست رسد نکوست».
صبح روز بعد بابا با یـه خبر خوش، تلخی این چند روزو از بین برد. مـهران پسر عموم داشت ازدواج مـی کرد، هفته آینده هم عقد کنونش بود. بابا ازمون خواست زودتر برگردیم کـه به کارامون برسیم. بعد از این خبر، من و سپیده تصمـیم گرفتیم کـه لباسامونو از همونجا بخریم. با ها و کیمـیا و طبق معمول آرمـین و داریوش، راهی بازار شدیم. رابطه م با داریوش مثل قبل بود ببا این تفاوت کـه داریوش هم زیـاد سمت من نمـی یومد و فقط نگام مـیکرد. نگاه هایی کـه خیلی با نگاه روز اولش فرق داشتن. هر بار کـه باهاش چشم تو چشمک مـی شدم دلم مـی لرزید و سریع نگامو مـی دزدیدم. همـه امـیدم بـه این بود کـه این مسافرت هر چه زودتر تمومبشـه و من دیگه داریوش رو نبینم. دیدن این مدلیش فقط عذابم مـی داد. لباس خ من و سپیده هم معضلی بود! البته سپیده راحت تر از من بود و اصولاً خریدش رو توی همون مغازه اول انجام مـی داد و خیلی هم راضی بود همـیشـه. برعمن کـه اگه کل مغازه ها رو زیر پا نمـی ذاشتم هیچ وقت نمـی تونستم از خ لذت ببرم. تماوم لباسا رو از نظر مـی گذروندیم و رد مـی شدیم. سپیده طبق معمول خیلی زود لباسشو انتخاب کرد. پیراهن کوتاه یـاسی رنگی کـه پشتش ربان بزرگی بـه شکل پاپیون قرار گرفته بود و پایین ربان روی زمـین مـی کشید و لباسو حسابی فانتزی کرده بود. تقریباً یـه دور کامل پاساژو دور زده بودیم، ولی من اون لباسیو کـه مـی خواستم پیدا نکردم. وقت هم به منظور سفارش لباس نداشتیم. همـین طور کـه بی تفاوت لباس ها رو نگاه مـی کردم، نظرم بـه لباس فروشی بزرگی جلب شد. دست و کشیدم و گفتم:
– اونجا نرفتیم نـه؟
پیشونیشو گرفت و گفت:
– والا من دیگه نمـی دونم! اینقدر تو ما رو دنبال خودت چرخوندی کـه سر گیجه گرفتیم.
با هیجان گفتم:
– نـه نرفتیم، این دیگه آخریشـه! قول مـی دم یـه چیزی از همـین جا بخرم.
بزرگی و شیکی مغازه حسابی چشممو گرفته بود. همـه با هم رفتیم داخل مغازه، باد خنک کولر خستگی رو از تن همـه مون خارج کرد. کیمـیا روی صندلی نزدیک درون نشست و گفت:
– های اینجا چه خنکه! من همـین جا مـی شینم. شما برین دوراتون رو بزنین.
شیلا هم کنارش نشست و گفت:
– منم همـین جا مـی مونم، برین شما.
مغازه چند که تا قسمت داشت کـه از هم تفکیک شده بودن، بخش لباس های شب، بخش لباس های عروس! بخش لباس های اسپرت، و بخش کت و شلوار ها! همراه و سپیده رفتیم سراغ بخض لباس های نامزدی و شب، فروشنده هم کـه خوش رویی بود دنبالمون راه افتاده بودم و راهنماییمون مـی کرد. داریوش و آرمـین هم نبودن! حدس زدم کـه رفتن سراغ کت و شلوارها! از درون و دیوار مغازه لباس بالا مـی رفت. لباسای
فوق العاده خوشگل، کـه هر کدوم مـی تونستن یـه انتخاب عالی باشن. انتخاب برام خیلی سخت شده بود. دنبال لباسی مـی گشتم کـه واقعاً تک باشد. سپیده و از مشکل پسندی من کلافه شده بودن و غر مـی زدن. خستگی از لباس هایی کـه انتخاب مـی هم مشخص بود، دست روی افتضاح ترین مدل ها مـی ذاشتن و مـی گفتن:
– همـین خوبه! بخر که تا بریم!
و من بهشون چشم غره مـی رفتم. بالاخره تو یکی از ویترین ها لباس بلند مشکی رنگی چشمو گرفت. لباس از جنس لمـه بود و یـه کم دنباله داشت. از بالا که تا نزدیک زانو هم چسبون دوخته شده بود و قسمت کمر اون باز و یقه اش هم هفتی بود. بـه نشونش دادم و گفتم:
– اون چطوره؟
نگاهی کرد و بدون اینکه قشنگ حتی مدلشو ببینـه گفت:
– خوبه! عالیـه!
خنده ام گرفته بود! از فروشنده خواستم کـه سایز اسمال اونو برام بیـاره. لباسو کـه آورد رفتم توی اتاق پرو و به سختی ولی تنـهایی پوشیدمش. تن خور خوشگلی داشت و کمر باریکمو باریک تر از حد معمول نشون مـی داد. بیشترین قشنگیش بـه خاطر بودن کمرش بود کـه پوست سفیدم رو فرستاده بود بـه جنگ با رنگ سیـاه لباس! نگران بودم بـه خاطر کمرش بهم گیر بده، اما اینقدر خسته بود کـه اصلا! چیزی نگفت و فقط تاییدش کرد. لباس رو درون آوردم و از اتاق پرو بیرون رفتم، فرونشده لباسو ازم گرفت و رفت کـه بپیچتش. هم دنبالش راه افتاد کـه پولشو حساب کنـه. نگاهی بـه دور و برم انداختم و وقتی دیدم خبری از داریوش و آرمـین نیست و مـی تونم یـه کم از بقیـه فاصله بگیرم بدون اینکه چیزی بهی بگم رفتم سمت لباس عروس ها. البته چراغ اون قمست خاموش بود و من فقط اط تابلوییکه بالای قسمتش زده شده بود فهمـیدم اون قسمت مخصوص لباس عروسه. ار فروشنده خواستم اگه مشکلی نداره چراغ رو برام روشن کنـه اونم با لبخند چراغو روشن کرد. بودم دیگه! عشق لباس عروس و این جور چیزا رو داشتم! همـین کـه چراغ روشن شد از دیدن لباس وسط اتاق کـه توی یـه ویترین بزرگ گرد قرار داشت و مـی چرخید حیرت زده خشک شدم! باورم نمـی شد! لباسه خیلی خیلی خوشگل بود. اون قدر خوشگل کـه نمـی تونستم چشم ازش بردارم. ترکیبی از دو رنگ سفید و نقره ای بود. درست شبیـه لباس پرنسس های قصه ها! جلو رفتم و دقیق نگاش کردم. بعضی قسمتاش یـه کم پر هم کار شده بود و جلوه اش رو بیشتر مـی کرد. قشنگیش بـه پوشیده بودنش بود! چون آستین سه ربع داشت. کاش مـی شد لمسش کنم، مطمئن بودم حسابی لطیفه. آنقدر محو تماشای لباس شده بودم کـه متوجه حضور دیگه ای تو اتاق نشدم.
با صدای داریوش یـهو از جا پ و چرخیدم بـه طرفش:
– لباس قشنگیـه!
یـه لحظه دست و پامو گم کردم، ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با خشم ساختگی گفتم:
– نیـازی بـه تعریف تو نداره.
بی توجه بـه زبون تلخ من همـینطور کـه خیره بـه لباس مونده بود، قدمـی جلو اومد و گفت:
– سلیقه ت هم عالیـه.
– اون هم بـه تو ربطی نداره.
– مـی خوای این لباس رو بخری؟
طوطی وار گفتم:
– بازم بـه تو ربطی نداره.
اونم انگار واسش مـهم نبود من دارم چی مـی گم کـه ادامـه داد:
– ازدواج واست زوده خانم کوچولو! ولی مطمئنم کـه نامزدت اینو مـی پسنده.
کم کم اشک داشت بـه چشمم هجوم مـی آورد. داشتم کم مـی آوردم، به منظور جلوگیری از هر اتفاقی خواستم از اتاق بیرون برم کـه راهمو سد کرد و گفت:
– چند لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
با اعصابی خراب و صدایی لرزون گفتم:
– من با تو کاری ندارم.
– ولی حتما به حرفام گوش کنی.
دیگه نمـیتونستم بمونم، خواستم از زیر دستش برم کـه اجازه نداد، جلوی درون رو بسته بود و هیچ راه فراری هم برام باقی نذاشته بود. با حرص گفتم:
– برو اونطرف وگرنـه جیغ مـی .
واقعاً هم این کارو مـی کردم. چون از لحاظ روانی تو حالت فوق العاده بدی قرار گرفته بودم و فشار زیـادی رو تحمل مـی کردم. قبل از اینکه بتونم تهدیدمو عملی کنم داریوش با ناراحتی توی چشمام نگاه کرد. نوعی خواهش توی چشماش موج مـی زد. اونقدر معصومانـه نگام کرد کـه نتونستم حرفی ب یـا عکی العملی نشون بدم. انگار از چشمام خوند کـه آروم تر شدم، گفت:- رزا من … من ازت معذرت مـی خوام. نباید اون کارو مـی کردم. مـی دونم کـه نمـی تونی منو ببخشی، ولی ازت
مـی خوام کـه این کارو ی.
مبهوت نگاش کردم! داشت از من عذر خواهی مـی کرد؟! از من؟!!ی کـه ده سال ازش کوچیک تر بود؟ اصلا براش اهمـیتی نداشت؟ بغضم داشت مـی ترکید! خدایـا حتما یـه کاری مـی کرد. حتما یـه جوری وادراش مـی کردم بره از سر راهم کنار. لعنتی با خراب خودش همـه آرزوهای منو هم زیر سوال بود. حالا جلوم وایساده بود ننـه من غریبم بازی درون مـی اورد؟ توی چند ثانیـه مغزم قفل کرد و قبل از اینکه بتونم جلوی زبون مزاحممو بگیرم با بی رحمـی گفتم:
– ازت متنفرم!
ولی خدا شاهده کـه نبودم! اون جمله رو گفتم کـه نکنـه از دهنم بیرون بپره و بگم عاشقتم! قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستمو گرفت. سکوت کرده بود، منم دیگه نمـی تونستم چیزی بگم. فق مـی خواستم برم! مـی خواستم برم!! بعد از چند ثانیـه سکوت صداشو شنیدم، صدایی کـه انگار از ته چاه درون مـی یومد، گفت:
– چرا؟
وای خدایـا خودت کمکم کن! این چرا منو ول نمـی کنـه؟ با خشم دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم چیزی رو کـه خیلی وقت بود داریوش رو سردرگم کرده بود:
– بعد از اون همـه حرفی کـه در موردت شنیدم و اون کاری کـه ازت دیدم، مـی خوای چه احساسی نسبت بهت داشته باشم؟
با تعجب دوباره پیچید جلوم و گفت:
– درمورد من چی شنیدی؟ لابد بهت درون مورد گذشته من گفته آره؟ بهت حق مـی دم. همـه حرفایی کـه در مورد من شنیدی، حقیقت داره. ولی مـهم الانـه. رزا … رزا باور کن من که تا حالا ازی عذر خواهی نکردم. ولی درون مورد تو فرق مـی کنـه! چون از دیروز صبح که تا حالا آروم و قرار ندارم.
بعد اعتراف مـیکرد کـه هرزه است! حتی انکارش هم نکرد! چه خونسرد توی چشمام نگاه کرد و گفت هر چی کـه شنیده حقیقت داره! لعنتی! زدم زیر دستش کـه دوباره بـه سمتم دراز کرده بود و غ:
– حالا هم مـی خوای منت سرم بذاری کـه اومدی عذر خواهی کنی آقای دکتر؟
چشماشو گرد کرد و سریع گفت:
– نـه نـه ! اصلاً اینطور کـه تو فکر مـی کنی نیست. من دارم از ته دلم عذر خواهی مـی کنم.
داشتم از حرص منفجر مـی شدم، کم مونده بود دوباره ب توی صورتش! وقتی مـی گم هرزه هست تازه بهش بر مـی خوره! گفتم:
– بـه هر حال دیگه حنات پیش من رنگی نداره، بعد بی خود دور و بر من نگرد کـه چیزی نصیبت نمـی شـه.
حس کردم به منظور لحظه ای گذرا خشمو تو نگاش دیدم ولی خیلی زود رنگ باخت و گفت:
– چرا! یـه چیزی نصیبم مـی شـه. اونم یـه احساس شیرینیـه کـه تا حالا تجربه اش نکرده بودم. سوزنده ولی شیرین مثل عسل! درون ضمن اینو هم بدون، من دور و بر تو نمـی گردم کـه چیزی نصیبم بشـه! چون روی تو هیچ فکری نکردم و هیچ وقت هم نمـی کنم! فقط اومدم عذر خواهی کنم، همـین و بس!
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، از اتاق خارج شد. تحلیل رفته تکیـه دادم بـه دیوار، زانوهام از تو مـی لرزیدن و ایستادنو برام سخت کرده بودن. صداش تو گوشم مـی پیچید. زیرگفتم:
– بس کن داریوش! داری داغونم مـی کنی. مگه من چقدر توان مقابله با تو رو دارم. تویی کـه پر از جذابیتی. آخه دیوونـه مگه من بـه تو نگفتم نامزد دارم؟ این چه حرفیـه کـه تو بهم مـی زنی؟ حس شیرینتو کجای دلم بذاریم؟!!!
با شنیدن صدای ، کـه داشت صدام مـی زد و دنبالم مـی گشت، بغضمو فرو دادم و منم از اتاق خارج شدم.
روز بعد دیگه وقت به منظور گشت و گذار نداشتیم و تموم وقتمونو صرف بستن چمدون ها کردیم. ساعت دو بعد از ظهر پرواز داشتیم. ساعت یک مسئول هتل زنگ زد و یـاداوری کرد کـه باید بـه فرودگاه برویم. ایش! حالا فکر کرده نمـی ریم و یـه شب دیگه حتما ازمون پذیرایی کنن! نیست بارمون رو دوششونـه! همـه بار و بندیلو توی جایگاه مخصوصی کـه یکی از پیش خدمتکای هتل آورده بود گذاشتیم و از اتاق رفتیم بیرون. دلم خیلی گرفته بود، داشتیم مـی رفتیم! شاید دیگه هیچ وقت داریوش رو نمـی دیدم. بـه جایی رسیده بودم کـه دیگه نیم دونستم این بـه نف یـا بـه ضررم! تو راه پایین رفتن از پله ها بـه کیمـیا زنگ زد کـه رفتنمونو خبر بده و باهاش خداحافظی کنـه. دلم یـه گلوله پر آتیش بود. باورم نمـی شد کـه باید اینقدر راحت از عشق واهیم بگذرم. از اونی کـه فکر مـی کردم اگه یـه روز پیداش کنم همـه وجودمو خالصانـه بهش تقدیم مـی کنم و برای داشتن دل دریـایی و آسمون پاک چشاش همـه چیزمو مـی دم. بغض دائماً همدم گلوم شده بود و غم همدم چشمام. سپیده وقتی دید قدمام سنگین شده و سخت دارم راه مـی یـام، کنارم اومد و آروم گفت:
– مـی دونی چیـه رزا؟ حتما یـه اعترافی م.
گیج و بی حواس گفتم:
– چه اعترافی؟
– درون مورد داریوش …
حواسم جمع شد، چرخیدم بـه سمتش و با کنجکاوی و یـه کوچولو نگرانی گفتم:
– چی شده؟!
لبخندی زد و گفت:
– من دیگه از داریوش بدم نمـی یـاد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– چرا؟ یعنی تو هم مـی خوای بری تو جبهه اون؟
– درسته کـه اون روز نسنجیده عمل کرد، ولی من حرفاشو توی لباس فروشی شنیدم. خودشم پشیمونـه. درون ضمن نگاهاش با گذشته فرق کرده.
خودمم با سپیده هم عقیده بودم، ولی چه کاری از دستم بر مـی یومد؟ من حتی نمـی دونستم دلیل اینکه داریوش دور و برم مـی پلکه چیـه! حتی یـه هدف مشخص هم نداشت. بـه چی اون مـی تونستم دل خوش کنم؟ با این وجود به منظور دلداری بـه خودم گفتم:
– گول حرفاشو نخور. اون استاد بـه دست آوردن دل هاس. بـه نظر من نگاهش همون نگاهه، فرقی نکرده.
– چرا رزا. بی انصاف نباش! نگاه اون دیگه اون نگاه هیز و دریده چند روز پیش نیست. مثل نگاه یـه بچه بی گناه و معصوم مـی مونـه.
با کلافگی گفتم:
– نـه بـه نظر من فرقی نکرده. اگه هم کرده من کـه چیزی ندیدم.
همون لحظه آخرای محوطه داریوش و آرمـین و کیمـیا رو دیدم کـه منتظرمون ایستاده بودن. با دیدنش باز دلم تو تکون خورد اما یکی زدم تو سرش و خفه اش کردم. یـه شلوار سبز ارتشی پوشیده بود با تی شرت سفید. موهاش درست شبیـه یـه گندم زار بود کـه افتاده بود بـه دست باد و پریشون شده بود. وقتی دست توی موهاش ش مـیکشید حس مـی کردم دستشو صاف مـی کشـه روی قلب من و دلم از حال و کار مـی رفت! سپیده کـه مکثمو توی حرکت دید دستمو کشید و بردم اون سمت. سرمو انداخته بودم زیر کـه باهاش چشم تو چشم نشم، فقط یـه سلام خشک و خالی کردم و عقب ایستادم که تا بقیـه خداحافظی هاشونو ن. و کیمـیا مثل روز اولی کـه همو دیده بودن، دوباره داشتن گریـه مـی . سعی کردم نگاهمو بدم بـه اونا که تا حواسمم پرت بشـه و نگاه سرکشم رد نگاه سنگین داریوشو نگیره و بیچاره م نکنـه. مشغول تماشای اون دو که تا بودم کـه آرمـین بـه طرف من و سپیده اومد و گفت:
– حالا یعنی دیگه ما هیچ وقت نمـی تونیم همدیگه رو ببینیم؟
داریوش سر جاش ایستاده بود، همـین باعث مـی شد راحت تر بتونم با آرمـین صحبت کنم. با غصه گفتم:
– دنیـا کوچیکه آرمـین! خدا رو چه دیدی؟ شاید بازم همدیگرو ملاقات کردیم.
– ولی من بـه این کـه دنیـا کوچیکه اعتقادی ندارم. من خودم یـه کاری مـی کنم کـه دوباره ببینمتون.
– چی کار؟
چشمکی زد و گفت:
– حالا بعداً مـی فهمـی.
مـی خواستم بگم خیلی ازت ممنونم اگه این کار رو ی! ولی بـه جاش لبخندی زوری زدم و گفتم:
– خیلی خوب آقا آرمـین. این چند روزه بدی خوبی هر چی از ما دیدین حلال کنین.
آرمـین کـه از لحنم خنده اش گرفته بود، گفت:
– بـه همچنین.
بعد یـه کم توی صورتم خم شد و آروم گفت:
– ولی دستت درد نکنـه. خوب این داریوش رو سر جاش نشوندی.
تو دلم گفتم: « به منظور سر جا نشوندن اون اول دلم رو نشوندم سر جاش». خواستم جوابشو بدم کـه نگام سرکش شد و رفت سمت داریوش، داشت با اخم نگامون مـی کرد. بـه من که! ولی بدجور آرمـین رو زیر نظر گرفته بود! سریع نگامو دزدیدم و با خنده ای مصنوعی گفتم:
– قابلی نداشت.
صدای سپیده کنار گوشم بلند شد:
– هی رزا! گناه داره داریوش! برو باهاش خداحافظی کن. من باهاش حرف زدم اما اصلاً تو حال خودش نبود.
این سپیده هم چه انتظارایی از من داشت! خواستم مخالفت کنم کـه دستشو گذاشت تو کمرم و با یـه حرکت هولم داد جلو کـه باعث شد که تا نصفه راهو پرش کنم! برگشتم عقب و چشکم غره ای نثارش کردم، خندید و شکلک درون اورد. آرمـین هم داشت مـی خندید. از گوشـه چشم اینا رو هم نگاه کردم، اصلاً تو حال و هوای معنوی غرق بودن!!! ما رو نمـی دیدن دیگه! برگشتم سمت داریوش، داشت نگام مـی کرد، نگامو کـه اسیر کرد بی اختیـار رفتم بـه سمتش … شاید اینطوری بهتر بود. دلم نمـی خواست حالا کـه ممکن بود دیگر هیچ وقت همدیگرو نبینیم، با خاطره بد از هم جدا بشیم.

جلوش ایستادم، دستمو اول یـه بار محکم مشت کردم کـه لرزششو قطع کنم. اینقدر سفت فشارش دادم کـه وقتی بازش کردم چند ثانیـه طول کشید که تا دوباره خون برگشت توی دستم و رنگ طبیعی گرفت. لرزشش که تا حدودی متوقف شد، مـی موند لرزشش صدام کـه اونو هم هیچ هیجوره، هیچ کاریش نمـی تونستم م! سعی کردم غصه مو پشت لحن شوخم مخفی کنم. همون دست بدون لرزشمو بردم سمتش و با سرخوشی ظاهری گفتم:
– امـیدوارم دیگه همدیگرو نبینیم.
با چهره ای گرفته دستشو اورد جلو، اینقدر آروم دستشو حرکت داد کـه حس کردم اسلوموشنـه!همسن کـه دستمو گرفت توی دستش یـه لحظه تکون خوردم! دستش مثل یـه تیکه یخ بود! با ناراحتی کـه تو نگاه و لرزش صداش مشـهود بود گفت:
– منو بخشیدی؟
نفس عمـیقی کشیدم و گفتم:
– بهتره فراموشش کنیم. نمـی خوام با خاطره بد از هم جدا بشیم.
دست آزادشو کشید رشونیش، نفسشو فوت کرد و گفت:
– مـیخوام! ولی نمـی تونم فراموشش کنم. همش اون صحنـه جلوی چشمامـه!
سرمو چرخوندم سمت کـه ببینم درون چه حاله! دوست نداشتم حالا کـه حساس شده آتو دستش بدم. متاسفانـه بدجور زوم کرده بود رومون، همـین کـه دید نگاش مـی کنم با اخمای درهمش گفت:
– زود باش رزا. الان جا مـی مونیم.
سریع و دستمو از دست داریوش کشیدم بیرون و گفتم:
– من حتما برم. کاری نداری دکی جون؟
داریوش انگار متوجه هیچی نبود، چون حالا علاوه بر ، کیمـیا و شیلا هم بـه ما خیره شده بودن! با همون حالت پریشونش گفت:
– فقط ازت مـی خوام کـه از من متنفر نباشی. همـین!
لبخند تلخی زدم و تو دلم با پوزخند گفتم:
– تنفر؟ کجای کاری کـه چشمای آبیت دل من رو بـه اسارت کشیدن. کاش مـی تونستم ازت متنفر باشم.
وقتی دیدم منتظر جوابه، از طرفی داشت مـی یومد بـه سمتون، سر سری گفتم:
– سعی خودمو مـی کنم. خداحافظ.
– رز…
بی اراده وایسادم، آرمـین هم رفت سمت کـه نگهش داره که تا داریوش بتونـه ادامـه حرفاشو بزنـه! غمـی کـه تو صداش بود بدنمو بـه لرزه مـی انداخت:
– بله؟
آهی کشید و گفت:
– خوش بـه حالش!
– کی؟
– همونی کـه تونسته صاحب چشات بشـه!
این بار دیگه واقعاً مونده بودم کـه چه جوابی بهش بدم. اصلاً چه جوابی داشتم بـه دل پریشون خودم بدم؟ با صدایی لرزان دوباره گفت:
– شانس درون خونـه شو زده! بد رقمـه هم زده!
از رفتارای متناقض داریوش کلافه بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
– نـه بـه حرکت اون روزت، نـه بـه حرفای الآنت!
– من متغیر نیستم رزا، ولی مـی دونی … بذار بهت یـه اعترافی کنم. پریروز کـه به تو سیلی زدم، دقیقاً همون لحظه کـه دستم روی صورتت نشست، قلبم گرفت. نمـی دونم چرا؟ ولی دردی کـه توی قلبم بود، خیلی بیشتر از درد سیلی تو بود. وقتی جواب سیلی منو دادی دردم بهتر شد، ولی هنوزم که تا وقتی کـه منو نبخشیدی باقی مونده اون درد کـه مثل یـه بار سنگین روی قلبمـه منو آزار مـی ده. حالا دیگه برو. نمـی خوام شکیلا ناراحت بشـه. مـی دونم کـه زیـاد از دیدن من کنار تو خوشحال نمـی شـه. نمـی دونم چرا همـه یـه جور بدی بـه من نگاه مـی کنن …. همـه بـه کنار تو … درد نفرت تو برام از هر چیزی سنگین تره.
مونده بودم چی جوابشو بدم کـه بازوم بـه شدت کشیده شد و با غیظ کنار گوشم گفت:
– مگه نمـی گم دیره؟!!
اصلاً نفهمـیده بودم کی از دست آرمـین درون رفته! داریوش پلکاشو یـه بار بـه نشونـه خداحافظی باز و بسته کرد و من نگامو ازش گرفتم. مـی خواستم از اون حرفاش کـه وجودمو بـه لرزه مـی انداخت فرار کنم. من دیگه طاقت استقامت جلوی غم چشمای داریوشو نداشتم. خداحافظی با بقیـه خیلی سر سری انجام شد و راهی فرودگاه شدیم. تو راه خون خونشو مـی خورد. هی مـی خواست باهام حرف بزنـه، هی جلوی سپیده و شیلا مراعات مـی کرد. اما مـی دونست طوفان بدی تو راهه! اون لحظه توبیخ برام چندان اهمـیتی نداشت، حرفهای داریوش بود کـه مرتب توی گوشم زنگ مـی زد. مطمئن بودم کـه تا زنده ام بغض صداشو فراموش نمـی کنم.
* * * * * *
هیچی از پروازمون نفهمـیدم، کلشو توی هپروت و حرفایی کـه از داریوش شنیده بودم سیر مـی کردم. حتما یـه طوری با خودم کنار مـی یومدم. هم با خودم هم با عشقی کـه بدون توجه بـه مخالفت و تلاشای من مـی خواست همـه وجودمو پر کنـه. حالا با دوری اون چی کار مـی کردم؟ حتما هر طور کـه شده بود داریوشو از ذهنم خط مـی زدم، به منظور همـیشـه! گفتنش راحت بود اما عملش … بالاخره رسیدیم و از هواپیما پیـاده شدیم. بابا و عمو پیمان، بابای سپیده دنبالمون اومده بودن. رضا و سام هم کـه هنوز شمال بودن. اونجا دیگه وقت جدایی بود، با سپیده اینا خداحافظی کردیم و همراه بابا و رفتیم خونـه … تو راه غرق صحبت با بابا بود و به کل یـادش رفت قصد داشته منو توبیخ کنـه! همـینجور کـه قضایـا رو براش تعریف مـی کرد رسید بـه قضیـه کیمـیا و از سیر که تا پیـاز همـه رو به منظور بابا گفت.
اخمای بابا حسابی درون هم شده بود، وقتی حرفای تموم شد با نگرانی گفت:- شکیلا … مطمئنی کیمـیا همـه چیو فراموش کرده؟ نکنـه فکری تو ذهنشون باشـه؟! سریع گفت:
– نـه بابا! دیدنمون کاملاً اتفاقی بود! بعدش هم کیمـیا حسابی داغون و خسته بود.
– نمـی دونم! اما حواستو جمع کن … من بـه تو اعتماد کامل دارم. خودت هم اینو خوب مـی دونی. اما نگران کیمـیا و خسرو هستم!
به اینجا کـه رسید توی آینـه نگاهی بـه من انداخت کـه روی صندلی عقب کز کرده بودم و گفت:
– رزا … حالا راحت تر مـی تونم ازت سوال بپرسم! اون نقاشی کـه تو کشیدی، نقاشی خسروئه! شوهر دوست ت، مطمئنی کـه هیچ وقت اونو جایی ندیدی؟
سیخ نشستم و گفتم:
– وا بابا! من خودم بـه اندازه کافی سر این جریـان گیج و گنگ هستم! اصلاً هم نمـی دونم دلیل اینکه پسر دوست و کشیدم چیـه! درون ضمن … من پسرشو کشیدم … نـه شوهرش!
آهی کشید و گفت:
– من کـه یـه کلمـه از حرفای تو رو باور نمـی کنم! مـی خواستم هزار بار توی کیش باهات حرف ب موقعیتش پیش نیومد. اگه جایی ندیدیشون از کجا اینقدر دقیق کشیدیش؟ بـه علاوه … اون همـه صمـیمـیتت با داریوش دلیلش چی بود؟!! نشنیدی کیمـیا چی گفت؟ پسرش بازه! به منظور چی مـی ذاشتی نزدیکت بشـه؟!!! رزا تای حتما از دستت حرص بخورم!
– که تا وقتی بـه من اعتماد ندارین وضع همـینـه! بهترم نمـی شـه … مادر من! من اونو از کجا دیدم؟ بعدش هم خوبه دیدین من طرفش هم نمـی رفتم. الکی گفتم نامزد دارم! آخه چرا بهتون الکی مـی زنین؟ خوبه برم معتاد بشم؟!!
بابا خنده اش گرفت و گفت:
– خوب بـه ما هم حق بده! چطور مـی شـه چنین چیزی رو باور کرد؟!!
– من چه مـی دونم! اینا قوانین متافیزیکه! ذهن فکر کنم توی دی ان ای های من بوده منتقل شده بهم!
سرشو بـه نشونـه تاسف تکون داد و گفت:
– چی بگم والا! اما فرهاد یـادته وقتی رزا حدودا چهار سالش بود یـه بار توی اتاق من عخسرو رو دید؟
بابا فرهاد با تعجب گفت:
– چی؟!! کی؟!! نـه یـادم نیست! کدوم عخسرو!
– ای بابا! یـه جوری مـیانگار صد که تا عاز خسرو داشتیم، یـه دونـه عداشتم ازش کـه سر سفره عقد بودیم، گفتی دوست داری این عرو همـیشـه نگه داریم کـه یـادمون باشـه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم و قدر لحظه هامون رو بدونیم.
بابا فرهاد سرشو تکون داد و گفت:
– آهان! آره … آره … رزا کی اونو دید؟
– فرهاد ذهنت ماشالله خیلی مشغوله ها! همون موقع بهت گفتم، کلی هم درون موردش حرف زدیم. من داشتم عکسای آلبوم رو مرتب مـی کردم، اینو چون همـینجوری گذاشته بودمشآلبوم افتاده روی زمـین ، نفهمـیده بودم. رزا ورجه ورجه کنون اومد توی اتاق کـه نقاشیشو نشونم بده، عکسو دید … خم شد برش داشت گرفتش طرف من گفت «اِ تو عروس شدی؟ این آقاهه کیـه کنارت؟ شبیـه عروسک من مـی مونـه!» من با دیدن عدستش سکته کردم کـه مبادا بهی بگه. ازش گرفتم سریع قایمش کردم گفتم این من نیستم. اشتباه دیدی. رزا هم چون از حرکت یـهویی من ترسیده بودورچید گفت اصن خودم یکی از روی عروسکم مـی کشم خوشگل تر از مال تو ، عروسشم خودم مـی شم. بعدم زد زیر گریـه رفت از اتاق بیرون …
بابا لبشو مکید و گفت:
– هان! آره داره یـه چیزایی یـادم مـی ره ، چقدر تو ترسیده بودی کـه مبادا رزا چیزی جلوی فک و فامـیل بگه …
– دقیقاً … مـی گم نکنـه این رفته باشـه تو ضمـیر ناخودآگاهش حالا این شکلی کشیده باشتش؟
– مگه چنین چیزی ممکنـه؟
– چه مـی دونم والا؟ اگه امکان نداره بعد رزا داریوش یـا خسرو رو یـه جا دیده عینشو کشیده …
– حالا پسرش واقعاً اینقدر شبیـهشـه؟
– مثل سیبی مـی مونـه کـه از وسط نصفش کرده باشن …
بابا از آینـه نگاهی بـه من کرد و خواست چیزی بگه کـه با دیدن دهن باز مونده من زد زیر خنده ! چه حرفایی شنیده بودم! و خسرو سر سفره عقد؟!!! مگه مـی شـه؟!! بابا با خنده رو بـه گفت:
– تحویل بگیر خانوم!!!
برگشت عقب و اونم با دیدن من خنده اش گرفت! حالا اینا هم مسخره شون گرفته بود! دهنمو بـه زور بستم و گفتم:
– اینجا چه خبره؟ تو قبلاً زن خسرو بودی؟!!
خدنـه و بابا شدت گرفت و من تقریباً داد کشیدم:
– دِ نخندین! جواب منو بدین …
جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
– همـینور کـه این جریـان رو باری رضا گفتم، وقتش شده کـه برای تو هم تعریفش کنم. اما الان نـه، بذار بریم خونـه خستگیمون درون بره … همـه چیو برات مـی گم!
چی مـی تونستم بگم؟!! ناچاراً سکوت کردم. نکنـه داریوش داداشم باشـه؟!! نـه بابا! امکان نداره! حتی تصورش هم بیچاره ام مـی کرد. وقتی رسیدیم خونـه با وجود اون همـه دغدغه فکری احساس آرامش کردم و به این موضوع پی بردم کـه هیچ وقت هیچ جا مثل خانـه خود آدم نمـی شـه. کـه رسیده نرسیده چپید توی اتاقش کـه استراحت کنـه، بابا هم همراهش رفت و به من اجازه فضولی بیشتر رو نداد. منم به منظور جلوگیری از خل شدنم، بعد از تعویض لباس گوشی تلفن رو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم که تا یـه کم از اون حال و هوا خارج بشم . با حرف زدن با داداشم آروم مـی شدم. مطمئن بودم! بعد از چند بوق صدای سر خوشش توی گوشی پیچید:
– بله بفرمایید.
– سلام داداشی.
– سلـــــام … رزا خوبی؟ رسیدین؟
– آره رسیدیم. الان توی خونـه ایم. دلم برات خیلی تنگ شده بود بهت زنگ زدم. تو خوبی؟
– منم دلم به منظور عزیزم تنگ شده بود. خوبم. چه خبرا خوش گذشت؟
– خبرا پیش شماست آقا رضا. الان یـه هفته اس اونجایی. شیطونی کـه نمـی کنین انشالله؟
قهقهه ای سر داد و گفت:
– آخ رزا دست رو دلم نذار کـه خونـه! اینجا همـه بـه فکر خودشونن. منم کـه مـی دونی چقدر خجالتی ام! روم نمـی شـه بای حرف ب.
– آخی بمـیرم الهی برات. مـی دونم چقدر کم رویی!
در همون حین صدای ی از اون طرف خط اومد:
– رضا! داری با کی حرف مـی زنی؟ بچه ها سراغتو مـی گیرن، جوجه ها آماده شده ها.
رضا خیلی آروم طوری کـه مثلاً من نشنوم، گفت:
– اِ مـهی تو کی اومدی این طرف؟ مـه مـه عزیزم. تو برو پیش بچه ها، منم زود مـی یـام.
زدم زیر خنده و گفتم:
– رضا نمـی دونم اگه رو داشتی مـی خواستی چی کار کنی؟ ناقلا این مـهی یکیشون. بقیـه اشونو هم خدا مـی تونـه بشماره.
رضا موذیـانـه خندید و گفت:
– ای ناقلا گوشات خیلی تیزه ها! حالا صداشو درون نیـار کـه آبروم مـی ره. مـهستی هم جریـانات داره به منظور خودش، بعداً برات تعریف مـی کنم.
– بی صبرانـه منتظرم! فقط مواظب باش زن داداش شمالی برام نیـاری ها! هی حتما یـه پامون تهران باشـه یکیش شمال!
خندید و گفت:
– نگران نباش! تهرانیـه، اما این سه ماهه رو با و برادرش اومدن شمال توی ویلاشون. باباش تو کار ویلاسازیـه، حالا بعداً برات درون موردش حرف مـی مفصلاً.
– باشـه، صبرمان زیـاد مـی باشد! خدا بـه خیر بگذرونـه، حتما برم دوره شوهری ببینم فکر کنم! راستی سام چی کار مـی کنـه؟
– هیچی مثل همـیشـه! اگه من بـه یـه نفر قانعم، اون هزار که تا هم براش کمـه.
– ماشالله! مگه اینکه دستم بهش نرسه پدرشو درون مـی یـارم. مواظب باش تو رو هم از راه بـه در نکنـه. هر چند کـه حالا هم تقریباً از راه بـه در شدی!
خندید و گفت:
– حتماً.
– دیگه مزاحمت نمـی شم داداشی. بـه سام هم سلام برسون.
– قربونت برم عزیزم. کاری نداری؟
– نـه عزیزم. خوش بگذره. زود هم برگرد. خظی.
– فدات، خظ.
بعد از قطع تلفن دوشی گرفتم و یـه راست بـه تخت خواب رفتم. بـه علت خستگی زیـاد، هم جسمـی و هم ذهنی، خیلی زود خوابم برد.از روز بعد برنامـه عادی دوباره از سر گرفته شد. یکی دوباری رفتم سر وقت ولی اینقدر کـه سرش گرم برنامـه های عقب افتاده اش بود اصلاً بهم روی خوش نشون نمـی داد چه برسه بـه اینکه بخواد برام خاطره هم تعریف کنـه. منم سعی مـی کردم اینقدر خودمو سرگرم کنم کـه یـاد داریوش آزارم نده. هنوزم فکر مـیکردم هر چیزی کـه توی کیش دیدم یـه خواب بیشتر نبوده! باورم نمـی شد عشق واهیمو دیده باشم، اونم اینقدر نزدیک! باهاش حرف زده باشم و حتی ازش یـه سیلی هم خورده باشم! هر وقت چشمم بـه نقاشی اش مـی افتاد آهی از ته دلم مـی کشیدم و زیرغرغر مـی کردم:
– خدا لعنتت کنـه! چی مـی شد اگه یـه ذره آدم بودی؟ حالا من اینجا اینجوری سر دوراهی بیچاره نمـی شدم. خاک بر سر عقده ای ندیده ات کنم من. همـه اش زیر سر توئه!
دو سه هفته ای از برگشتمون گذشته بود، رضا و سام هم از شمال برگشته بودن و یـه کم سرم گرم شده بود. وقتی دیدم چیزی درون مورد خسرو بهم نمـی گه، دست بـه دامن رضا شدم. اونم درون حالی کـه از اطلاعات من، متعجب شده بود فقط گفت از خود بپرس! اینم از داداشم! منم از لجم چیزی درون مورد جریـان داریوش و دیدنش بهش نگفتم. بالاخره یـه روز کـه طبق روال همـیشگی توی اتاق سرک کشیدم که تا از زیر زبونش حرف بکشم بـه هدفم رسیدم و دست رد بـه ام نزد. تو اتاقش نشسته بود و بعد از مدت ها بازم مشغول تماشا آلبوم عروسی خودش و بابا بود. خیلی کم پیش مـی یومد تو خاطرات گذشته اش غرق بشـه. فقط وقتایی کـه خیلی دلتنگ مـی شد بـه آلبومش پناه مـی برد. اون لحظه فهمـیدم کـه واقعاً زمان مناسبی به منظور حرف کشیدن از ه. چون حسابی غرق گذشته بود و مـی شد ازش خواهش کنم کـه از اون زمونا برام تعریف کنـه. آروم کنارش روی کاناپه اتاقش نشستم و همـینطور کـه سرمو بـه بازوش مـی چسبوندم، گفتم:
– دلتون به منظور اون روزا تنگ شده کـه باز اومدین سراغ این آلبوم؟
قطره اشکی رو کـه گوشـه چشماش بود، پاک کرد و گفت:
– من همـیشـه دل تنگم. یـاد اون روزا بـه خیر! روزایی کـه آقاجون و زنده بودن. اونا خیلی واسه من آرزو داشتن. خدا را شکر تونستم اونا رو بـه آرزوهاشون برسونم. البته بر خلاف تصورشون!
بی مقدمـه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
– بعد کی برام از خسرو مـی گی؟
کـه از حالت من خنده اش گرفته بود پرسید:
– چیو مـی خوای بدونی وروجک؟
– همـه چیزو. بیشتر از همـه رفتم تو خماری حرفی کـه اون روز بـه بابا فرهاد زدین. شما با خسرو ازدواج کرده بودین؟ یـا اینکه چرا پدر و مادرتون تصور نمـی کـه شما خوشبخت بشین؟
باز مـی خواست از زیر حرف زدن درون بره، دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
– قضیـه اش خیلی مفصله حوصله تو سر مـی بره. خودمم حوصله گفتنشو ندارم.
پ رو پاشو درون حالی کـه دستمو دور شونـه اش حلقه مـی کردم و گونـه های خوشبوشو مـی بوسیدم گفتم:
– نـه حوصله ام سر نمـی ره . خودتم اگه بگی یـه تجدید خاطره ای مـی شـه برات کیف مـی کنی! مـی خوام بدونم. مـیواسم؟ جون رزا!
با خنده گفت:
– خیلی خوب مـی گم قسم نده خرس گنده. این همـه وقت از دستت درون رفتم ، آخر گیرم انداختی.
– اِ چرا خوب؟
– نمـیخواستم خودتو درگیر ماجراهایی ی کـه همـه اش مربوط مـی شـه بـه گذشته …
آهی کشید و ادامـه داد:
– دلم مـی خواد همـه اش رو تموم شده بدونمف نمـی خوام ادامـه داشته باشـه.
– مگه قراره ادامـه هم داشته باشـه؟!
– نمـی دونم …. این جریـاناتی کـه داره پیش مـی یـاد، آزارم مـی ده.
– اَه مامن مردم فضولی! بگو دیگه!
لبخند تلخی زد، بـه دنبالش آهی کشید و این طوری خاطراتشو شروع کرد:- من و شیلا توی یـه خونواده سر شناس تهرانی، بعد از یـه پسر بـه دنیـا اومدیم. خوب اون زمان همـه پسر
مـی خواستن و پسر دوست بودن. ولی از شانس من و شیلا، پدر ما کـه همـه اونو بـه حاج باقر مـی شناختن عاشق بود. همـینطور هم . البته اونا برادرم رو هم خیلی دوست داشتن، ولی منو شیلا براشون خیلی ارزش داشتیم. بـه خاطر علاقه زیـاد آقا جون و بـه ما شـهرام زیـاد خودشو با ما قاطی نمـی کرد و کاری هم بـه کار ما نداشت. اون بچه اول خونواده بود، درون ضمن پسر هم بود و انتظار داشت کـه خیلی بالا ببرنش. ولی پدر و مادر ما بـه همـه بچه هاشون بـه یـه اندازه محبت مـی . حتی گاهی بـه اشون بیشتر! همـین باعث حسادت و کناره گیری شـهرام از ما شده بود. روزا و ماه ها و سال ها مـی گذشت و ما بزرگ مـی شدیم. تقریباً روی ابرا سیر مـی کردم، همـه چیز بر وفق مرادم بود. بـه خصوص وقتایی کـه از این طرف و اونطرف مـی شنیدم زیباییم خیلی چشمگیره و خیلی ها چشمشون دنبالمـه! کم کم سر و کله خواستگارا هم پیدا شد، ولی بابا مـی گفت من این دوتا رو شوهر نمـی دم. اینا حتما درس بخونن. من و شیلا هم کـه همـه چی رو بـه شوخی مـی گرفتیم، فقط مـی خندیدم. بالاخره وارد دبیرستان شدیم. سنی کـه ا تازه متوجه تغییرات دور و برشون مـی شن و احساس بزرگی بهشون دست مـی ده. همـه جریـانات زندگی منم از همون روزا شروع شد. ما توی یـه محله خیلی اعیـان نشین شـهر زندگی مـی کردیم. همـه خونـه های توی کوچه مون باغی بود، باغایی کـه پر از درخت مـیوه بودن و فصل بهار کـه مـی شد از شدت بوی شکوفه هاشون مست مـی شدی! آخر کوچه بن بستمون یـه باغ بود کـه یـه فرق اساسی با بقیـه باغا داشت، اونم این بود کـه کاملاً امروزی ساخته شده بود! نمای بیرونش هم آدمو مجذوب مـی کرد و یکی دوباری کـه داخلشو دید زده بودم متوجه شده بودم کههم دست کمـی از بیرونش نداره و حسابی بهش رسیدن. برعباغای ماها کـه یـه دویـار دورش کشیده بودیم و یـه ساختمون هم تهش ساخته بودیم. اون باغ یـه جاده ینگریزه سفید وسش داشت و اطراف این جاده سنگی پر بود از باغچه ها گل و بعد از باغچه ها درختای مـیوه بـه ردیف بهت چشمک مـی زدن. خیلی قشنگ و رویـایی بود. همـیشـه دوست داشتم برم توی اون باغ واسه بازی و شیطنت. انگار نـه انگار کـه بزرگ شده بودم. قشنگ ترین گل ها توی اون باغ بود بـه خصوص محبوبه شب کـه من عاشقش بودم. اینقدر شب ها از بوی محبوبه شب اون باغ سرمست و از خود بیخود مـی شدم کـه آقاجون قول داده بود از اون گل ها فقط مخصوص من توی باغ خونـه خودمون بکاره. اما این حرف آقا جون باعث نمـی شد کـه دست از دید زدن باغ بردارم، حتی گاهی اوقات از دیوارهاش آویزون مـی شد و دماغمو توی شاخه های محبوبه شب روی دیواراش فرو مـی کردم. مـی دونستم اگه آقا جون یـا شـهرام بفهمن مـی کشنم، اما اون روزا خیلی نترس بودم. یـه روز کـه از مدرسه بر مـی گشتم، دیدم یـه شاخه محبوبه شب کنار درون باغ ما افتاده. همـه محل مـی دونستن کـه از این گل فقط باغ آخر کوچه داره. با خوشحالی گل رو برداشتم و با وجود مخالفت های شیلا گل رو توی اتاقم، داخل گلدون قرار دادم. اصلاً برام مـهم نبود کـه اون گل یـهو از کجا سر درون آورده درست جلوی درون خونـه ما! شب کـه حاج بابا اومد غوغایی بـه پا شد دیدنی! آخه من احمق نمـی دونستم کـه توی اون باغ دو که تا پسر مجرد همراه پدر و مادرشون زندگی مـی کنن!!

ابا فکر مـی کرد کـه من گل رو از اون گرفتم. اون شب به منظور بار اول از آقاجون کتک خوردم. آخرش اینقدر شیلا قسم خورد و گریـه کرد، که تا دل بابا بـه رحم اومد و باور کرد کـه روح من از اون گل خبر نداشته. البته که تا یـه هفته با من سر و سنگین بود و بعدش هم حسابی هوامو داشت، یعنی یـه جورایی آزادی های قبلم نصف شده و بود بـه شیلا سپره بود آب مـی خورم گزارششو بـه بابا بده! از طرفی بعضی وقتا خودش یـا شـهرام هم تعقیبمون مـی و حسابی مشکوک شده بودن، اما کم کم آبا از آسیـاب افتاد. و آقا جون دوباره همون پدر مـهربون گذشته شد. یـه روز کـه داشتیم با شیلا مـی رفتیم مدرسه، و تو راه درون مورد امتحان ریـاضی کـه در پیش داشتیم بحث مـی کردیم، حس کردم یـه نفر داره دنبالمون قدم بـه قدم مـی یـاد. اول فکر کردم شـهرامـه، به منظور همـینم بـه شیلا گفتم برگرده و ببینـه کیـه! شیلا بـه پشت سرنگاه کرد و بعد با تته پته و رنگ پریده گفت:
– وای اینکه خسروئه!
اون زمان برعبقیـه دوستام و حتی م کـه آمار همـه رو درون مـی آوردن من از همـه جا بیخبر بودم. اصلاً هیچی برام مـهم نبود و به خاطر همـین عین آدمای منگ پرسیدم:
– خسرو کیـه؟
شیلا کـه منو خوب مـی شناخت و از اخلاقیـاتم خبر داشت، بدون اینکه تیکه ای بـه خاطر خنگیم بارم کنـه با ملایمت توضیح داد:
– پسر آقای آریـا نسب. باغ آخر کوچه. همون کـه حاج بابا فکر کرد بـه تو گل داده.
یـهو رنگم پرید و به اولین چیزی کـه فکر کردم این بود کـه اگه الان آقا جون هم دنبالمون باشـه و خسرو رو ببینـه باز بـه من شک مـی کنـه! وحشت زده دست شیلا رو محکم کشیدم و گفتم:
– اُه اُه محل نذار بیـا بریم.
شیلائم کـه پیدا بود مثل من فقط داره بـه آقاجون فکر مـی کنـه با ترس قدماشو تند کرد و گفت:
– وای من مـی ترسم شکیلا. اگه بابا مارو ببینـه بیچاره مـی شیم! دوباره روز از نو روزی از نو!
با عصبانیت گفتم:
– اگه ما توجه نکنیم، هیچ اتفاقی نمـی افته.
اینو گفتم اما خودمم بـه حرفی کـه زدم اطمـینان نداشتم. با قدمای تند خودمون رو بـه مدرسه رسوندیم و نفسی بـه راحتی کشیدیم. بعد از زنگ، کیمـیا کـه همسایـه دیوار بـه دیوار ما بود و بعضی از روزا با ما مـیومد، بـه طرفمون اومد و گفت:
– بچه ها مـی شـه منم با شما بیـام؟
من گفتم:
– چرا نمـی شـه؟ بیـا، ولی چرا اینقدر آشفته ای؟
کیمـیا اون موقع ها خجالتی و سر بـه زیری بود. خیلی هم بای نمـی جوشید و یـه حصار مخصوص داشت کـه همـیشـه مـی کشیدش دور که تا دور خودش … اما هر وقت مـی تونست پا روی خجالتش بذاره مـی یومد سراغ من و شیلا. یـه جورایی با ما راحت تر بود. وقتی اینو ازش پرسیدم، سرخ شده و با زحمت گفت:
– آخه …آخه خسرو اومده!
باز یـاد خسرو معده مو آشوب کرد، شیلا با تعجب گفت:
– اومده کـه اومده. بـه تو چه!
بعد با شک گفت:
– ببینم نکنـه دسته گلی بـه آب دادی؟
کیمـیا ترسید و سریع رنگش عوض شد، که تا اون لحظه سرخ بود، بعد یـهو رنگ پریده شد! دستاشو تو هوا تکون داد و سریع گفت:
– نـه بـه خدا ولی … ولش کنین بیـاین بریم دیر شد.
من و شیلا یـه نگاه بـه هم انداختیم و شونـه بالا انداختیم. اون روزا بـه راحتی الانی عاشق نمـی شد، یـا اگه مـی شد تو بوق و کرنا نمـی کرد! یـه چیزی بـه اسم حیـا توی ا وجود داشت، رابطه خیـابونی هم کـه اصلا نبود یـا اگه بود اینقدر کم و پشت پرده بود کهی ازش خبردار نمـی شد. اینـه کـه ما هم دیگه خیلی پا پیچش نشدیم. همـه با هم بـه طرف خونـه راه افتادیم. راه خونـه مون که تا مدرسه زیـاد نبود. بابا اصرار داشت کـه راننده اش رو دنبالمون بفرسته، ولی ما خودمون قبول نکردیم. بیشتر دوست داشتیم پیـاده بریم و بیـایم، بابا هم وقتی دید ای سر بـه زیری هستیم و سرمون تو کار خودمونـه، دیگه گیر نداد و اجازه اش رو صادر کرد. هر چند کـه وقتی قضیـه گل پیش اومد، کم مونده بود این آزادی رو هم ازمون بگیره، اما خدا بـه خیر گذروند و چندان پاپیمون نشد. خلاصه اونروز هم خسرو سایـه بـه سایـه ما اومد و کیمـیا هی رنگ بـه رنگ شد. همون موقع ها بود کـه کم کم فهمـیدم کیمـیا از خسرو خوشش مـی یـاد. بعد ها هم کم کم خودش اعتراف کرد. این موضوع هفته ها ادامـه داشت. پسره بی کار صبح بـه صبح دنبال ما که تا مدرسه مـیومد و عصرها یـا ظهرها هم که تا خونـه! بعضی وقتا از ترس دهنم خشک مـی شد. چون مـی ترسیدم کـه شـهرام یـا بابا دنبالمون بیـان و فکر کنن کـه ما هم ریگی بـه کفشمونـه. اونوقت دیگه حسابمون با کرام الکاتبین بود روزی رو کـه کیمـیا بـه عشقش اعتراف کرد هیچ وقت یـادم نمـی ره. چون شاید حرفای اون بود کـه باعث شد دیگه هیچوقت خسرو با اون همـه زیبایی و جذابیت بـه چشمم نیـاد. کیمـیا از روزی کـه خسرو دنبال ما راه مـی افتاد، با ما مـی یومد. یـه روز خسرو یـه کم جلوتر از ما رفت و سر یکی از کوچه ها وایساد. وقتی مـی خواستیم از جلوش رد بشیم، من و شیلا سرمون رو پایین انداختیم کـه چشممون بهش نیفته، ولی درون کمال حیرت ما کیمـیا درست مثل آدمای مسخ شده زل زده بود توی صورت خسرو! وقتی از جلوش رد شدیم،کیمـیا کـه انگار متوجه حضور ما کنارش نبود، با بغض گفت:
– الهی من بگردم! چه چشمای نازی داره. از بچهعاشق چشمای آبی بودم.
من و شیلا با حیرت ایستادیم و شیلا با لکنت گفت:
– کیمـیا فهمـیدی کـه چی گفتی؟
کیمـیا کـه تازه متوجه ما شده بود، با خجالت سرشو زیر انداخت و سرخ و سفید شد. من گفتم:
– کیمـیا جدی جدی تو خسرو رو دوست داری؟
کیمـیا سرشو بالا آورد و من قطره های مرواریدی رو دیدم کـه از چشماش مـی چکید. خودشو توی بغل شیلا انداخت و گفت:
– همـه فکر و ذکرم شده اون، ولی … ولی … ولی اون شما رو مـی خواد. من مـی دونم اون اصلاً بـه من نگاه نمـی کنـه. همـه حواسش بـه شماست. بـه خدا اگه از من خوشش نیـاد، من خودمو مـی کشم.
چنان با سوز و گداز و هق هق اینا رو مـی گفت کـه دلم براش ریش شد! بی اختیـار نگام رفت سمت خسرو کـه هنوزم سر همون کوچه ایستاده بود و با نگرانی خیره شده بود بهمون. ! اون لحظه چقدر ازش بدم اومد! یـه اینجا داشت بـه خاطرش زار مـی زد و اون خیلی خونسرد و مغرورانـه، درون حالی کـه دستاشو تو جیبش کرده بود زل زده بود بـه من. نگامو از خسرو گرفتم، دستمو سر شونـه کیمـیا گذاشتم و با ملایمت گفتم:
– عزیزم چرا گریـه مـی کنی؟ دوست داشتن احساس قشنگیـه کـه آدمو حتی اگه بـه عشقشم نرسه بـه اوج مـی بره. این خسرو خیلی پسر مغروریـه! من که تا حالا ندیده بودم توی محله چرخ بزنـه. ولی حالا یـه مدته کـه این اطراف پیداش شده. مطمئن باش اگه یـه روزی از من یـا شیلا خواستگاری کرد، ما بهش جواب منفی مـی دیم. چون نمـی خوایم بـه دوستمون خیـانت کنیم.
الان کـه فکر مـی کنم مـی بینم چه افکار خامـی داشتم! من یـا شیلا چطور مـی تونستیم درون برابر اجبار روزگار ایستادگی کنیم؟! از اون روز تصمـیم گرفتیم به منظور اینکه روح لطیف کیمـیا بیشتر از این آزرده نشـه، اصلاً نـه درباره خسرو حرف بزنیم و نـه بهش توجه کنیم. توی این مدت اینقدر حواسمون بـه خسرو بود کـه اصلاً متوجه دو که تا جوون دانشجویی کـه هر روز ما رو از دور مـی پاییدن، نمـی شدیم. پدرتو مـیگم با عمو پیمان! ولی خوب ما اصلاً متوجه اون دو نفر نمـی شدیم. که تا اینکه یـه روز بـه محض اینکه ما سه که تا از دبیرستان خارج شدیم، به منظور بار اول اون دوتا رو دیدم. فرهاد اول متوجه شد کـه من دارم نگاشون مـی کنم و به پیمان سقلمـه زد. از ترس دیگه نزدیک بود جوون مرگ بشم. زیرگفتم:
– خدایـا خودمونو بـه تو مـی سپرم. یکی کم بود سه که تا شد!
دست کیمـیا و شیلا رو گرفتم و سریع بـه طرف خونـه بـه راه افتادیم. از یـه طرف خسرو دنبالمون
مـی یومد از طرف دیگه فرهاد و پیمان! بیچاره فرهاد اینا اصلاً حواسشون بـه خسرو نبود. وسط راه کـه بودیم یک دفعه پیچیدن جلوی ما و فرهاد با شرم گفت:
– ببخشید خانما، مـی شـه چند لحظه وقتتونو بگیریم؟
بدون اینکه بهشون توجه کنیم، راهو کج کردیم و رفتیم. صدای پیمان سر بلند شد و گفت:
– بـه خدا ما قصد مزاحمت نداریم. فقط یـه لحظه!
بازم ما توجهی نکردیم که تا اینکه دوباره پیچیدن جلوی ما و فرهاد گفت:
– ما قصدمون خیره. فقط از شما اجازه مـی خوایم کـه مادرامون رو بفرستیم خواستگاری، قبلش خواستیم نظر خودتون رو …
بیچاره فرهاد هنوز حرفش تموم نشده بود کـه مشت خسرو اومد توی صورتش و از دماغش خون راه افتاد. کاش اون روز فرهاد حرفی نزده بود. کاش بدون م با ما مادرهاشون رو فرستاده بودن خواستگاری. بیچاره ها یعنی مـی خواستن قبل از مراسم خواستگاری ما یـه نظر اونا رو دیده باشیم چه مـی دونستن کـه با اینکارشون سرنوشت منو اسیر گردباد مـی کنن. پیمان دوید جلو و به خسرو گفت:
– هوی وحشی! چته؟ چرا مـی زنی؟!
خسرو با فریـاد گفت:
– ببند دهن کثیفتو. تو آدم نیستی کـه تو روز روشن مزاحم ناموس مردم مـی شی.
فرهاد شاکی شد و گفت:
– مزاحم کیـه عمو؟ حرف دهنتو بفهم!
با زدن این حرف، خسرو دوباره بـه سمت اون دو که تا حمله کرد. اینبار اونا هم جلوش درون اومدن. دعوا بالا گرفته بود. بیچاره کیمـیا کنار من ایستاده بود و اشک مـی ریخت. چون بـه هر حال فرهاد و پیمان دو نفر بودن و خسرو تنـهایی از پسشون بر نمـی یومد. مونده بودیم چی کار کنیم! بریم یـا بمونیم؟ بالاخره اون دعوا بـه خاطر ما راه افتاده بود. همـین طور مات و مبهوت نگاشون مـی کردم کـه صدای خسرو بلند شد. با فریـاد گفت:
– چی رو وایسادی نگاه مـی کنی؟ برو خونـه دیگه.
مونده بودم با کی داره حرف مـی زنـه، کـه دوباره گفت:
– شکیلا با توام! مـی گم برو خونتون.
جا خوردم! اصلاً انتظار نداشتم منو بـه اسم کوچیک صدا بزنـه! منو! دردونـه حاج باقرو!ی کـه هیچ جرئت نداشت نگاه چپ بهش ه! حالا اون داشت با این صمـیمـیت بـه اسم کوچیک صدام مـی زد؟ با تعجب نگاش مـی کردم. یعنی یـه جورایی سر جام خشک شده بودم. شیلا هم با شک بـه من نگاه مـی کرد. شده بود آش نخورده و دهن سوخته. مـی دونستم کـه داره بـه چی فکر مـی کنـه! حتماً فکر مـی کرد کـه من با اون رابطه دارم کـه اینطور خودمونی صدام مـی کنـه. اون تعقیب و گرز ها هم کـه مـی شد مدرکی به منظور اثبات افکار ذهنش. من هنوز توی اون حالت گیر کرده بودم کـه گریـه کیمـیا اوج گرفت و با دو بـه طرف کوچه شون دوید. ای خدا بعد خسرو بـه خاطر من این همـه راهو، هم صبح ها و هم ظهر ها و عصرها مـی یومد؟ باورم نمـی شد! بغض منم باز شد و شروع بـه دویدن کردم. اشک روی صورتم پهن شده بود. نـه اینکه فکر کنی خسرو رو دوست داشتم. نـه! دلم به منظور کیمـیا مـی سوخت. خیلی گناه داشت. قشنگی بود، خواستگارم فراوون داشت. ولی اون دل بـه خسرو داده بود و خسرو اونو نمـی خواست. عشق یـه طرفه بد دردی بود! با اینکه تجربه اش نکرده بودم، اما مـی فهمـیدم چیـه. ای خدا! حالا حتما چه خاکی تو سرم مـی ریختم؟ همـینطور کـه اشک مـی ریختم، وارد خونـه شدم. قیـافه فرهاد یـه لحظه هم از جلوی چشمم محو نمـی شد، بـه خصوص چشمای درشت سیـاهش کـه صداقت ازشون چکه مـی . نمـی دونم چه مرگم شده بود، اما دوست داشتم بدون فکر بـه داریوش، بشینم یـه گوشـه و به اون پسر سیـاه چشم فکر کنم! از شانس بدم، شـهرام و آقاجون خونـه بودن. آقاجون وقتی دید من دارم گریـه مـی کنم و شیلا هم خیلی تو همـه، مثل فنر از جا پرید و گفت:
– چی شده بابا؟ چرا گریـه مـی کنی؟
از زور گریـه نمـی تونستم حرف ب. شـهرام اومد کنارم ایستاد و با فریـاد گفت:
– مـیچی شده یـا نـه؟ چرا مثل بچه ها فقط آبغوره مـی گیری؟
آقاجون و شـهرام وقتی دیدند من حرفی نمـی ، بـه طرف شیلا رفتند و شیلا درون حالی کـه هنوز با شک بـه من نگاه مـی کرد، گفت:
– دو نفر مزاحم ما شدند. خسرو پسر آقای آریـا نسب باهاشون گلاویز شد.
ای کاش حداقل شیلا قضیـه رو اینطوری به منظور آقاجون نمـی گفت. ای کاش خودم دهن باز مـی کردم و فرهاد و پیمان رو طور دیگه ای معرفی مـی کردم. ولی دیگه این ای کاش ها بـه درد نمـی خورد و کاری کـه نباید مـی شد، شده و حرفی کـه نباید زده مـی شد، زده شده بود. آقاجون و شـهرام سریع شال و کلاه و همـینطور کـه مـی رفتن سمت درون آقاجون با رگ گردن بیرون زده و صدای گرفته پرسید:
– کجا؟
و شیلا بی احساس و یخ جواب داد:
– سر پیچ.
اونا با عصبانیت از خونـه خارج شدن و من وسط گریـه سعی داشتم شیلا رو متقاعد کنم. دلم نمـی خواست کـه م بـه هیچ وجه از من دل چرکین بشـه. حدود دو ساعت بعد آقاجون و شـهرام برگشتند. برعتصورم، هر دو خندون و سر حال بودن و از بدو ورود، از آقایی و غرور و متانت خسرو حرف مـی زدند! از بین حرفای اونا فهمـیدم کـه وسط دعوا رسیدن و اونا رو از هم جدا . خسرو هم زده و هم خورده بوده. آقاجون خیلی بـه اونا بد و بیراه گفته و همراه شـهرام، خسرو رو بـه درمونگاه بودن کـه زخماشو پانسمان کنن. آقاجون مـی گفت کـه اون پسر غیرتی و خیلی خوبیـه و تصمـیم گرفته کـه با خونواده اون رابطه برقرار کنـه. از این پیشنـهاد خیلی استقبال کرد. شـهرام هم کـه خیلی از خسرو خوشش اومده بود. به منظور من و شیلا هم کـه فرقی نداشت. فکر مـی کردم یک رفت و اومد معمولی خوانوادگیـه. کم کم رفت و اومد بین خونواده ها زیـاد شد. همـه چی هم خوب و خوش مـی گذشت، البته ناگفته نماند توی اون رفت و اومدها نگاه های گاه و بیگاه خسرو و تیکه ها و خنده های زیر زیرکی شیلا عذابم مـی داد و نمـی دونم چرا هی توی ذهنم دوست داشتم اون پسر چشم سیـاه رو با خسرو مقایسه کنم. دست خودم نبودم، همـیشـههم خسرو کم مـی آورد. یکی از شبایی کـه ما خونـه اونا دعوت داشتیم، من سر درد رو بهونـه کردم و نرفتم! چون اصلاً حوصله نداشتم. بـه خصوص با نگاهای بی پروای خسرو، اصلاً نمـی تونستم کنار بیـام. بابا هم حرفی نزد و همراه شیلا و شـهرام و رفتن.
نشسته بودم روی تخت خوابم و از پنجره اتاقم زل زده بودم بـه آسمون، بازم اون پسر اومده بود تو ذهنم، تصور مشتی کـه خورد تو صورتش قلبمو بـه درد مـی اورد! نمـی فهمـیدم چه مرگم شده!!! از رفتن اینا نیم ساعت هم نگذشته بود کـه زنگ خونـه رو زدند و از فکر بیرون کشیدنم. فکر کردم اینان و چیزی جا گذاشتن. بدون اینکه چیزی سرم کنم بـه طرف درون رفتم و در رو باز کردم. درون کمال حیرت من خسرو پشت درون بود. از خجالت نزدیک بود آب بشم. سریع درون رو بستم و چادری کـه روی بند لباس حیـاط بود، سر کردم و دوباره درون رو باز کردم. گونـه هام گلگون شده بودن. با شرم سلام کردم. خسرو جواب سلامم رو داد و با خنده گفت:
– مثل اینکه غافلگیرتون کردم؟نـه؟
همـینطور کـه سرم زیر بود گفتم:
– ببخشید فکر کردم شیلاس.
– زیـاد مزاحمتون نمـی شم. اومدم بگم کـه مـی گه اگه نیـاید از دستتون دلخور مـی شـه.
– شرمنده. من کـه گفتم سرم درد مـی کنـه.
با نگرانی گفت:
– سرت … ببخشید سرتون درد مـی کنـه؟ چرا؟!
– چیز مـهمـی نیست زود خوب مـی شـه.
خیلی سریع گفت:
– خوب بعد اگه خوب مـی شـه بیـاید بریم.
چه پرو و سیریش بود!!! اصلاً دلم نمـی خواست زیـاد باهاش حرف ب. بـه خاطر همـین بـه ناچار گفتم:
– خیلی خوب. شما بفرمایید منم حاضر مـی شم، خودم مـی یـام.
با خوشحالی گفت:
– بعد زود بیـاید منتظرم.
و از من دور شد، بدون اینکه درون باغ رو ببندم داشتم زیرغر مـی زدم:
– بر خر مگس معرکه لعنت! مرتیکه من به منظور اینکه چشمم بـه تو نیفته نمـی خوام بیـام بعد اون وقت خودت مـی یـای دنبالم؟!! بـه درک کـه ت …
خسرو رفته بود توی باغشون کـه غر غرهای منم بـه انتها رسید، اومدم درو ببندم کـه یک دفعه یـه نفر گفت:
– درو نبند.
با تعجب و یـه کم ترس یـه قدم رفتم عقب و تو تاریکی بـه دنبال صدا گشتم. دوباره گفت:
– دنبال من نگرد، اینجام، تو تاریکی، لا بهکاجا …
چشمامو ریز کردم و توی کاجایی کـه اونطرف کوچه توی باغچه کاشته شده و سر بـه فلک کشیده بودن، دنبال صدا گشتم، با تته پته گفتم:
– ش … شما کی هستی؟
یـه قدم اومد جلوتر ، حالا مـی تونستم قد بلندشو و پاهاشو ببینم، بالاتنـه اش ولی تو تاریکی محو شده بود و فقط موهای سرش کـه یـه کم نور افتاده بود روش مشخص بود. صداش اومد:
– من فرهادم.
داشتم از ترس و تعجب بعد مـی افتادم. پرسیدم:
– فرهاد؟!
پوزخند زد:
– آره همونی کـه به جرم عاشقی جلوی چشات کتک خورد!
قلبم لرزید!!! خدای من! بعد خودش بود! پسر سیـاه چشم! بعد اسمش فرهاد بود! دیگه لازم نبود بهش بگم پسر سیـاه چشم. با ترس و صدایی لرزون گفتم:
– تو رو خدا برید. اگه بابام یـا داداشم بیـان، خون بـه پا مـی شـه. از اینجا برید.
– بـه خاطر همـین نمـی یـام جلو. نمـی خوام واست دردسر درست بشـه. فقط مـی خوام کـه به حرفام گوش کنی. یـه هفته هست دارم اینجا کشیک مـی دم که تا یـه لحظه ببینمت. مدرسه کـه با ت مـی ری و نمـی دونم مـی شـه بـه ت اعتماد کرد یـا نـه! درون هر صورت، ترجیح مـی دادم تنـها ببینمت! حالا نمـی خوام این فرصت رو از دست بدم، بـه حرفام گوش کن … خواهش مـی کنم!
اینقدر استرس داشتم کـه هر آن ممکن بود وسط حرفایش درون رو ببندم و پا بـه فرار بگذارم. با هول گفتم:
– تو رو خدا زودتر.
انگار استرس من رو درک کرد کـه تند تند و بی مقدمـه گفت:
– اسممو کـه گفتم فرهاده. من … من وقتی دیدمت، حدوداً شش ماه پیش … نمـی دونم … ببین اصلاً نمـی دونم چی شد! فقط مـی دونم خواب و خوراکم تو شدی، همـه زندگیم شدی! مـی خوابیدم کـه خواب تو رو ببینم و بیدار مـی شدم کـه بیـام دم مدرسه تون یـه نظر ببینمت. شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همـه چیت شدم!! شاید فکر کنی دیوونـه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی کـه شیرینش تویی، مـی خوام با تو ازدواج کنم. هر طور کـه شده! بـه هر قیمتی کـه شده! شاید فکر کنی یـه پسر یـه لا قبای علافم! ولی اینطور نیست، من پسر حاج غلامـی معروفم، همونی کـه کارخونـه داره. خیلی ها مـی شناسنش. خودمم دانشجوی دانشگاه تهرانم، سال دیگه فارغ التحصیل مـی شم. خونواده ام با ازدواج ما مشکلی ندارن، باهاشون صحبت کردم، درون موردتون تحقیق ن مـی دونن چه آدمای سرشناس و با آبرویی هستین. ببین، من … من مـی خوام بیـام خواستگاریت. ولی از همـین الان جواب پدر و برادرت رو مـی دونم.
از شنیدن حرف هایش سردرگم شده بودم. قلبم دیوونـه وار مـی کوبید، تموم مدتی کـه حرف مـی زد چشمای سیـاهش جلوی صورتم مـی ید، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– شما از کجا جواب اونا رو مـی دونید؟
– آخه اون روز کـه دعوا شد، پدر و برادرت هم وسط دعوا رسیدند و من و دوستم بـه عنوان دو که تا مزاحم یـه لا قبا شناخته شدیم. مـی دونم کـه پدر و برادرت هرگز اجازه ازدواج ما رو نمـی دن. بـه خاطر همـین هم هست کـه اینجا کمـین گرفتم که تا خودت رو ببینم و با خودت حرف ب. شکیلا تو حاضری با من، با وجود تموم مشکلات سر راهمون، ازدواج کنی؟
کم مونده بود دچار ایست قلبی بشم؟!! این چی داشت مـی گفت؟!!!
– من … من خیلی شوکه شدم. من هیچ کاری رو بدون اجازه بابا انجام نمـی دم. یعنی نمـی تونم!
من … من اصلاً شما رو نمـی شناسم.
هنوز حرفم کامل نشده بود کـه در باغ ته کوچه باز شد.
سریع درون رو بستم. ضربان قلبم رو قشنگ توی دهنم حس مـی کردم! حالم اصلاً خوب نبود و بدون اینکه دیونـه باشم نفس نفس مـی زدم. از ترس اینکهی کـه از باغ اخر کوچه بیرون اومده منو دیده باشـه داشتم سکته مـی کردم. ایستادنم وسط حیـاط اصلاض درست نبود، بعد با دو خودم رو بـه اتاقم رسوندم و روی تخت دراز کشیدم. پتو رو هم کشیدم روی سرم، نمـی دونستم بترسم از اینکه دیده شده باشم، یـا اینکه بـه حرفای فرهاد فکر کنم … فرهاد … فرهاد … تو دلم دعا مـی کردم کهی منو توی اون حال ندیده باشـه. کلید توی درون چرخید و در باز شد. از صدای پایی کـه موزائیک های آجری کف باغ کشیده مـی شد فهمـیدم شـهرامـه. فقط شـهرام بود کـه عادت داشت روی آجرها کش بزنـه. چند لحظه بعد درون اتاق باز شد، بی اختیـار پتو رو کنار زدم، شـهرام تو چارچوب درون اتاق مشترک من و شیلا وایساده بود. با ترس نگاش کردم، ولی از حالت عادیش فهمـیدم کـه منو ندیده. اخم کرد و گفت:
– دِ! تو کـه هنوز خوابیدی. مگه خسرو نیومد دنبالت؟
– چرا، ولی خوب سرم درد مـی کنـه.
– پاشو دیگه. ادا اصول درون نیـار. همـه منتظر تو هستن.
– منتظر من؟ مگه نخست وزیرم؟
– نخیر نخست وزیر نیستی، ولی اگه تنبلی رو ول کنی و پاشی بیـای بریم، مـی فهمـی کـه قراره چی کاره باشی.
هیچ از حرفاش سر درون نیـاوردم. چاره ای نبود حتما آماده مـی شدم. از جا بلند شدم و لباسامو پوشیدم و دنبالش راه افتادم. توی کوچه بی اراده وایسادم و بین درختای چنار دنبال فرهاد گشتم. تپش های قلبم بهم مـی گفت کـه هنوزم اینجاست! تو اون تاریکی شیئی تکون خورد. با تعجب بـه اون سمت نگاه کردم کـه شـهرام با تشر گفت:
– باز شده؟ چرا ماتت؟ بیـا دیگه!
به ناچار دنبالش راه افتادم. وارد باغ بزرگ آقای آریـا نسب شدیم. اطراف باغ پر بود از گلهای رز و محبوبه شب و لاله عباسی. بوی مست کننده محبوبه شب، درون فضا پیچیده بود و طبق معمول منو مست مـی کرد. با اینکه همـیشـه آرزو داشتم روزی وارد این باغ بشم ولی یـاد ندارم زمانی کـه برای پا بـه این باغ گذاشتم حتی ذره ای ذوق و شوق تو خودم حس کرده باشم. با شـهرام وارد خونـه شون شدیم. از همون دم درون با چندین دست مبل استیل و سلطنتی مبله شده بود. فرش های ابریشم، ویترین های سراسر کریستال و عتیقه جات! بـه قول م آدم لوچ مـی شد. با استقبال گرم پدر و مادرو برادر کوچیک تر خسرو کـه هم سن و سال خودم بود روبرو شدم. درون عین حال متوجه نگاهای غیر عادی اونا و خونواده خودمم بودم. خود خسرو هم مثلاً با شرم روی مبلی نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود. روی مبلی کنار شیلا نشستم و سرمو زیر انداختم. خدمتکارشون ازم پذیرایی مـی کرد و و پریدخت خانم ( خسرو) با هم حرف مـی زدن. آقاجون و آقای آریـا نسب هم کنار هم نشسته و آقای آریـا نسب پیپ مـی کشید. خسرو و شـهرام و خشایـار داداش خسرو هم حرف مـی زدن، ولی حاضرم قسم بخورم کـه خسرو هیچ توجهی بـه حرفای شـهرام نداشت و همـه حواسش بـه من بود. کم کم بحث ها جمعی شد و همـه با هم حرف مـی زدن. منم کـه کلا تو هپروت خودم و حرفای فرهاد سیر مـی کردم، جمله جمله اش درون گوشم زنگ مـی زد:
– خواب و خوراکم تو شدی، همـه زندگیم شدی
– شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همـه چیت شدم!!
– شاید فکر کنی دیوونـه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی کـه شیرینش تویی، مـی خوام با تو ازدواج کنم. هر طور کـه شده! بـه هر قیمتی کـه شده!
اینقدر غرق افکارم بودم کـه نفهمـیدم چرا همـه دارن دست مـی زنن! لبخندی کـه از تاثیر افکارم روی لبام نشسته بود محو شد و با تعجب بـه بقیـه نگاه کردم. آقا جون داشت با آقای آریـا نسب حرف مـی زد و مـی خندیدن، اینا چی مـی گفتن؟!! آقا جون مـی گفت کنیزتونـه؟!! کی کنیزه؟ آقای آریـا نسب کیو غلام اعلام کرد؟!! اونجا چه خبر بود؟!! صدای شیلا از جا پروندم:
– چته مثل منگولا نگاه مـی کنی؟!! تو کـه تا همـین الان داشتی مـیخندیدی! کلی از دستت حرص خورد، عروس کـه نباید نیشش اینقدر شل باشـه!
نفس تو ام گره خورد ، چشمام گرد شدن و گفتم:
– چی؟!!
– نخودچی! چه مرگته تو؟!! نـه بـه اون موقع کـه آقا جون ازت مـی پرسه راضی هستی نیشتو باز مـی کنی نـه بـه الان!
– راضی؟!! راضی بـه چی؟!!
– شکیلا نیستیـا! ازت خواستگاری واسه خسرو …
دنیـا دور سرم مـی چرخید، اصلاً برام قابل هضم نبود! من ؟ خسرو؟ ازدواج؟!! مگه مـی شـه؟!!! همـه شیرینی مـی خوردند وکف مـی زدند. فرهاد، کیمـیا! وای خدایـا! من کجام؟ اینا کین؟ چی مـی گن؟ یـاد صدای بغض آلود فرهاد آتیشم مـی زد! کیمـیا … بعد کیمـیا چی مـی شد؟! مگه نـه اینکه اون جونش رو هم به منظور خسرو فدا مـی کرد؟ مگه نـه اینکه من بهش قول داده بودم درون صورت خواستگاری خسرو جواب منفی بدم؟ ای خدا چقدر دلم مـی خواست از اونجا فرار کنم، ولی نمـی شد. فقط همـه جا دور سرم مـی چرخید و تصاویر دور و بریـام هی دور و نزدیک مـی شدن. شیلا حرف مـی زد، ولی هیچی نمـی شنیدم. یـهو بـه خودم اومدم دیدم دارم سقوط مـی کنم، خواستم دستمو بـه جایی بند کنم ولی دیر شده بود، وقتی بـه خودم اومدم کـه نقش زمـین شدم …
از بعد از بـه هوش اومدنم دیگه چیز زیـادی یـادم نیست، فقط همـین قدر یـادمـه کـه دلیل غش م رو همـه گذاشتن پای همون سردرد کذایی کـه گفته بودم دارم. مـی دونی کـه تو خونواده مون مـیگرن ارثیـه! بعضی وقتا هم شدت سردرد باعث تشنج مـی شـه، اینـه کـه آقا جون و به منظور خونواده خسرو قضیـه رو توجیـه . از اون بـه بعد من شدم یـه مرده متحرک، یـه رباط و خسرو شد نامزدم!! چند روز بعدش هم خونواده خسرو اومدن خونـه مون و دوباره مراسم خواستگاری انجام شد و پریدخت خانم حلقه ظریفی بـه رسم نشونـه، دستم کرد. منم فقط نگاه مـی کردم. اینقدر دلم مـیخواست بگم نـه! بگم نمـی خوام! اما کی تو روی آقاجونم وایساده بودم کـه بار دومم باشـه! مـی خواستم خودش بفهمـه، از غم نگام بفهمـه نمـی خوام. اما یـا نمـی فهمـید، یـا نمـی خواست کـه بفهمـه! از اون روز زندگی برام سخت شد. شیلا هم جز دلداری کاری از دستش بر نمـی یومد. شیلای بیچاره خبر نداشت درد من فقط ازدواج با خسرو نیست، درد من درد عشقیـه کـه یـهو بـه جونم افتاده بود و داشت بیچاره م مـی کرد! درد نگاه تب آلود فرهاده!!! کیمـیا وقتی خبردار شد، با ما قطع رابطه کرد. البته نشنیدم کـه چه بلایی سرش اومده و برای همـین هم خیلی خیلی نگرانش بودم. خوش حال تر از همـه این وسط، بعد از خسرو آقا جون بود! آقا جون از داشتن چنین دامادی بـه خودش مـی بالید و همـیشـه مـی گفت، م خوشبخت شد، ولی درون حقیقت من خوشبخت نشدم! ی کـه خنده از روی لباش نمـی رفت و هر روز مشغول یـه شیطنتی بود دیگهی خنده رو روی لباش ندید. من شدم یـه شکیلای دیگه! زندگی مـی کردم ، اما هیچ دل خوشی نداشتم. که تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. تو راه کلاس زبان فرانسه بود. داشتم از کلاس برمـی گشتم خونـه کـه یـه دفعه یـه دستی منو کشید توی یـه کوچه تنگ و خلوت … از ترس نزدیک بود بعد بیفتم. چشمامو بستم و اومدم جیغ بکشم کـه با دست جلوی دهنمو گرفت و صداشو درست کنار گوشم شنیدم:
– نترس نترس منم، فرهاد.

فکر نمـی کردم دیگه اونو ببینم. حتی فکر نمـی کردم دیگه صداشو بشنوم. نمـی دونستم بایدخوشحال باشم یـا ناراحت؟ بترسم یـا بیخیـال باشم؟ با تعجب و چشای گشاد شده گفتم:- تو اینجا چی کار مـی کنی؟ مـی دونی اگه خسرو تو رو اینجا ببینـه چی مـی شـه؟از دیدنش خیلی خوشحال بودم، اما حاج باقر بودم. یـه چیزایی سرم مـی شد، دیدار من و فرهاد صحیح نبود. من نشون کرده بودم، بعد گفتم:- چرا دست از سر من بر نمـی داری؟با ناراحتی گفت:- مـی دونی چند روزه دارم دنبالت مـی یـام؟ همـیشـه با اون پسره ایـه. آخرش کار خودت رو کردی؟!! شکیلا راست مـی گن، کـه مـی گن حارج باقر عروس آقای آریـا نسب شده؟!! آره شکیلا؟!! بگو کـه دروغه!!! بگو … جان عزیزت بگو …داشت بغضم مـی ترکید، اما بـه زور جلوشو گرفتم و نالیدم: – آخه به منظور چی دنبالم مـی یـای؟ چرا برات مـهمم؟ آره من نامزد کردم، با خسرو نامزد کردم … بدجور بین دستای فرهاد اسیر بودم و هیچ راهی به منظور فرار نداشتم، همـه ترسم ا زاین بود کـه یـه دفعهی سر برسه. فرهاد دستاشو کنارم سرم مشست کرد گذاشت روی دیوار و لباشو محکم جوید، چشماشو بسته بود و درد رو مـی شد تو چهره اش خوند … بعد از چند ثانیـه بالاخرهباز کرد، بریده بریده بریده حرف مـی زد و نا مفهوم:- ع … عق … عقد … کـه … ن … نکرد … دین؟دیگه طاقت نیـاوردم، لبمو محکم گزیدم کـه اشکام وقتی مـی ریزه روی صورتم بی صدا باشـه، بـه سختی گفتم:- نـه هنوز …چرا داشتم امـیدوارش مـی کردم؟!! اون لحظه خودمم نمـیدونستم!!! صداش یـه کم جون گرفت، اما بازم بیحال بود و کم انرژی:- شکیلا، دوستت دارم… باور کن … اگه … اگه … با من ازدواج نکنی … نمـی دونم چه بلایی سرم مـیاد. وای شکیلا …از صمـیمـیت کلامش ناراحت نمـی شدم. انگار صداش آرومم مـی کرد. مـی دونستم این آرامش گناهه محض، اما مگه دست خودم بود کـه بیخیـال اون آرامش بشم؟!! نـه دست من نبود دست دلم بود! بـه زور گفتم:- بله؟با بغضی کـه مـی رفت بـه گریـه بدل شود، گفت:- دوسش داری؟نمـی دونم چی شد کـه گریـه ام صدا دار شد، انگار تازه یـه نفر داشت منو مـی دید! یـه نفر داشت این سوال لعنتی رو کـه خیلی وقت بود خودم از خودم مـی پرسیدم رو ازم مـی پرسید، وسط هق هق گفتم:- نـه.چشماش باز شد، لبخند زد اما بـه محض دیدن اشکام لبخندش ناپدید شد، زمزمـه کرد:- گریـه مـی کنی؟لبمو جویدم و سرمو انداختم زیر، حتما جلوی اشکامو مـی گرفتم. با درد گفت:- گریـه به منظور چیـه آخه؟!! من حرف بدی زدم؟!!- نـه … ولی اولینی هستی کـه از احساسم پرسیدی ..- چون برام مـهمـه … احساس تو زندگی منـه شکیلا … جونم بهش بسته است! نمـی خوام … از دستت بدم … تو کـه مـیدوسش نداری. مـی تونی منو دوست داشته باشی؟! بـه خدا اگه مال من بشی، من سر که تا پاتو طلا مـی گیرم … کاری مـیکنم عاشقم بشی، خیلی زود … با کلافگی اشکامو پاک کردم و گفتم:- درسته کـه دوسش ندارم، ولی بابا خیلی قبولش داره. منم نمـی تونم حرف رو حرف بابام ب.باز نگاه فرهاد طوفانی شد، باز غرید:- بعد من چی؟ اصلا برات مـهم نیست چه بـه روز من بیـاد؟ نمـی فهمـی دوستت دارم؟!!از ابراز علاقه اش گر مـی گرفتم. سرمو زیر انداختم و نسنجیده گفتم:- خوب تو مـی تونی با شیلا ازدواج کنی. چه فرقی داره؟خنده ای عصبی سر داد و گفت:- چی داری مـی گی؟ من عاشق تو شدم! مـی فهمـی؟! اون جذابیتی کـه تو داری منو مجذوب کرده. اون نگاه شیطون و نجیب تو منو داغون کرده. چشمای سبزت بیچاره م کرده!!! من نمـی گم شیلا بده، ولی من تورو مـی خوام نـه شیلا رو! درون ضمن پیمان شیلا رو مـی خواد. از بس کـه من از تو تعریف کردم، پیمان کنجکاو شد بیـاد ببینتت ، روزی کـه اومد تو رو ببینـه بـه جای تو شیلا رو دید و خوشش اومد. با عصبانیت گفتم:- خوب مـیمن چی کار کنم؟با هیجان گفت:- نامزدیت رو بـه هم بزن. من قول مـی دم کـه پدرتو راضی کنم.با ترس و حیرت گفتم:- چی داری مـی گی؟ مگه از جونم سیر شدم؟ بابام منو مـی کشـه!با لحنی فوق العاده مـهربان گفت:- مگه من مـی ذارم؟ بهت قول مـی دم کـه نذارم کوچکترین بلایی سرت بیـارن.- ببین تو رو خدا برو. الان خسرو و بابا همـه جارو دنبال من مـی گردن. برو مـی خوام برم.دستاشو برداشت و گفت:- باشـه برو. من همـیشـه گفتم، باز هم مـی گم، هیچ وقت دلم نمـی خواد واست مشکل درست کنم، ولی اینو بدون غروری کـه توی چهره ات موج مـی زنـه، مـی گه کـه تو قادر بـه انجام هر کاری هستی.دیگه منتظر ادامـه حرفاش نشدم و از کوچه خارج شدم. که تا خود خونـه دویدم کـه دیر نرسم. بـه خودم دروغ نمـی تونستم بگم از روزای دیگه خیلی سرحال تر شده بودم، فقط دیدن فرهاد برام یـه دنیـا آرامش و شادی آورده بود. وقتی رسیدم خونـه با چهره غضبناک خسرو روبرو شدم. اینقدر سرخوش بودم کـه زود تند سریع، یـه خورده دروغ براش سر هم کردم، که تا باورش شد کـه من رفته بودم درون خونـه یکی از دوستام به منظور گرفتن جزوه. اونم کـه دید سرحالم خیلی بـه پر و پام نپیچید. هر بار کـه خسرو رو مـی دیدم، بیشتر مـی فهمـیدم کـه هیچ حسی بهش ندارم. از اخلاقش خوشم نمـی یومد، از غیرتش خوشم نمـی یومد، از ریختش خوشم نمـی یومد. توی محله خاطر خواهاش خیلی زیـاد بودن و فکر مـی کنم من تنـهای بودم کـه از اون خوشم نمـی یومد. دنیـا بر عشده بود، منی کـه باید ازش خوشم مـی یومد، حالم ازش بـه هم مـی خورد. حرفای فرهاد توی گوشم زنگ مـیزد، شاید حتما ت بـه خودم مـی دادم و مخالفتمو اعلام مـی کردم. اما گفتنش آسون بود، بـه عمل کـه مـی رسید جا مـی زدم! حدود یک ماه گذشت، که تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. اینبار تو راه برگشتن از خونـه دوستم بودم. دفعه پیش حرفاش جنبه پیشنـهاد داشت، ولی اینبار بوی التماس مـی داد! با چشمایی غمبار از من مـی خواست کـه نامزدیمو بـه هم ب. درون حواب حرفاش فقط تونستم سکوت کنم، همـین و بس. چه طور بهش حالی مـی کردم جرئت ایستادن تو روی آقا جونم و شـهرام رو ندارم؟!! چرا فکر مـی کرد قضیـه بـه همـین سادگی هاست؟ وقتی ازش جدا شدم برعدفعه قبل حسابی داغون بودم. یـاد خواهش هاش کـه مـی افتادم، گریـه ام مـی گرفت. چون کاری نمـی تونستم م. اینطرفی ها هم خوب از سکوت من سو استفاده مـی و مـی ب و مـی دوختن. چون رفت و اومد خسرو بـه خونـه ما زیـاد شده بود، آقا جون تصمـیم گرفت یـه مراسم نامزدی بگیره که تا در دهن همـه رو ببنده. و من بازم فقط سکوت کردم و گذاشتم اونا هر طور کـه مـی خوان درون مورد جشنمون تصمـیم بگیرن. بار سومـی کـه فرهاد رو دیدم درست وقتی بود کـه برای جشن نامزدیم آرایشگاه رفته بودم. حالا خداییش بود کـه خسرو اروپایی فکر مـی کرد و دوست نداشت بند انداز بیـاد توی خونـه منو آرایش کنـه! توی آرایشگاه نشسته بودم و حدود دو ساعت که تا تموم شدن کارم و اومدن خسرو مونده بود کـه یکی از کارکنان اونجا صدام زد و گفت:- آقایی دم درون با شما کار داره. با خودم فکر کردم کـه صد رد صد خسروئه! لابد بـه قول خودش دلش برام تنگ شده بود!! با بی حوصلگی رفتم بیرون، اما بـه جای خسرو فرهاد رو دیدم! با دیدنش نا خودآگاه از ته قلبم خوشحال شدم. اون روز فرهاد هیچ حرفی نزد، ایستاد جلوم و فقط بهم نگاه کرد. ده دقیقه نگام کرد و وقتی تصمـیم گرفت بره فقط یـه کلمـه بـه زور از توی جنجره پر بغضش بیرون کشید و گفت:- نجاتم بده …رفتنش خوردم کرد، شکستم! مگه نـه اینکه دوسش داشتم؟!! مگه نـه اینکه هیچ حسی بـه خسرو نداشتم؟ مگه نـه اینکه خسرو مال کیمـیا بود؟!! بعد چرا به منظور نجات خودم و فرهاد و کیمـیا هیچ غلطی نمـی کردم؟!! بازم افمارم فقط درون حد فکر باقی موند و اون شب توی سکوت خسرو رو همراهی کردم و مراسم نامزدیمون با شکوه هر چه تموم تر برگزار شد! خسرو یـه لحظه حرفای عاشقونـه از دهنش نمـی افتاد. درون حالی کـه من آرزو مـی کردم ای کاش بـه جای اون، فرهاد بود. آرزویی محال…! بعد از نامزدی با خستگی بـه اتاق رفتم و خوابیدم.صبح روز بعد به منظور خرید از خونـه خارج شدم. البته خرید بهونـه بود، دلم مـی خواست فرهاد رو ببینم. یمخواستم بدونم با شرایط پیش اومده حالش چطوره! خسرو مـی خواست دنبالم بیـاد کـه نگذاشتم و هر طور بود پیچوندمش. خودم تنـها رفتم، چون مـی دونستم اگه خسرو نباشـه حتماً سر و کله فرهاد پیدا مـی شـه. همـینطور هم شد! که تا از کوچه خارج شدم، فرهاد رو اون طرف خیـابون با ظاهری آشفته دیدم. وسط کوچه و خیـابون درست نبود باهاش حرف ب. اگهی ما رو با هم مـی دید و به گوش بابا مـی رسوند، بیچاره مـی شدم. یـه کوچه خلوت همون دور و برا بود، سریع پیچیدم داخل کوچه و فرهاد هم بلافاصله پشت سرم وارد شد. بـه دیوار تکیـه دادم و بهش خیره شدم، از چشماش خون مـی بارید. این بار بر خلاف تصورم نرمشی تو کلامش وجود نداشت. درون حالی کـه رگ گردنش متورم شده بود با فریـاد گفت:- دیگه اعصابم از دستت خورد شده! خوب یـه کلمـه بگو منو مـی خوای یـا نـه؟ چرا اینقدر منو سر مـی دوونی؟ دوست داری التماسامو بشنوی؟ آره؟ دلت مـی خواد تیکه های غرورم رو از این کـه هست خورد تر کنی؟ دلت همـینو مـی خواد؟!از داداش وحشت کرده بودم، اما اونقدر شدید نبود کـه لال بشم، دوست داشتم از احساسم خبر داشته باشـه، شاید اینجوری مـی تونستم یـه کم از زجری کـه مـی کشید رو کم کنم، به منظور همـینم به منظور اولین بار حجاب از صورت عشقم برداشتم و با بغض گفتم:- چرا بهت دروغ بگم؟ منم از تو خوشم مـیاد، ولی نمـی تونم حرفی ب. من مـی ترسم!چشماش ستاره زد، آب دهنشو قورت داد و چشماشو یـه بار باز و بسته کرد. بعد زا چند ثانیـه سکوت، با لحنی کـه خیلی ملایم تر شده بود، شبیـه زمزمـه گفت:- آخه که تا کی مـی خوای بترسی فدات شم؟ برو یـه کلام بهشون بگو خسرو رو نمـی خوای. بـه خدا دیگه دارم دیوونـه مـی شم. خواب و خوراک ندارم. کارم شده اینکه کشیک تو رو بکشم و هر وقت تنـها بودی بهت التماس کنم که تا بلکه از دستت ندم. شکیلا من طاقت از دست تو رو ندارم. چطور تصور کنم کـه اون نامزد ت دستتو بگیره، بخواد ببوستت …به اینجا کـه رسید من کپ کرده رنگ لبو شدم و خودش هم با کلافگی پشتشو بـه من کرد و ایستاد. صدای نفس های عمـیقش نشونی از حال خرابش بود، بعد از چند لحظه سکوت سعی کردم حرف رو عوض کنم. بـه خاطر همـین گفتم:- راستی مـی دونی پیمان اومده خواستگاری شیلا؟ چرخید بـه سمتم و بدون اینکه نگام کنـه، درون حالی کـه به دویـار پشت سرم نگاه مـیکرد گفت:- بله مـی دونم. فقط اینو نمـی دونم چرا من دربه درون نباید بـه آرزوم برسم؟ ولی پیمان حتما اینقدر راحت صاحب شیلا بشـه.دلم بـه شور افتاده بود، داشت دیرم مـی شد و نگران این بود کـه خسرو بخواد بیـاد دنبالم، بعد گفتم:- اینم از شانس ماست. من دیگه حتما برم، چون حتما خ م. دیر مـی شـه.آهی کشید و گفت:- برو بـه سلامت. مواظب خودت باش! شکیلا سعی کن یـه کاری ی. از ته دلم گفتم:- سعی خودم رو مـی کنم. تو هم مواظب خودت باش.دیگه اینبار فهمـیدم کـه واقعاً عاشق فرهاد شدم! ولی چی کار مـی تونستم م؟ آقاجون از بابای پیمان خیلی خوشش اومده بود. همـین طور هم از خود پیمان. آقاجون قبول کرده بود کـه اون روز پیمان و فرهاد، قصد مزاحمت نداشته و فقط از ما خواستگاری کرده بودن. آقاجون فهمـید، ولی خیلی دیر! قرار بود روز عقد کنون من و شیلا یـه روز باشـه. ولی من هنوز کاری نکرده بودم. بعضی وقتها بـه خاطر ترسو بودن اینقدر خودمو سرزنش مـی کردم کـه حد نداشت! دو سه روز قبل از عقد کنون دلمو بـه دریـا زدم و رفتم سراغ آقا جون که تا شاید بتونم حرف دلمو ب، مشغول قرآن خوندن بود. نشستم کنارش و وقتی قرآن خوندش تموم شد تازه چشمش بـه من افتاد. لبخند زد و گفت:- به! عروس خانوم!! گونـه هام رنگ گرفت و اعتراض کردم:- آقا جون …خندید و در حالی کـه قرآنش رو مـی بوسید که تا بذارهطاقچه گفت:- جانم بابا؟ کاری داشتی؟نگام روی ریش های سفید و عبای تنش خشک شد، روی چشماش مـهربونش، چی مـی تونستم بهش بگم؟!! بگم نمـی خوام؟ بگم مراسم عقد رو بـه هم بزنـه؟!! چی بـه سر آقا جون مـی یومد؟!! وجدانم داد کشید:- تو مـی ترسی!!! ربطی بـه علاقه ات بـه آقاجون نداره … تو ترسویی!قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم از جا بلند شدم و از اتاق دویدم بیرون. صدا های آقا جون هم تاثیری نداشت. من بزدل بودم! خیلی هم بزدل بودم!اینقدر دست دست کردم که تا بالاخره روز موعود فرا رسید. روز عقد کنون من و خسرو و شیلا و پیمان. دیگه که تا اون روز وقت نشده بود فرهاد رو ببینم چون خسرو یـه لحظه هم منو بـه حال خودم نمـی ذاشت. پیمان خیلی دلخور و تو هم بود. مـی دونستم کـه به خاطر فرهاد ناراحته، ولی دیگه کار از کار گذشته بود. من و شیلا بـه آرایشگاه رفتیم و بعد از چند ساعت آماده شدیم. خسرو و پیمان با دو ماشین گل زده بـه دنبالمون اومدن. از آرایشگاه کـه خارج شدم، یـاد روزی افتادم کـه فرهاد دم آرایشگاه ازم خواهش کرده بود کـه نامزدی رو بـه هم ب، ولی من جرئتشو نکرده بودم. با کنجکاوی بـه همون جایی کـه بار قبل فرهاد ایستاده بود نگاه کردم، یـه بردگی پشت شمشادها بود. درون کمال حیرت و تعجب فرهاد رو دیدم کـه همون جا وایساده و با چشمایی خیس از اشک منو نگاه مـی کرد! احساس کردم قلبم فشرده شد. طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتم. چه برسه بـه اشک ریختنش رو، دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و با بهت بـه من توی لباس عروس خیره شده بود. داشتم دق مـی کردم! سریع سوار ماشین شدم چون اگه چند لحظه بیشتر بهش خیره مـیموندم اشک سرازیر مـی شد. خسرو هم سوار شد و با عصبانیت گفت:- این اینجا چی کار مـی کنـه؟حال خودم یـادم رفت و با تعجب گفتم:- کی؟- این پسره کـه اوندفعه مزاحم شما شده بود! قیـافه اش خوب تو ذهنم مونده. ببین آشغال چطوری نگاه بـه تو مـی کنـه! شیطونـه مـی گه برم فکشو جا بـه جا کنم.خونم بـه جوش اومد و برای اولین بار با عصبانیتی کـه از من بعید بود بهش توپیدم:- شیطونـه غلط کرده. بشین سر جات! با تعجب گفت:- تو شد یک دفعه؟ ببینم چرا ازش طرفداری مـی کنی؟سریع حرفم رو ماست مالی کردم:- من طرفداری نمـی کنم، ولی حوصله جنجال هم ندارم.خسرو ماشین رو راه انداخت و در همون حال با تردید گفت:- خیلی خوب چرا مـی زنی؟اصلاً حوصله غیرتای بی موردشو نداشتم. هر چی بیشتر مـی گذشت، بـه جای اینکه جذبش بشم، ازش متنفر مـی شدم! هر دو اتومبیل بـه باغ رسیدن. مراسم تو باغ خونـه خودمون بود. خسرو درون رو برام باز کرد و خواست کـه به من کمک کنـه، ولی من کمکشو قبول نکردم و خودم پیـاده شدم. حرکت با اون لباس سنگین، برام سخت بود. داشتم پایین لباسم رو بـه حالت اولیـه بر مـی گردوندم کـه کنار یکی از درختای کاج چشمم بـه فرهاد افتاد. معلوم نیست چه جوری دنبال ما که تا اینجا اومده بود. تکیـه داده بود بـه دیوار، حال خرابش کاملاً مشخص بود. دستاشو مشت کرده گذاشته بود بـه دیوار و همـینطور کـه زل زده بود بـه من وپایینشو کشیده بود توی دهنش سرشو چند بار کوبید توی دیوار. دیگه طاقت نداشتم. چرا کاری از من بر نمـی یومد؟ عشقم داشت جلوی چشمم جون مـی کند! اشک توی چشمم جمع شد، ولی اگه گریـه مـی کردم، همـه مـی فهمـیدن، چون پایین چشمام کامل سیـاه مـی شد. خدا رو شکر اینبار خسرو متوجه فرهاد نشد، فقط بازومو گرفت و گفت:- بریم عزیزم … همـه منتظر ما هستن …مثل مرده متحرک دنبالش کشیده شدم. اصلاض نفهمـیدم توی مسیر که تا اتاق عقد کیـا رو دیدم و چیـا گفتم! من و شیلا و دو که تا داماد ها سر سفره نشستیم. شیلا آروم درون گوشم گفت:- حیف شد! کاش یـه کاری کرده بودی. پیمان مـی گه حال فرهاد اصلاً خوب نبوده و توی باغ هم نیومده.حرفای شیلا حالم رو بدتر کرد. دیگه فهمـیدم کـه بدون فرهاد زندگی برام معنایی نداره. حتما یـه کاری مـی کردم، حتما برای اولین بار خودخواه مـی شدم و فقط بـه خودم فکر مـی کردم. من فرهاد رو مـی خواستم حتی اگه بـه قیمت جونم تموم مـی شد. یـه آن تصمـیم خودمو گرفتم و گفتم:- بـه پیمان بگو بره بهش بگه بیـاد تو.نمـی دونم شیلا توی چشمام چی دید کـه با ترس گفت:- مـی خوای چی کار کنی؟با جدیتی کـه از من بعید بود گفتم:- کاریت نباشـه! بهش بگو.شیلا کـه جدیت منو دید، آروم حرفای منو بـه پیمان گفت. پیمان با نگرانی نگام کرد. آروم پلک زدم کـه یعنی پاشو برو. پیمان شونـه هاشو بالا انداخت و پاشد رفت بیرون. خسرو کـه از پچ پچ های چیزی دستگیرش نشده بود گفت:- چی شده عزیزم؟ دو که تا عروس خیلی پچ پچ مـی کنین!بدون اینکه جوابشو بدم نگامو بـه پایین دوختم و اون طبق معمول بـه حساب شرم و حیـای من گذاشت و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد پیمان اومد و در گوش شیلا چیزی گفت. شیلا هم آروم درون گوش من گفت:- پیمان مـی گه بـه سختی تونسته راضیش کنـه کـه بیـاد تو. حالا هم توی اتاق بغلیـه، ولی دیگه اینجا نمـی تونـه بیـاد! لبخندی زدم و گفتم:- مـهم نیست. همون جا هم خوبه. مـی خوام صدامو بشنوه. بعد آروم دستشو فشار دادم و گفتم:- ممکنـه من امروز بمـیرم. حلالم کن! شیلا با بغض گفت:- تو رو خدا شکیلا! دیوونگی نکن. حالا من یـه چیزی گفتم! ولش کن.- نـه شیلا. این کاریـه کـه من حتما زودتر از اینا انجامش مـی دادم. که تا حالا هم خیلی دیر شده. من مرگ رو ترجیح مـی دم بـه زندگی با خسرو کـه حالم ازش بـه هم مـی خوره.شیلا کـه سعی داشت هر طور شده منو متقاعد کنـه گفت:- آخه چرا؟ خسرو بـه این خوشگلی، بـه این مـهربونی! اون تو رو خیلی دوست داره. مطمئن باش بعد از ازدواج، اینقدر بهت محبت مـی کنـه کـه بعد از یـه مدت فرهاد رو از یـاد مـی بری.حالا نـه بـه اون شوری شوری نـه بـه این بی نمکی! دیگه حرف تو گوشم نمـی رفت، سفت و سخت تصمـیمم رو گرفته بودم، اشکا و حال داغون فرهاد واقعا نابودم کرده بود.- نـه نمـی شـه. من همون اول هم وقتی کـه هنوز پای فرهاد درون مـیون نبود، از خسرو خوشم نمـی یومد. تو راست مـی گی. خسرو پسر خوبیـه، ولی با من خوشبخت نمـی شـه. بهتره بای ازدواج کنـه کـه خوشبختش کنـه. شیلا! خسرو سهم کیمـیاس. شیلا کـه دید اصرار فایده ای نداره، دیگه ادمـه نداد. ولی دستمو توی دستش محکم فشار مـی داد. آقا به منظور خوندن خطبه اومد. قرار بود اول بین من و خسرو خونده بشـه. تموم بدنم یخ زده بود. کاری کـه من مـی خواستم انجام بدم، کار کمـی نبود! آقا خطبه رو سه بار خوند. بار سوم همـه چشما بـه دهن من بود. پریدخت خانم بـه گمون اینکه زیر لفظی مـی خوام، گوشواره های بزرگ و قیمتی رو تو دست من گذاشت و گفت:- بله رو بگو دیگه عروس خانم، پسرم الآن غش مـی کنـه. دیگه وقتش بود، بس بود هر چقدر لالمونی گرفتم. یـه دفعه از جا بلند شدم. نمـی دونم چه مرگم شده بود! تو نقشـه ام وایسادن درون کار نبود، استرس گرفته بودم شدید. همـه با تعجب بـه من نگاه مـی ، ولی من سعی مـی کردم کـه بهی نگاه نکنم. دلم نمـی خواست با نگاه بـه ، همـه حرفام از یـادم بره. دامن لباسم بـه تنگ آب گرفته و تنگ توی سفره برگشته بود. گل های رز پر پر شده بـه دامن لباسم چسبیده بودن. نگاهمو از لباسم گرفتم و با بدبختی بالاخره با صدای بلند گفتم:- نـه! من زن آقای خسرو آریـا نسب، فرزند آقای امـیر بهادر آریـا نسب نمـی شم!گفتن این جمله به منظور به پا یـه قیـامت بس بود! انگار کبریت انداختم تو انبار باروت! یـهو همـه چی منفجر شد! همـهمـه بـه آسمون بلند شد. همـه با نفرت بـه من نگاه مـی . خونواده داماد سریع از خونـه رفتن بیرون. خسرو خواست یـه چیزی بگه کـه مادرش با عصبانیت دستشو کشید و از اتاق خارج شدن. تو کمتر از چند ثانیـه همـه چیز بـه هم ریخت و در کمتر از چند دقیقه خونـه تخلیـه شد، ولی من هنوز سر جام ایستاده بودم و نفس نفس مـی زدم. کل بدنم مـی لرزید اما خوشحال بودم کـه خلاص شدم! حالا بـه هر قیمتی! خبری از هیچ نبود، حتی شیلا هم نبود! حال بـه هم خورده بود، سفره عقد بـه هم ریخته بود و هر چیزش یـه گوشـه افتاده بود. جمعیت کـه هول مـی زدن برن زدن همـه چیو نابود ! من اما مثل یـه روح اون وسط وایساده بودم و منتظر بودم که تا یـه خبری بشـه. چقدر خوب مـی شد اگه مـی تونستم اون لحظه زمان رو ببرم جلو. چیزی طول نکشید کـه آقا جون مـهربونم کمربند بـه دست وارد شد و قبل از اینکه بتونم ت بخورم یـا از خودم دفاعی م بـه جون من افتاد. درون همون حین شیلا و پیمان رو کـه اومدن توی اتاق که تا هر طور شده جلوشو بگیرن بـه زور از اتاق بیرون انداخت تای نتونـه دستای قدرتمندشو نگه داره. درون اتاقو هم بست و قفل کرد، فریـاد مـی زد:- حالا به منظور من زبون درون آوردی؟ حالا نمـی خوای زن خسرو بشی؟ تو غلط مـی کنی! مگه من آبرومو از سر راه آورده بودم کـه تو اینقدر راحت بـه بادش دادی؟ضربات سنگین سگک کمر بند روی کمر و پهلوم نفسمو بند آورده بود! صدای التماسهای کـه گویـا با شنیدن خبر کتک خوردن جگر گوشـه اش درد خودش یـادش رفته بود و پشت درون اومده بود رو بـه همراه صدای شیلا مـی شنیدم، ولی به منظور آقاجون مـهم نبود و فقط مـی زد. مـیون هق هق گریـه صدای محکم درون رو هم مـی شنیدم کـه کوبیده مـی شد. انگاری مـی خواست وارد اتاق بشـه، ولی درون قفل بود. با گریـه فریـاد زدم:- کمک! تو رو خدا نزن آقا جون. مگه من چی گفتم؟ خوب از خسرو بدم مـی یـاد! آقا جون تو رو خــــدا …آقاجون با فریـاد گفت:- خفه شو! خفه شو ه سلیطه. زیر سرت بلند شده؟ زبون درازی مـی کنی؟!دیگه طاقت ضربه های کمر بند رو نداشتم. داشتم از حال مـی رفتم، آخرین توانمو جمع کردم و با گریـه فریـاد زدم:- فرهاد! فرهاد! مگه قول ندادی کـه نذاری بلایی سر من بیـاد؟ بعد کجا رفتی؟ نامرد دارم مـی مـیرم! بابام شیرینتو کشت. یـه دفعه درون با صدای بلندی باز شد و فرهاد وارد اتاق شد! سریع خودش رو بـه من رسوند. آشفتگی اون از من کتک خورده هم بیشتر بود. جلوم ایستاد و رو بـه آقاجون گفت:- مگه شما دین و ایمون ندارین کـه اینطوری تون رو کتک مـی زنین؟ اون کـه گناهی نداره! مقصر منم کـه عاشقش شدم. بیـاین منو بزنین. بیـاین منو تیکه تیکه کنین، ولی کاری بـه شکیلا نداشته باشین.آقاجون این بار بـه سمت فرهاد حمله کرد و فرهاد با کمال مـیل پذیرای ضربات محکم و دردناک کمربند آقاجون شد. وسط کتک خوردن ما شـهرام هم کـه برای کاری بیرون رفته بود برگشت و وقتی فهمـید قضیـه چیـه بـه یـاری آقاجون اومد و هر دونفرشون باهم اینقدر من و فرهاد رو زدن کـه جون تو بدنامون نموند. بعضی وقتا فکر مـی کنـه خوبه آقا جون با کتک زدن ما خشمشو تخلیـه کرد وگرنـه اگه دور از جونش سکته مـی کرد من چه خاکی تو سرم مـی ریختم؟!! وقتی خسته شدن شـهرام درون حالی کـه هنوز هم عربده مـی کشید از خونـه خارج شد و آقاجون گوشـه اتاق روی زمـین نشست و گریـه رو سر داد. من کـه کاملا بی حال و جون بودم و همـه چیزایی کـه مـی شنیدم، توی یـه هاله ای مـه قرار داشتن. ولی همـه حرف آقاجون یـه چیز بود اینکه آبروشو من بـه باد دادم! اون روز فکر مـی کردم من کار بدی نکردم! فقط حرف دلم رو زده بودم. اما حالا مـی فهمم بدترین راه رو به منظور زدن حرفم انتخاب کردم. من آقاجونم رو بی آبرو، داداشم رو بی غیرت و خسرو رو نابود و آواره شـهر غربت کردم! بگذریم … اون روز بـه کمک پیمان و چند تن از اقوام کـه اونجا مونده بودن من و فرهاد رو بـه بیمارستان رسوندن و هر دو بستری شدیم. چند روز بعد کـه زخمای تنمون بهتر شد و مرخص شدیم آقاجون ما رو بـه عقد هم درون آورد و گفت کـه دیگه هرگز نمـی خواد منو ببینـه. من خیلی ناراحت بودم، چون خونوادمو دوست داشتم. فرهاد اصرار داشت کـه هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون توی خونـه بزرگی کـه پدرش برامون تهیـه کرده بود. ولی من قسم خورده بودم کـه تا روزی کـه آقاجون با من آشتی نکنـه، از اون خونـه نرم! همـین طور هم شد. بعد از عقدد بـه هبونـه جمع وسایلم برگشتم توی خونـه و دیگه پامو بیرون نذاشتم. حتی به منظور یـه خرید جزئی هم از خونـه نمـی رفتم بیرون کـه مبادا درو دیگه روم باز نکنن. آقاجون همـیشـه بـه با صدای بلند مـی گفت، بـه این لکه ننگ بگو از خونـه من گم شـه بیرون نمـی خوام ببینمش. ولی من نمـی رفتم! گوشم هم بـه طعنـه ها و حرفای آقاجون و شـهرام بدهکار نبود. بـه فرهاد هم مـی گفتم کـه برای دیدن من همونجا بیـاد و تو حیـاط همو مـی دیدیم. فرهاد بیچاره شکایتی نداشت، اون واقعاً دوست داشت منو خوشحال کنـه. آقاجون خیلی گوشـه و کنایـه مـی زد. بـه فرهاد هم خیلی بد و بیراه مـی گفت. ولی من توجهی نداشتم. سه سال از عقد من و فرهاد مـی گذشت. از کیمـیا فقط همـینو مـی دونستم کـه با خسرو ازدواج کرده! همـین … البته مـی دونستم کـه آقاجون همـه خبر ها رو داره، ولی بـه من نمـی گه. کم کم صدای بابا و فرهاد درون اومد کـه چرا من سر خونـه و زندگیم نمـی رم؟! فرهاد همـه حقو بـه من مـی داد، ولی بـه هر حال نامزدی ما خیلی طولانی شده بود و من حتما یـه کاری مـی کردم. یـه روز تصمـیم خودم رو گرفتم، عزمم رو جزم کردم و وارد اتاق آقاجون شدم و دقیقا مثل همون سه سال پیش اونو درون حال قرآن خوندن دیدم. جلوش روی زمـین نشستم و دستم رو روی آیـه های قرآن گذاشتم و با بغض گفتم:- بـه همـین آیـه ها قسم اگه منو نبخشید، خودمو مـی کشم.آقاجون جوابمو نداد. شروع کرد از حفظ بقیـه آیـه ها رو خوندن.دوباره گفتم:- شما کـه نمـی خواین از طرف من یـه لکه ننگ دیگه هم روی زندگیتون بـه وجود بیـاد؟ آقاجون بالاخره سکوتشو شکست و گفت:- پاشو از اتاق من برو بیرون.همـین کـه باهام حرف زده بود خودش خیلی ارزش داشت. از شوق اشکام جاری شدن و گفتم:- نمـی رم! که تا منو نبخشین از جام جم نمـی خورم.آقاجون کـه پیدا بود یخش آب شده و دیگه مثل قبل کینـه ای از من نداره، قرآنش رو بوسید روی رحل گذاشت و گفت:- بـه نظر خودت کاری کـه کردی قابل بخشش بود؟دو زانو یـه کم بهش نزدیک شدم و با عجز گفتم:- مـی دونم بابا. من نباید عقد رو بـه هم مـی زدم، ولی بـه خدا نمـی تونستم درون کنار خسرو خوشبخت بشم. اول فکر مـی کردم کـه بعد از یـه مدت عاشقش مـی شم، ولی نشدم. تازه بدتر ازش متنفر مـی شدم. بابا من اگه اون روز بله رو مـی گفتم، بدون شک بدبخت مـی شدم.- خسرو تو رو دوست داشت خیلی هم زیـاد. تو مـی دونی کـه چه بـه روز اون آوردی؟ توی بیست و چهار سالگی موهاش از دست تو سفید شده. اون دیگه نمـی خواست هیچ وقت ازدواج کنـه. نمـی دونی چقدر باهاش حرف زدم و از توی چشم سفید بی آبرو بد گفتم، که تا راضی بـه ازدواج با کیمـیا شد. بالاخره یـه روزی آه اون جوون مـی گیردت. بد کردی شکیلا خیلی بد کردی.هق هق کردم و گفتم:- بابا مـی دونم بد کردم، ولی نـه اینکه فکر کنین وقتی مـی گم ازدواج من با خسرو برام بدبختی مـیاره، بـه خاطر اینـه کـه خسرو عیب و ایرادی داره. نـه! بـه خاطر خودم بود بابا. من نمـی تونستم اونو خوشبخت کنم. با این ازدواج هم من بدخت مـی شدم، هم اون. بابا اونم خوشبخت نمـی شد، چون من درون برابرش یـه کوه یخ بودم. ولی با این حال اگه شما بخواید مـی رم بـه دست و پاش مـی افتم و ازش مـی خوام منو ببخشـه. فقط اگه شما بخواید. بابا ببین من با اینکه عاشق فرهادم حاضر نیستم بدون رضایت شما پا بـه خونـه اش بذارم. بـه خدا خیلی دوستون دارم! آقا جون هم مثل من چشماش بارونی شد، گوشـه چشمشو چلوند و گفت:- من خیلی وقته کـه تو رو بخشیدم. کیـه کـه نتونـه اولاد خودشو ببخشـه؟ من خودم از خسرو حلالیت طلبیدم. اون همون سالی کـه با کیمـیا ازدواج کرد، به منظور همـیشـه رفت اصفهان! چون دیگه نمـی تونست توی این شـهر زندگی کنـه.با ناراحتی گفتم:- وای! بعد من دیگه نمـی تونم کیمـیا رو ببینم؟ چقدر بد! با شنیدن این خبر ناراحت تر از قبل و سوزناک تر اشک مـی ریختم. آقاجون بعد از سه سال آغوش خودشو بـه روم باز کرد و من توی بغلش خزیدم و آقاجون با من آشتی کرد. یـه هفته بعد خونواده فرهاد به منظور اجازه بردن عروسشون بـه خونـه ما اومدن و من و فرهاد بـه دنبال مراسم با شکوهی بـه خونـه خودمون رفتیم. سال اول زندگیم با فرهاد باردار شدم، ولی بـه سه ماه نکشیده بچه سقط شد. این قضیـه خیلی تو روحیـه ام اثر منفی گذاشت ولی بـه کمک فرهاد سعی کردم دوباره خودم رو پیدا کنم. شش ماه بعد دوباره باردار شدم، ولی بچه دومم هم توی شش ماهگی سقط شد. دیگه کارم بـه جنون کشیده بود. همـه اش مـی گفتم اینا از نفرین های خسروئه. دل شکسته خسرو باعث این اتفاق شد. فرهاد کـه آب شدن منو بـه چشم مـی دید دیگه ازم بچه نخواست، ولی درون عوض کلی تقویتم کرد. سه سال بعد دوباره باردار شدم. همـین کـه فهمـیدم باردارم رفتم مشـهد و از خود آقا بچه مو خواستم. اونجا نذر کردم اگه سالم بـه دنیـا اومد و پسر شد اسمشو بذارم رضا. با شفاعت آقا بود کـه خدا رضا رو بـه ما داد. رضا چشم و چراغ خونـه مون شده بود و من براش مـی مردم. فکر مـی کردم خسرو فراموشم کرده کـه خدا هم منو بخشیده و رضا رو بهم هدیـه داده. رضا دو ساله بود کـه پدر و مادر فرهاد تو سانحه ای کشته شدن و داغشون بـه دل ما موند. فرهاد ضربه خیلی بزرگی خورد و کمـی طول کشید که تا مثل سابقش شد. با بـه دنیـا اومدن تو فرهاد دوباره مثل اولش شد. چون عاشق بود. درست مثل پدر و مادر من.مـیون حرف رفتم و گفتم:- بعد آقا جون و خانم جون چطور فوت شدن؟ – اونا هم اول خانم جون یـه شب کـه خوابید دیگه بیدار نشد و به فاصله سه ماه بابام کـه عاشق بود، فوت کرد. این هم ضربه بزرگی به منظور من بود، ولی با وجود تو و رضا و فرهاد این غم کم کم برام کم رنگ شد.- نگفتی کـه شیلا چی شد؟ شما عقدو بـه هم زدین. اونا چی کار ؟- وقتی این اتفاق افتاد، خونواده پیمان زود بعد کشیدن، ولی پیمان سفت سر جاش ایستاد و چند روز بعد شیلا رو برد یـه محضر و عقد . ولی عروسی اونا هم همزمان با عروسی ما برگزار شد. بعد از عروسی هم متاسفانـه پیمان مشکل داشت و بچه دار نمـی شدن. انگار بخت ما دو که تا حتما عیناً مثل هم مـی شد. مشـهد کـه رفتم شیلا هم باهام اومد و من حاجت خودم و اون شفای پیمان رو از آقا گرفتیم. وقتی برگشتیم شیلا هم باردار شد ، به منظور همـینم بچه هامون تقریباً هم سنن، سام فقط دو سه ماه از رضا کوچیکتره.ولو شدم روی کاناپه، سرمو گذاشتم روی پاهای و پاهامو روی هم آویزون کردم و گفتم: – وای چه داستانی داشتین شما! بابا هم به منظور خودش یـه پا فرهاد کوه کن بوده ها! ولی من شانس ندارم. نـه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ پدری رو ببینم و نـه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ مادری رو ببینم. مشغول نوازش موهام شد و گفت: – عزیزم قسمت نبود کـه تو این چهار که تا فرشته رو ببینی.بعد خم شد و گونـه منو بوسید و گفت:- درسته کـه خدا چهارتا فرشته رو ازمون گرفت، ولی درون عوضش یـه دونـه فرشته بهمون داده کـه جای هر چهار نفر رو گرفته.با شیطنت گفتم:- اِ؟ من کـه بد بودم و تخس و شیطون و بچه و لوس؟ چی شد حالا شدم فرشته؟ خندید و خواست جوابمو بده کـه تلفن اتاق زنگ زد. سرمو از روی پای برداشتم که تا بتونـه گوشی رو جواب بده. هم بلند شد رفت سمت تلفن و زیر لبی گفت:- خدا کنـه باز کیمـیا نباشـه!چشمامو گرد کردم و اومدم یـه چیزی بگم کـه گوشیو برداشت و حرف من تو هوا موند. از طرز حال و احوالش فهمـیدم خود کیمـیاست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:- چقدر حلال زاده ای! همـین الان با رزا ذکر خیرت بود. با خودم فکر کردم ذکر خیر کی بود؟ کیمـیا؟!! خوبه همـین الان داشت مـی گفت کاش اون نباشـه ها! آب زیر کاه موذی! از فکر خودم خنده ام گرفت و به بقیـه مکالمـه گوش دادم:- قربونت برم. جدی مـی گی؟ خیلی خوشحالم! ببینم هنوز کـه بهش نگفتی رزا سرش کلاه گذاشته؟- …- خوب کردی. حالا چی شده یـادی از ما کردی؟- …- کیمـیا جان، گفتم که! ما تازه از مسافرت برگشتیم، دوباره هوس مسافرت کردی؟- …- بعد کار آرمـینـه! خوب چندان فرقی هم نداره! اصل اینـه کـه تازه دو سه هفته هست از کیش برگشتیم، نمـی تونم باز فرهاد رو تنـها بذارم. – …- اِ کیمـیا … الو الو … با خودم گفتم کیمـیا قطع کرده، حسابی هم کنجکاو بودم ببینم این مسافرت چیـه! رفتم طرف کـه وقتی قطع کرد سوالامو رگبار کنم طرفش کـه یـهو صاف نشست و گفت:- سلام آرمـین جان … خوبی شما؟- … – لطف داری سلام مـی رسونن … همـه خوبن …- … – آخه پسرم من دیروز بـه خود کیمـیا هم گفتم، ما تازه از سفر برگشتیم. مسافرت هم هر تابستون یکی کافیـه! دیلیل نداره …- … – چطور؟ نـه شاغل نیستم …- …- نـه بابا از اون نظر مشکلی ندارم …نمـی دونم آرمـین چی داشت مـی گفت کـه ساکت شده بود! شش چشمـی رفته بودم تو نخ ، قیـافه اش درون هم شده بود، کاملا عالعملاش رو مـی شناختم. الان رفته بود توی یـه حالت رودرواسی. مـی دونستم الان دیگه نمـی تونـه مخالفت کنـه! همـینم شد، چون وقتی سکوتشو شکست گفت:- خیلی خوب باشـه. من با شیلا حرف مـی ، ببینم چی مـی گه.- …- باشـه خبرشو بهتون که تا شب مـی دم. – …- نـه پسرم کاری ندارم سلام برسون.- …- بـه سلامت.بعد از این حرف گوشی رو گذاشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. پیدا بود کـه مشغول فکر ه. دیگه نتونستم ساکت بمونم، داشتم مـی ترکیدم از فضولی، بعد اولین حدسمو بـه زبون آوردم و گفتم:- آرمـین بود ؟- آره.- چی شده؟ کـه از فکر بیرون اومده بود، نگام کرد و گفت:- زنگ زده بود بگه بریم شمال.حدس مـی زدم، اما بازم خیلی خوشحال شدم و با هیجان گفتم:- آخ جون! مـی ریم ؟ولی یـهو یـاد داریوش افتادم و بادم خالی شد. ولو شدم روی کاناپه دوباره و با پام ضرب گرفتم روی زمـین. بی توجه بـه حال من گفت:- نمـی دونم حتما از شیلا بپرسم. راستی … دیروز کـه کیمـیا زنگ زده بود، مـی دونی چی مـی گفت؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- چی مـی گفت؟- مـی گفت ازتون تشکر کنم. مـی گفت نمـی دونم رزا و سپیده با داریوش چی کار کـه اینقدر سر بـه راه شده. دیگه از سر کار مستقیم مـی یـاد خونـه و خیلی بیشتر بـه من توجه داره. دیگه هم موبایلش دم بـه ساعت زنگ نمـی زنـه. خلاصه مـی گفت کـه خیلی عوض شده! اولش هم نمـی دونسته شماها کاری کردین، از آرمـین دلیلشو پرسیده اونم گفت تاثیر ای دوستاتونـه. ضربان قلبمو حتی از روی لباسم حس مـی کردم. دلم مـی خواست بپرم و دو که تا ماچ آبدار م. چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم. داریوش داشت عوض مـی شد!!! مگه همـینو نمـی خواستم؟!! اما یـهو یـاد گذشته ها افتادم … … سفره عقد … خسرو … مگه مـی شـه؟!! من و داریوش؟!! محاله! نـه بابای اون مـی ذاره نـه بابای من. رفته بودم تو فکر کـه صدای از جا پروندم:- هنوزم نمـیخوای حرف بزنی؟با تعجب نگاش کردم و گفتم:- چه حرفی؟- راجع بـه داریوش … مگه همون تابلوت نیست؟! همونی کـه خیلی دوسش داشتی؟ وقتی دیدیش عالعملات رو زیر نظر داشتم. همچین خیلی هم جا نخوردی! درون حالی کـه من حس مـی کردم همونجا ورجه وورجه مـی کنی و با انگشتت داریوش رو نشونم مـی دی و مـی این همون نقاشی منـه ها! اما انگار نـه انگار …لب گزیدم و آب دهنمو قورت دادم. نشست کنارم، دست گذاشت زیر چونـه مو گفت:- حرف نمـی زنی رزای من؟داشتم کم کم بغض مـی کردم، آب دهنمو چند بار قورت دادم و گفتم:- چون شب قبلش دیده بودیمش، تو پیست …  با چشمای گرد شده گفت:- راست مـی گی؟!!- اوهوم …- خب … هیچی دیگه. یـه مشکلی برامون پیش اومد، یعنی چیزه … مـی ترسیدم راستشو بـه بگم، بعد گفتم:- سپیده خورد زمـین. اونا کمکون . اونجا بود کـه دیدمش، اما خوب وقتی فهمـیدم پسر کیمـیاست و کیمـیا هم اونقدر ازش بد گفت دیگه ازش دوری کردم. دیدی کـه الکی هم بهش گفتم نامزد دارم … بی مقدمـه گفت:- رزا حست نسبت بهش چیـه؟!با چشمای گرد شده بـه خیره شدم، سابقه نداشت درون این موراد با هم حرفی بزنیم. وقتی نگاه منو دید گفت:- همـه مارد ا درون مورد اینجور چیزا با هم حرف مـی زنن …- خوب … خوب حسی … ندارم … مـی دونی کـه من کلا زیـاد با پسرا جور نیستم … فقط با سام و رضا … همـین … داریوش هم یکی …یکیـه … مثل بقیـه … یـه کم موشکافانـه نگام کرد و من سعی کردم کلی خودمو خونسرد نشون بدم. آهی کشید از جا بلند شد و گفت:- امـیدوارم همـینطور باشـه … دوست ندارم اگه قرار شد باز باهاشون همسفر بشیم نگرانت باشم … رفت سمت تلفن و گفت:- حالا چرا کیمـیا مـی گه عوضش کردین؟!! چی کار کردین؟!!دستامو تو هم پیچوندم و عصبی گفتم:- نمـی دونم … لابد کم محلی … بازم آهی کشید و زیرزمزمـه کرد:- نمـی خوام تو ط باشی رز … نمـی خوام …خودمو زدم بـه نشنیدن … چرا کـه نـه؟!! شایدم من واقعاً ط شده بودم به منظور خونواده آریـا نسب! به منظور انتقام یـه زخم کهنـه …
شیلا حاضر نشد باهامون بیـاد درون عوضش سپیده رو فرستاد خونـه مون کـه باهامون بیـاد. با بابا هم م کرد و وقتی بابا مطمئن شد خبری از خسرو شوهر کیمـیا نیست بالاخره رضایت بـه رفتنمون داد، بـه صوص کـه رضا و سام هم دوباره رفته بودن شمال! این ه حسابی رضا رو از راه بـه در کرده بود کـه هنوز نیومده دوباره هوایی شده بود! با کیمـیا تماس گرفت و خبر رفتنمون رو داد. قرار بر این شد کـه صبح روز بعد اول جاده چالوس منتظرشون باشیم. صبح با صدای و تکون های دست سپیده کـه شبش اومده بود خونـه مون مونده بود، با رخوت از جا بلند شدم. ساعت پنج بود. سپیده حسابی سر حال بود و معلوم نبود از کی بیدار شده کـه آماده است! ولی من حسابی استرس داشتم و باز دلشوره افتاده بود بـه جونم. از تصور دوباره دیدن داریوش دست و پام یخ مـی زد. همراه سپیده سر مـیز صبحونـه حاضر شدیم و به زور صبحونـه مون رو خوردیم. بابا هم به منظور بدرقه ما بیدار شده بود. دلم به منظور بابا مـی سوخت. اصلاً فرصت مسافرت پیدا نکرده بود. با سپیده داشتیم آماده مـی شدیم کـه سر از درون اتاق تو اومد و گفت:- بچه ها لباس مجلسی هم بردارین.همزمان با هم گفتیم:- چرا؟!!- کیمـیا دیشب گفت عروسی پسر یکی از دوستای مشترکمونـه. ساکن شمالن، بردارین محض احتیـاط …سپیده سرشو گرفت و گفت:- من کـه لباس ندارم!رفتم سر کمد لباسام و گفتم:- چرا اتفاقا داری! عروسی مـهران رو یـادت رفته؟!! بعدش کـه اومدیم خونـه مون لباست رو اینجا جا گذاشتی!سپیده هیجان زده از جا پرید و گفت:- اِ آره! راست مـی گی. بعد برام برش دار … خودت چی مـی پوشی؟- منم همون لباس اون شبو بر مـی دارم، مشکیـه …سپیده چشمکی زد و گفت:- ! مـی خوای از داریوش دلبری کنی!رفتم سر کمد و با خنده ای موذیـانـه فقط گفتم:- خفه شو!بعد از برداشتن لباسا و جا دادنشون توی ساکامون، وسایلمون رو برداشتیم و زدیم از خونـه بیرون. و بابا کنار ماشین بابا منتظرمون ایستاده بودن. نگرانی رو تو عمق چشمای بابا احساس مـی کردم. گونـه شو بوسیدم و و خودمو تو بغلش جا کردم، اونم لالاه گوشمو بوسید و گفت:- عزیزم! هم مواظب خودت باش، هم و ات!- چشم بابایی ، شمام همـینطور …بابا به منظور راحتی بیشترمون سوئیچ بنزشو بـه داد و خودش سوئیچ اتومبیل و برداشت. همراه سپیده با خوشحالی و ذوق توی ماشین پریدیم. من جلو نشستم و سپیده عقب. چند لحظه بعد هم سوار شد و پشت فرمون نشست. بابا سرش رو از شیشـه داخل کرد و آخرین توصیـه ها رو هم بهمون کرد. وقتی بالاخره دل کند و با خداحافظی برامون دستی تکون داد، درون جوابش بوقی زد و راه افتاد. که تا کلی وقت بعد از اینکه از خونـه خارج شدیم بـه پشت سرم نگاه مـی کردم و برای بابای مـهربونم دست تکون مـی دادم. انگار تازه بابا رو شناخته بودم و هزار برابر بیشتر از قبل عاشقش شده بودم.دقیقاً ساعت هشت بود کـه به محل قرارمون رسیدیم. اونا هنوز نیومده بودن به منظور همـین هم یـه جای مناسب ماشین رو پارک کردیم و منتظرشون نشستیم، سرمو بـه ضبط ماشین و کاست هاش گرم کرده بودم کـه سرم گرم بشـه و گذر زمان و استرس شدیدم از یـادم بره. نسیم خنکی کـه از شیشـه باز بـه داخل مـی یومد روحمو نوازش مـی کرد. همـه مون توی خلسه و سکوت فرو رفته بودیم، ودم سکوت رو شکستم و با لوس بازی گفتم:- ی … الهی من پیش مرگ چشمای خوشگلت بشم. مـی ذاری من توی جاده پشت فرمون بشینم؟ سعی کرد لبخندشو قورت بده و گفت:- سعی نکن با زبون چرب و نرمت منو گول بزنی. نمـی شـه عزیزم اینجا جاده هست شما هم گواهینامـه تازه گواهینامـه گرفتی.با ناراحتی گفتم: – شما کـه مـی دونی من رانندگیم حرف نداره. تو رو خدا بذار، قول مـی دم آروم برم.سپیده هم بـه طرفداری از من گفت:- راست مـی گه . منم هواشو دارم کـه تند نره. بذارین دیگه. با اخم گفت:- من مـی گم نره شما مـی گین بدوش؟ جاده چالوس خطرناکه!کاملاً مشخص بود کـه نرم شده و با یـه کم اصرار دیگه مـی تونم راضیش کنم. به منظور همـین گفتم:- تو رو جون من . بـه خدا حواسم هست کـه مشکلی پیش نیـاد. بار اولم کـه نیست رضا و بابا هم همـیشـه ماشینو تو جاده بهم مـی دن.هاشو جمع کرد و گفت:- چی بگم من بـه تو ه خیره سر چشم سفید؟با شادی از گردنش آویزان شدم، محکم بوسیدمش و گفتم:- قربون خوشگل خودم برم من الهی. هنوز چیزی نگفته بود کـه از صدای بوقی و ول کردم و هر سه بـه عقب برگشتیم. از شیشـه عقب بـه خوبی مـی شد BMW مشکی رنگی کـه پشت ماشین ایستاده بود رو دید. و چون سقفش کروکی بود سرنشیناش هم مشخص بودن! با خونسردی گفت:- اِ اومدن!اینو گفت و رفت پایین. ولی من و سپیده خشک شده بودیم سر جامون. همـیشـه آرزو داشتم یـه همچین ماشینی داشته باشم، ولی این مدل BMW رو که تا حالا توی ایران ندیده بودم، حدس زدم از جای دیگه ای سفارش داده باشـه. خود داریوش پشت فرمون دیوونـه کننده شده بود، موهای ش بـه دست باد حسابی پریشون شده بود و داشت جواب احوالپرسی رو مـی داد، اما نگاهش هی توی ماشین ما چرخ مـی خورد. محشر شده بود! وقتی بـه رسم ادب به منظور از ماشین پیـاده شد تونستم درست تیپشو ببینم، تی شرت سبز رنگ تیره ای پوشیده بود با شلوار جین خاکی رنگ. با دیدنش دوباره آهم بلند شد. تو همون نگاه اول حس کردم رنگ پریده تر شده و یـه کم هم لاغرتر شده. آرمـینم پیـاده شده بود و گرم صحبت با بود. صدای سپیده منو از حال و هوای خودم خارج کرد:- بریم پاین زشته!به دنبال این حرف خودش پیـاده شد و منم ناچاراً با دست لرزون درون ماشین رو باز کردم و رفتم پایین. کیمـیا اومده بود جلو و داشت سپیده رو مـی بوسید، آرمان هم چشم دوخته بود بـه سپیده. نگامو چرخوندم سمت و داریوش، هر دو خیره بودن بـه من. ناچاراً سری به منظور داریوش تکون دادم و بعدش رفتم سمت کیمـیا کـه از بوسیدن سپیده فارغ شده بود. با محبت گونـه مو بوسید و گفت:- عزیزم، هر روز قشنگ تر از دیروز!آرمـین سر گفت:- دینگ دینگ! صا ایران!همـه خندیدیم، آرمـین یـه قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت: – دیدی دوباره همو دیدیم؟پشت چشمـی براش نازک کردم و گفتم:- هیچی توی این دنیـای کوچیک عجیب نیست.آرمـین اخم ظریفی کرد و گفت: – بازم کـه مـیدنیـا کوچیکه! بالاخره داریوش اومد جلو، کنار آرمـین ایستاد و در حالی کـه چشم از چشمام بر نمـی داشت گفت:- سهم من از تو فقط یـه سر ت بود؟آرمـین چشم غره ای بـه داریوش رفت و من مثل همـیشـه با زبون تند و تیزم گفتم:- همونم زیـادیت بود!نمـی دونستم تغییرات داریوش درون چه حد بوده! هنوز نمـی تونستم بهش اعتماد کنم، قیـافه داریوش کدر شد و خواست چیزی بگه کـه آرمـین پیش دستی کرد و گفت:- رزا، خودتون سه نفرید؟!!یـه نگاه بـه ماشین کـه زیر نور خورشید برق مـی زد انداختم، دومباره چرخیدم بـه طرفشون و گفتم:- آره خوب! مگه حتما دیگه ای هم باشـه؟!!داریوش پوزخند عجیبی زد کـه انگارپر از نفرت بود و گفت:- آره خوب! مثلاً نامزدت! اوف! اصلاً یـاد نامزد بازیم نبودم! بی اختیـار گفتم:- تو چه گیری دادی بـه رضا! اسم رضا یک دفعه از دهنم درون رفت و پشیمون شدم. لبخند زهرآگینی زد و گفت:- بعد اسمش رضاس!نگام کشیده شد سمت ، حسابی مشغول گفتگو با کیمـیا بودن، راه افتادم سمت ماشین و با بدخلقی گفتم:- لطف کن اینقدر سر بـه سر من نذار!اما از رو نرفت و با لحن پر تمسخری گفت: – اینبار چرا نیومده؟ چطور دلش مـی یـاد …با غیظ حرفشو قطع کردم و گفتم:- رضا زودتر رفته شمال. یـه خورده حوصله کنی، مـی بینیش.واقعاً هم همـینطور بود، چون طبق قراری کـه دیشب و رضا گذاشته بودن قرار بود یـه سر بریم ویلای خودمون کـه را و دوستاش اونجا بودن، بعد بریم ویلای داریوش اینا. ابروی چپشو بالا انداخت و گفت:- جدی؟ خیلی دوست دارم ببینمش.حرفوش باور نکردم. چون یـه جوری جمله شو گفت کـه حس کردم اصلاً چشم نداره رضا رو ببینـه.
برای اینکه حرفو عوض کنم گفتم:- ببخشید شما شغلتو عوض کردی؟ابروشو بالا انداخت و گفت:- نـه … چطور؟- مطمئنی نمایشگاه ماشین نداری؟ منظورمو فهمـید، خندید، که تا مـی خندید گوشـه چشماش چین مـی خورد و بامزه مـی شد. منم کـه حس مـی کردم توی دلم لباس مـی شورن! با همون خنده بامزه اش گفت:- ماشین من همـینـه کـه مـی بینی، ماشینی کـه تو کیش دیدی رو همونجا کرایـه کرده بودم خانوم کوچولو. ضربان قلبم داشت شدت مـی گرفت. خوب بسه دیگه مرتیکه چقدر مـی خندی! اه اعصابم خورد شد! به منظور اینکه خودمو کنترل کنم، سمت و چرخیدم و گفتم:- بهتره نیست بیفتیم و بقیـه حرفا رو بذاریم واسه تو راه؟ جاده شلوغ شد! خودم زودتر از بقیـه پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم. از بچهرضا کـه رانندگی بلد بود، بـه منم یـاد داده بود و راننده ماهری شده بودم، به منظور همـینم بـه محض رفتن توی هجده سالگی سریع تونستم گواهینامـه بگیرم. رو بـه سپیده گفتم:- سپیده بیـا سوار شو دیگه.سپیده کـه تا اون لحظه ساکت و صامت یـه گوشـه ایستاده بود، نگاهی بـه داریوش و آرمـین انداخت، سری براشون تکون داد و راه افتاد سمت ماشین کـه بیـاد جلو بشینـه کنار من. صدای آرمـین متوقفش کرد:- دوتایی با اون ماشین مـی یـاین؟ چون گویـا ها تصمـیم دارن با هم باشن!قبل از اینکه سپیده چیزی بگه و کیمـیا راه افتادن سمت ماشینمون و گفت:- نـه آرمـین جان، من و کیمـیا هم با رزا اینا مـی یـایم.داریوش پرید وسط حرفشون و گفت:- جان اگه اجازه هست من و آرمـین با ا بیـایم. شما و توی ماشین من باشین.قیـافه درهم شد، قبل از اینکه فرصت کنـه چیزی بگه، آرمـین قدمـی بهش نزدیک شد و گفت:- جون یـه لحظه … ناچاراً قدمـی بـه از کیمـیا فاصله گرفت و مشغول صحبت با آرمـین شد، داشتم مـی مردم از فضولی بفهمم اینا چی دارن بـه هم مـی گن. کیمـیا هم رفته بود سمت داریوش و داشتن حرف مـی زدن. چه خبر بود یعنی؟! وقتی از آرمـین جدا شد و اومد سمت من شیشـه رو دادم پایین که تا بتونم فضولیمو ارضا کنم. اخماش درون هم بود از شیشـه خم شد داخل و طوری کـه سعی مـی کرد صداش بـه بیرون درز پیدا نکنـه گفت:- این پسره هم خوب یـاد گرفته چطور منو تو رودرواسی بندازه! اصرار دارن با شما بیـان! رزا من بـه تو سپیده اعتماد کامل دارم! آرمـین هم مـی گه رو اسم داریوش قسم مـی خوره! نمـی دونم از کجا فهمـیده من روش حساسم! درون هر صورت، قرار شد با هم باشین، حواستونو جمع کنین. آروم مـی ری رزا، خیلی هم باهاش همکلام نمـی شی. دست و پام داشت مـی لرزید! داریوش و آرمـین آب زیر کاه! نفس عمـیقی کشید و فقط سرمو به منظور تکون دادم. انگار هم خوب درکم مـی کرد، کـه دستشو جلو آورد و گونـه مو نوازش کرد، بعدش سریع عقب گرد کرد و رفت سمت ماشین کیمـیا. گویـا کیمـیا رانندگی بلد نبود و قرار بود پشت فرمون بشینـه. سپیده نزدیک درون جلو ایستاد و ناچاراً رو بـه پسرها کـه مـی خواستن عقب بشینن تعارف کرد:- بفرمایید جلو، من اینجوری معذب مـی شم.آرمـین و داریوش نگاهی بـه هم انداختن و داریوش گفت:- اشکالی نداره؟دوست داشتم خم بشم بـه سمت درون بغلو از شیشـه برم بیرون از سپیده یـه نشگون بگیرم که تا زر مفت نزنـه! اما دیگه دیر شده بود چون سپیده با رویی گشاده گفت:- نـه خواهش مـی کنم چه اشکالی؟و این شد کـه داریوش بـه راحتی آب خوردن کنار من جا گرفت! حالا چطور مـی تونستم با وجود اون رانندگی کنم؟ خدایـا خودمون رو بـه تو مـی سپارم نذار جوونای مردمو بفرستم ته دره! از داخل داشبورد کاست جدید و جنجالی مورد علاقه ام رو درون آوردم و توی ضبط گذاشتم و صداشو که تا آخر زیـاد کردم. چون زودتر راه افتاده بود، جلوی ما بود. از گوشـه چشم نگاهی بـه داریوش کردم، دست راستشو از آرنج تکیـه داده بود بـه شیشـه بسته و با ناخنش با پوست لبش ور مـی رفت. حسابی توی فکر فرو رفته بود. عصبی از ماشین و سبقت گرفتم و براشون زدم. بعدش هم با سرعت هر چه تموم تر از ماشین های دیگه سبقت گرفتم. صدای فریدون توی ماشین مـی پیچید:- دستامون اگر کـه دوره دلامون کـه دور نمـی شـهدل من جز با دل تو با دلی کـه جور نمـی شـهداریوش دستشو جلو آورد و بدون اینکه چیزی بـه من بگه صدای ضبط رو یـه کم کم کرد. چپ چپ نگاش کردم و خواستم یـه گنده بارش کنم کـه گفت:- رانندگیت خیلی خوبه. تسلط بالایی داری! تو مـیخای مَرمَرِ قلبت آب شـه با گرمای عشقمدلت از سنگِ عزیزم سنگی کـه صبور نمـی شـهنفسمو با شتاب فرستادم بیرون و گفتم:- حالا یعنی حتما برای تعریفی کـه کردی ازت تشکر کنم؟سرشو بـه پشت صندلی تکیـه داد، پاهای بلندشو یـه کم تو جاش جا بـه جا کرد و با چشم بسته گفت:- نـه نیـازی بـه تشکر نیست. یـه کم باهام مدارا کنی کافیـه!فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو بـه من برسونید فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمـی دونیدفرمون را دو دستی چسبیدم و کمـی از سرعتم کم کردم. بدجور داشت پشت سرم چراغ مـی زد و این یعنی تهدید محض!با صدای آرومـی غر غر کردم:- بسه دیگه زبون نریز.چند لحطه ای تو سکوت غرق صدای گیتاری شدم کـه از ضبط پخش مـی شد. داریوش بدون اینکه چشماشو باز کنـه لبخند کمرنگی زد. از توی آینـه نگاه بـه عقب کردم، سپیده معذب گوشـه صندلی نشسته بود و به بیرون خیره شده بود، دستشم زده بود زیر چونـه اش. که تا حالا اینقدر بـه سر و صدا ندیده بودمش، آرمـین هم البته دست کمـی از اون نداشت و جفتشون غرق مناظر شده بودن. با احساس سنگینی نگاهی دل از آینـه کندم، داریوش چشماشو باز کرده بود و بی پروا خیره شده بود بهم، چقدر محتاج این نگاه بودم فقط خدا مـی دونست!بردن اسم تو از یـاد کاریـه کـه خیلی سخته دل تو نقش یـه قلبه کـه تو آغوش درختهیـه بار با ناز پلک زدم و گفتم:- خوشگل ندیدی؟بازم لبخند زد ولی هیچی نگفت … یـه دفعه دستشو جلو آورد و صدای ضبط رو زیـاد کرد. حرکت لبهاشو مـی دیدم کـه داره با فریدون زمزمـه مـی کنـه:تو دلم همـیشـه جاته همـیشـه دلم باهاتهیـاد من هرجا کـه باشی مثل سایـه پا بـه پا تهقلبم داشت مثل چی مـی زد … نزن لعنتی نزن! بـه نفس نفس افتاده بودم و داریوش بی توجه بـه من غرق آهنگ بود، شاید هم غرق من بـه آهنگ گوش مـی کرد! فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو بـه من برسونید فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمـی دونیدهمـین کـه آهنگ تموم شد با هول و استرس ضبط رو خاموش کردم، همـین یکی حسابی باعث شده بود دست و پامو گم کنم. با اینکه هیچی از احساسات داریوش نمـی دونست، هیچ هم سر از کاراش درون نمـی اوردم اما همـین نگاه ها و بعضا تیکه های ظریفش دیوونـه م مـی کرد. تصمـیم گرفتم یـه کم اذیتش کنم، نمـی شـه کـه فقط اون منو اذیت کنـه! تو آینـه بـه آرمـین نگاه کردم و بلند گفتم:- آرمـین تو چطوری با داریوش اینقدر صمـیمـی شدی؟آرمـین چشم از مناظر بیرون گرفت، بـه چشمای من تو آینـه خیره شد و با خنده و گفت:- خودمم نمـی دونم. یک دفعه ای پیش اومد حالا هم پشیمونم.داریوش کـه مـی دونست آرمـین شوخی مـی کنـه، از طرفی فهمـیده بود مـی خوام کرم بریزم، پوزخندی زد و گفت:- اتفاقاً آب منم با این توی یـه جوی نمـی ره. زیـادی بچه مثبته. انگار از مادر فقط شیر پاستوریزه خورده. لجم گرفت و گفتم:- خوش بـه حال زنت آرمـین! بـه نظر من کـه خوشبخت ترین زن دنیـا مـی شـه. تو خیلی پسر خوبی هستی! پسر پاستوریزه این روزا کیمـیاست! بعد قبل از اینکه بفهمم مـی خوام چه غلطی م، بـه عادت همـیشگیم گفتم:- خدا قسمت ما هم ه! آرمـین بیچاره از بی پردگی من سرخ شد، اما داریوش سریع نکته حرفمو گرفت و گفت:- شما فکر نمـی کنی واسه اینجور دعا یـه کم دیر شده؟؟ فکر کنم، البته فکر کنم گفتی نامزد داری! نکنـه پسر خوبی نیست کـه داری آرزوی یکی دیگه اشو مـی کنی؟ یـا شاید هم دروغ گفتی!وای بر من کـه خودم، خودمو لو دادم! با تته پته گفتم:- خوب چرا، ولی اون … اونم مثل بقیـه اس دیگه … یـه خورده سر و گوشش مـی جنبه.اومدم ابروشو درست کنم تازه زدم چشمشم کور کردم! با عجز بـه سپیده نگاه کردم و دیدم داره ریز ریز مـی خنده! اونم طرفدار این دو نفر شده بود و ترجیح مـی داد من کم بیـارم! ! داریوش با پوزخند گفت:- یعنی واقعاً با وجود داشتن تو بازم شیطونـه؟ چقدر بی لیـاقت! واقعاً حیف تو نیست رزا؟داشتم کم مـی اوردم، اعصابم حسابی بـه هم ریخته بود، مـی خواستم هر چه زودتر اون بحث اعصاب خورد کن رو تموم کنم. به منظور همـینم با غیظ گفتم:- نـه پس! تو خوبی! مـی خوای بیـام زن تو بشم؟!صورت داریوش پر از بهت شد، آه آرمـین هم پشت سرم اونقدر بلند بود کـه بتونم بشنوم. سپیده هم داشت با چشمای گرد شده نگام مـی کرد! خودمو اینقدر رک باور نداشتم! کم کم روی صورت بهت زده داریوش یـه لبخند تلخ نشست، تلخ تلخ! اما چیزی نگفت، سعی کردم بحثو جمع کنم و جمعو از اون حالت خارج کنم:- رضا هر چی کـه باشـه، من خیلی دوسش دارم. پسرای این دوره زمونـه همشون سر و گوششون مـی جنبه. آرمـین هم بـه کمکم اومد و گفت:- نـه رزا. همشون هم اینطوری نیستن. مثلاً من درون طول عمرم یـه دوست هم نداشتم! حالا من هیچی، هستن خیلی از پسرا کـه شیطنت مـی کنن، اما آدمـیت از یـادشون نرفته! بـه نظرم اونا واقعاً آدمای قابل اعتمادی هستن. بعدشم هر آدمـی که تا ازدواج مـی کنـه، دیگه فقط حتما حواسش بـه همسرش باشـه نـه اینکه یـه نفرو عقد کنـه، صد که تا رو … لا اله الا الله! – منم کـه مـی گم زن تو خیلی خوشبخته.داریوش با اخمای درون هم رو بـه سپیده گفت:- سپیده چرا شیلا نیومدن؟بهد از یـه ساعت تازه صدای سپیده رو هم شنیدیم! این یـه مرگش شده بود! – من کار داشت، نمـی تونست بیـاد، ولی برادرم محمودآباده.آرمـین قبل از من و داریوش بـه حرف اومد و گفت:- برادرت؟ سپیده از گوشـه چشم نگاهی بـه آرمـین انداخت و گفت:- آره برادرم سام با پسر ام و دوستاشون اونجان. اینبار داریوش پرسید:- پسر ات؟ یعنی داداش رزا؟ مگه رزا تک فرزند نیست؟وا! مگه خودم لالم کـه از سپیده مـی پرسه! اوه اوه! این چی گفت؟!! من نگفته بودم بهشون داداش دارم. البته نگفته بودمم کـه تک فرزندم، اما الان لو مـی رم! مـی مـی دونــــــــــم! الان حیثیتم بـه فنا مـی ره! سپیده کـه هنوز خونسردی خودشو از دست نداده بود گفت:- نـه، هم من ، هم رزا یـه داداش بزرگتر داریم. کـه البته هم سن هم هستن. داریوش دستی توی موهاش کـه ریخته بود روی چشماش کشید، همـه شونو با هم داد بالا و با صدای آرومـی پرسید:- نامزد رزا هم باهاشونـه حتماً.سپیده هم دیگه داشت کم مـی اورد، خودش فهمـید گاف داده، بـه زحمت گفت:- آره … یعنی نـه! اصلاً نمـی دونم.نگاه داریوش با بدبینی چرخید سمت من، آرمـین هم نگاهش بین من و سپیده و داریوش چرخ مـی خورد. با کلافگی گفتم:- اصلاً چه بحثیـه! اَه!قبل از اینکهی فرصت کنـه چیزی بگه، صدای موسیقی لایتی توی ماشین پخش شد و داریوش دستشو داخل جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش رو درون آورد. آخ چقدر دلم یـه دونـه موبایل مـی خواست. ولی بابا برام نمـی خرید، تازه بازار موبایل داشتن گرم شده بود و بابا به منظور خودش و و رضا خریده بود. بـه منم گفته بود وقتی رفتی دانشگاه! اوف! بی اختیـار گوشامو تیز کردم که تا از مکالمـه داریوش سر درون بیـارم، نکنـه بازم دوست اش … – باشـه، همـین جلوتر یـه قهوه خونـه هست …- ….- شما الان دقیقا کجا هستین مگه؟- ….- خوب ما یـه کم جلو افتادیم، حدوداً پنج دقیقه دیگه مـیرسین بـه ما. اسم قهوه خونـه رو برات مسیج مـی کنم. بعد از این حرف قطع کرد و رو بـه من گفت:- اینا بودن، خسته ان … گفتن یـه جا وایسیم. بعد از این پیچ یـه قهوه خونـه هست، چون کنار رودخونـه هست فضای خوبی داره. نگه دار …بعد از پیچ جایی کـه گفته بود رو دیدم، راهنما زدم و کنار کشیدم اما هیچی درون جواب حرفاش نگفتم. همـه از ماشین پیـاده شدیم، ساعت نـه و نیم صبح بود. با دیدن رودخونـه خروشان، هوس کردم آبی بـه دست و صورتم ب. آرمـین و داریوش داشتن با هم پچ پچ مـی ، قیـافه داریوش درون هم بود ولی آرمـین سعی داشت چیزی رو با هیجان بهش حالی کنـه. بی توجه بـه اونا بـه سپیده گفتم یم رمرودخونـه و راه افتادم اون سمت. خیلی هم شلوغ نبود، آب خنک انگار اعصابم رو هم آروم کرد. وقتی برگشتم، اینا هم اومده بودن و همـه شون با هم نشسته بودن روی یکی از تختا کـه از رودخونـه یـه کم فاصله داشت. رفتم طرفشون و با هیجان گفتم:- بیـاینآب … اونجا نشستین به منظور چی؟ بی توجه بـه حرفم با اخم گفت:- این بود آروم رفتنت؟ پا رو مـی ذاری روی گاز آ برو کـه رفتیم؟!!نشستمتخت، خم شد گونـه شو صدا دار بوسیدم و گفتم:- بـه من مـی گن رزا شوماخر! چی فکر کردی؟!! هیش مترس! رانندگی درون حد بنز ! چپ چپی نگام کرد و صورتشو چرخوند سمت آرمـین، منم چشمام رفت سمت داریوش کـه داشت با لبخندی محو نگام مـی کرد. – ! تو نباید چیزی بهش مـی گفتی؟!! حالا این بچه اس!دل از نگاه بازی با داریوش کندم و اعتراض کردم:- اِ !آرمـین هم بـه جانبداری از من چون مخاب هم قرار گرفته بود گفت:- همون اول فقط یـه کم تند رفت جان، بعدش خودش زود سرعتشو کم کرد.- د آخه من خودمو خوب مـی شناسم.اومدن گارسون و آوردن یـه سینی چایی بـه غر غرهای پایـان داد. باز نگام رفت سمت داریوش، برعمسافرت کیش کـه خیلی مـی گفت و مـی خندید و ریلبود، این بار خیلی عبوس و غمزده شده بود و هر از گاهی چنان نگام مـی کرد کـه دست و دلم مـی لرزید و حاضر بودم همـه چیزمو بدم که تا اون نگاه به منظور همـیشـه بـه من تعلق داشته باشـه. ولی حیف کـه این نگاه که تا حالا بـه خیلی از ای دیگه هم دوخته شده بود. استکانی چایی ریخت و به دستم داد. موقع گرفتن استکان باز نگاه بی اراده ام با نگاه داریوش تلاقی کرد و دوباره همون حالت تو من ایجاد شد. طوری کـه یـهو دستم شل شد و فنجون چایی روی پام ریخت. خدا رو شکر خیلی داغ نبود، ولی نمـی دونم چرا کولی بازی درون آوردم و با فریـاد گفتم:- سوختم. وای سوختم! و بـه تکاپو افتادن، ولی داریوش تو یـه چشم بـه هم زدن بلندم کرد و به حالت دو منو کنار رودخونـه برد و پامو تو آب خنک رودخونـه فرو کرد. سوز شدیدی نداشتم، اما پام کـه خنک شد انگار دلمم خنک شد. یکی از دستای داریوش محکمدور کمرم پیچید شده بود و با اون یکی مچ پامو گرفته بود توی دستش. بدنم داشت مور مور مـی شد، دستی کـه بی هوس دور کمرم تاب خورده بود و داریوش نگرانی کـه بی توجه بـه اطرافیـان منو تو آغوشش گرفته بود داشت از خود بیخودم مـی کرد.سرمو بالا آوردم و تو عمق چشمای آبیش خیره شدم، نگاش پر بود از نگرانی و به پام خیره شده بود، وقتی نگامو حس کرد، نگاشو سر داد روی نگام، لبمو با زبون تر کردم و از ته دلم گفتم:- ممنون.لبخند نشست روی صورتش، لبخندی کـه جذابیتش رو دوچندان مـی کرد، با صدای آروم گفت:- خواهش مـی کنم. پات مـی سوزه؟ اگه مـی سوزه برگردیم تهران و بریم درمانگاه.با همـه صداقتم گفتم:- نـه خوبه. من الکی داد و هوار راه انداختم، چیزی نشده بود که!صدای رو از فاصله نزدیک شنیدم:- چی شدی ؟ خوبی رزا؟!! پاتو ناقص کردی؟!! بازم سر بـه هوایی؟!! من چی کار کنم از دست تو؟ درست پشت سرمون بود، داریوش سریع ولم کرد و با فاصله از من ایستاد. با خنده چرخیدم سمت ، سپیده هم کنارش بود و با نگرانی نگام مـی کرد. گفتم:- خوبم ! داریوش نجاتم داد … به منظور اولین بار نگاه بی کینـه ای بـه داریوش کرد و گفت:- ممنون پسرم، لطف کردی. من کـه هول شده بودم، نمـی دونستم چی کار حتما م!نـه تنـها من کـه داریوش هم جا خورد، با اون بغل مغلی کـه داریوش راه انداخت، گفتم الان جفتمونو تو رودخونـه غرق مـی کنـه. ولی انگار نـه! اونم فهمـیدم داریوش مظلوم شده! داریوش به منظور اینکه تعجبش پیدا نشـه، سرشو زیر انداخت و گفت:- خواهش مـی کنم! کاری نکردم … نشست کنارم، پامو نگاه کرد و گفت:- خوبی؟!پامو یـه کم تکون دادم و گفتم:- خوبم ، خیلی داغ نبود.- خوب خدا رو شکر! امانتی فرهاد یـه خط بهت بیفته بابات منو سه طلاقه مـی کنـه!پشت چشمـی نازک کردم و دور از چشم داریوش یواش گفتم:- آره! هیشکی هم نـه و بابا فرهاد! حالا دیگه خوب مـی دونم دلیل مجنون بازی هاش چیـه! حتما یـه ذره سر بـه سرش بذارم … با چشمای خندونش اعتراض کرد:- رزا!!!قبل از اینکه وقت کنم چیزی بگم کیمـیا سر گفت:- همـه چی مرتبه؟ برگشت و گفت:- آره … خوبه!- خوب بعد بیـا ماشینتو جا بـه جا کن! گویـا بدجاست مردم ماشینشون گیر مـی کنـه بهش … سریع از جا پرید و گفت:- سوئیچ کو رزا؟- تو کیفمـه، روی تخت …بعد از رفتن سپیده جلو اومد و دم گوشم گفت:- ! بغل سواری چطور بود؟!!کم نیـاوردم و در جوابش گفتم:- نگاه بازی شما چطور؟ خوردی آرمـینو از بس دیدش زدی!سپیده درون جا سرخ شد و جیغ کشید:- رزا!!!- مرض! حرف مـی زنی اینم جوابته!از جا بلند شد و در حالی کـه ازمون دور مـی شد گفت:- همون بهتر کـه تنـهات بذارم، شعور نداری تو!ریز ریز خندیدم و خونسردانـه اون یکی پامو هم فرو کردم توی آب خنک. داریوش دوباره نشست کنارم و گفت:- واقعاً خوبی یـا واسه اینکه دیگرانو نگران نکنی گفتی خوبم؟!- نـه اینکه نسوخته باشـه ها. یـه خورده سوخت ولی الآن …بدون توجه بـه حرف من دستشو جلو آورد، مچ پامو گرفت توی دستش و از آب کشیدش بیرون. از حرارت دستش حس کردم سوختم، چشمام بسته شد. اون ولی بی توجه بـه من گفت:- تو کـه درست حرف نمـی زنی. یـه بار مـیسوخت، یـه بار مـینـه! بذار خودم ببینم.وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم، خیره بـه پام نگاه مـی کرد. اوه اوه! چه لاک زرشکی هم زده بودم بـه ناخنای پام! بچه حق داره زل بزنـه! دستشو کـه نوازش گونـه کشید روی پام بـه خودم اومدم، سریع پامو کنار کشیدم. یـه کم از جا پرید، چند لحظه سکوت کرد و بعد سعی کرد یـه جوری جو رو عوض کنـه، بعد با خنده گفت:- تو از منم سالم تری. لبمو کج کردم و گفتم:- دلت مـی خواست کـه یـه بلایی سرم بیـاد؟ نـه؟داریوش نگاهی عمـیق بـه چشمام انداخت و با مـهربونی گفت:- این چه حرفیـه؟ تو همـه …بقیـه حرفشو خورد، چند لحظه با عجز سکوت کرد، بعد مشتشو کوبید روی سنگریزه های روی زمـین و غرید:- ای خــــــدا!چنان از ته دل خدا رو صدا زد کـه بغض تو گلوم نشست. مـی خواست با من طور دیگه ای حرف بزنـه، ولی مـی دونستم کـه نامزد داشتن من جلوشو مـی گیره و عذابش مـی ده. تو همـین افکار بودم کـه صدای آرمـین از جا پروندم:- بریم بچه ها؟ دیره …داریوش کـه کنار من زانو زده بود بلند شد و گفت:- بشین من مـی رم کفشاتو بیـارم … کفشام همونجا کنار تخت جا مونده بودن. با رفتن داریوش آرمـین جاشو گرفت و گفت:- چطوری پر دردسر!اخم کردم و گفتم:- فحش دادی؟!! جوابتو بدم؟آرمـین غش غش خندید و گفت:- من بیجا م! با چه جرئی مـی تونم بـه شما توهین کنم پرنسس؟!!پشت چشمـی نازک کرد و گفتم:- بله! دیگه تکرار نشـه ها!- حالا نگفتی خوبی؟- خوبم مـی بینی ک! یـه چیزی رو همـیشـه یـادت باشـه! من که تا وقتی کـه زبونم کار کنـه یعنی خوبم.ابرویی بالا انداخت و گفت:- بعد انشالله همـیشـه زبونت کار کنـه خانوم زبون دراز … اما یـه ذره کمتر این داریوش رو اذیت کن … آخه ….قبل از اینکه فرصت کنـه جمله شو تموم کنـه داریوش با کفشام برگشت، داشتم مـی مردم ببینم آرمـین چی مـی خواست بگه! اما فایده ای نداشت دیگه چون آرمـین همـینطور کـه مـی رفت سمت ماشینا گفت:- زود بیـاین … کفشامو از دست داریوش گرفتم و پوشیدم، خواستم بی توجه بـه داریوش راهمو بکشم و برم، اما صدای داریوش متوقفم کرد:- رز …برگشتم و خیره نگاهش شدم. انگار همـه آرزوهامو تو نگاه اون جستجو مـی کردم. قلبم کم کم داشت باهاش مـهربون مـی شد. داشتم کم مـی آوردم! لحظات کوتاهی بهش خیره موندم که تا اینکه اون طاقت نیـاورد. سرش رو پایین انداخت و بعد از کشیدن نفس عمـیقی با صدای خیلی خیلی آرومـی گفت:- هیچی …آب دهنمو قورت دادم و خواستم چیزی بگم کـه مـهلت نداد و به سرعت از کنارم رد شد. اصرار داشت بـه خاطر پام پشت فرمون ننشینم، اما من اصرار کردم و بدون توجه بـه غر غرهاش سوار ماشین شدم. داریوش و آرمـین و سپیده هم بـه شکل قبل سوار شدن. ماشینو روشن کردم. حس و حالم خیلی بهتر از لحظه اولی بود کـه داریوشو دیده بودم، از درون احساس شعف مـی کردم. زودتر از ما راه افتاد، منم خواستم حرکت کنم، کـه یـهو ی کنار شیشـه داریوش اومد و با فریـاد، با ته لهجه اصفهانی گفت:- وای عزیزم تویی؟ دلم برات یـه ذره شده بود! تو کجا این جا کجا؟با بهت چرخیدم سمت داریوش! رنگش یـه درجه سفید تر شده و به ه خیره مونده بود ولی هیچی نمـی گفت. این کی بود دیگه خدا؟!! خوشگلی بود، یـه قشنگی ذاتی داشت و لوازم آرایش خیلی همدخیل نبود! احساس کردم نفسم بـه راحتی بالا نمـی یـاد. ه دستشو جلوی صورت داریوش تکون داد و گفت:- داریوش! کجایی؟!!! چرا منگ شدی؟!! خیلی وقته خبری ازت نیست! همـه بچه ها دلتنگت شدن. بیشعور داری مـی ری شمال صدات درون نمـیاد؟ بیـا با اکیپ خودمون! طناز و رویـا و ملینا و مریم و احسان و شاهرخ و سعید و نوید هم هستن. همـه ببیننت شاخ درون مـی یـارن. دوستاتم بیـار …اینو کـه گفت تازه کله شو خم کرد تو ماشین و به من کـه مثل مجسمـه خشک شده بودم و سپیده و آرمـین کـه خبر از حالشون نداشتم سلام کرد. داریوش چرخید سمت من، همـین کـه حال خرابمو دید اخماش یـهو درون هم شد چرخید سمت ه و با تندی گفت:- خانم من دیگه شما رو بـه جا نمـی آرم. کـه حرف داریوش رو بـه مسخرگی برداشت کرده بود، با لوندی خندید و گفت:- ای ناقلا! حالا به منظور من نقش بازی مـی کنی؟ خیلی خوب. حالا کـه مـی خوای خودمو معرفی مـی کنم. من شری هستم. یعنی شراره. توی خیـابون مـیر فندرسکی با هم آشنا شدیم. اصفهان! یـادت اومد؟ داریوش حسابی کلافه شده بود از نگاش و حالاتش مشخص بود! گفت:- خانم لطفاً مزاحم نشید. گفتم من شما رو نمـی شناسم!قبل از اینکه ه حرفی بزنـه آرمـین بـه زور گفت:- رزا لطفاً برو.داشتم از درون مـی لرزیدم. این چی مـی گفت این وسط؟ کجا برم؟!! خدایـا طاقت ندارم! شنیدنش خیلی راحت تر از دیدنشـه … وای خدا! داریوش نگام کرد و با چشماش التماس کرد برم، اما نمـی تونستم حتی گازو فشار بدم! با طعنـه و بغض گفتم:- نمـی رم! بذار آقا بـه معشوقه وفادارش برسه.یـه دفعه داریوش درون ماشین رو باز کرد، فکر کردم خسته شده و مـی خواد بره توی اکیپ فدائیـاش! پوزخند نشست روی لبم مـی خواستم بـه آرمـین بگم بیـاد بشینـه پشت فرمون چون داشتم مـی مردم! دیگه نمـی تونستم رانندگی کنم! صدای داد داریوش نگامو بـه اون سمت کشید:- برو اونور خانوم! خسته ام کردین! با چه زبونی بهتون بگم دست از سرم بردارین؟!!!ه سر جا خشک شده با دهن باز بـه داریوش نگاه مـی کرد، قبل از اینکه بتونـه خودشو جمع و جور کنـه و حرفی بزنـه داریوش اومد سمت من. درون رو باز کرد، سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم، با صدای بلند گفت:- بیـا پایین رزا …اینقدر تعجب کرده بودم کـه نمـی دونستم دقیقاً حتما چه غلطی م. وقتی دید بی حرکت نشستم صداشو بالاتر برد و گفت:- رزا! بهت مـی گم بیـا پایین … دست و پاهام ازم اطاعت نمـی ، وقتی بـه خودم اومدم کـه پیـاده شده بودم. فکر کردم داریوش کاریم داره، اما خیلی خونسرد نشست پشت فرمون و همـینطور کـه در رو مـی بشت گفت:- سوار شو … سر جا خشک شده نگاش مـی کردم، داد کشید:- نشنیدی؟!! مـی گم سوار شو! زود!خدای من! این کی بود دیگه؟!! ناچاراً ماشین رو دور زدم و سوار شدم. ه هنوز بهت زده سر جاش وایساده بود. یـه لحظه دلم براش سوخت! همـین کـه سوار شدم هنوز درون رو کامل نبسته بود کـه با سرعت راه افتاد. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت، هیچ کدوم حرف نمـی زدیم، بعد از حدودا! یـه ربع دستشو جلو اورد و ضبط رو روشن کرد. انگار که تا اون لحظه هیچ نفس هم نمـی کشید، چون همـین کـه ضبط روشن شد آرمـین نفس عمـیقی کشید و گفت:- خــــوب! دوستان دیگه چطورین؟سپیده درون جوابش خندید و گفت:- فکر کنم خوب باشیم … داریوش بی توجه بـه اونا صدای ضبط رو بالاتر برد، مطمئناً قصد صحبت با منو داشت و مـی خواست صداش بـه عقب نرسه. اعصابم حسابی متشنج بود. نمـی تونستم اتفاقی کـه افتاده بود رو قبول کنم. تازه داشتم بدی های داریوشو فراموش مـی کردم و خودمو راضی مـی کردم کـه داریوش مـی تونـه لایق عشق پاک من باشـه. اما چی شد؟!! درسته کـه این قضیـه احتمالاً مال گذشته هاست اما نمـی دونم چرا دیدنش اینقدر واسم گرون تموم شده بود. سنگینی نگاشو حس مـی کردم، اما نمـی تونستم نگاش کنم. با صدای آرامـی گفت:- رزا … متاسفم! نمـی خواستم اینطور بشـه.کنترلمو از دست دادم، همـینطور کـه روبرو رو نگاه مـی کردم، با صدایی کـه از زور خشم بلند شده بود گفتم:- نیـازی بـه تاسف تو نیست! به منظور من اصلاً مـهم نیست کـه چه اتفاقی افتاده! چون از قبل، خودم همـه چی رو مـی دونستم.دستاشو از فرمون جدا کرد، تسلم وار هر دو رو بالا گرفت و گفت:- خیلی خب تو درست مـی گی! ولی باور کن من دیگه دور تموم کارایی رو کـه قبلاً مـی کردم، خط کشیدم. اصلاً نمـی دونم این یـه دفعه از کجا پیداش شد. رزا باور کن کـه این اتفاق کاملاً ناخواسته بود.- گفتم کـه برای من مـهم نیست! اصلاً بـه من چه؟ تو هر کاری کـه بخوای مـی تونی ی. دلیلی نداره واسه من توضیح بدی! با زدن این حرف به منظور اینکه از گفتن حرفای بعدی جلوگیری کنم، صدای ضبط رو که تا آخر بلند کردم. شیشـه های ماشین مـی لرزید، ولی به منظور ساکت داریوش این کار لازم بود. سرعت داریوش اوج گرفت اما اینقدر با تسلط رانندگی مـی کرد کـه هیچ کدوم حتی ذره ای نترسیده بودیم. آرمـین و سپیده اون پشت مشغول صحبت بودن و اصلا کاری بـه کار ما دو که تا که هر دو با خشم سکوت کرده بودیم نداشتن. بالاخره رسیدیم، وقتی وارد محمود آباد شد دست دراز کردم و ضبط رو کم کردم. حتما بهش آدرس ویلامون رو مـی دادم. طبق قرار حتما اول بـه دیدن رضا و سام مـی رفتیم. دیگه برام اهمـیتی نداشت کـه داریوش پی بـه دروغم ببره. اون لحظه هیچی برام مـهم نبود. صدای ضبط رو کـه کم کردم داریوش از گوشـه چشم نگام کرد، فهمـید مـی خوام یـه چیزی بگم. بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:- برو بـه این آدرسی کـه مـی گم، حتما اول بریم ویلای ما پیش داداشم اینا …سرشو تکون داد و من آدرس رو بهش دادم. جلوی درون بزرگ ویلا ایستاد و منتظر نگام کرد. مـی خواست نگاش کنم، اما قهر کرده بودم. نمـی خواستم نگاش کنم. خم شدم و چند بار پی درون پی بوق زدم. سرایدار مسنمون بابا حیدر درون رو باز کرد. یـه کم بـه سمت داریوش خم شدم که تا بابا حیدر بتونـه منو ببینـه و در رو باز کنـه بلند گفتم:- سلام بابا حیدر … منم رزا … باز کنین.دو که تا دستشو بـه نشونـه سلام بالا برد و با لهجه شمالی غلیظش گفت:- سلام خانوم جان! خیلی خوش اومدین … بفرمایید … دو دهنـه درون رو با چابکی باز کرد و داریوش راه افتاد رفت داخل، از جاده سنگ فرش گذشت و روبروی عمارت چوبی ویلا ایستاد. باز خم شدم روی بوق و چند بار پشت سر هم بوق زدم، صدای پر کنابه داریوش رو شنیدم:- چه هیجانی هم به منظور دیدن نامزدت داری!صاف نشستم و همـینطور کـه در رو باز مـی کردم گفتم:- همـینـه کـه هست! اینا هم بعد از ما رسیده و داشتن ماشینو پارک مـی . درون ویلا باز شد و پنج پسر و دو روی ایوون اومدن. رضا رو کـه دیدم بی توجه بـه داریوش و بقیـه دویدم بـه سمتش. اونم بـه عادت همـیشگی، دستاشو بـه روم باز کرد. شیرجه زدم توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پشت سر هم مـی گفتم:- دلم برات یـه ذره شده بود رضا!همـه اش یـه هفته بود ندیده بودمش، اما طاقت دوریشو نداشتم و اقعاً دلم براش تنگ شده بود. رضا هم محکم منو تو بغلش فشار مـی داد و روی هوا مـی چرخوند. با صدای کـه داشت اعتراض مـی کرد، بالاخره دل کند و منو روی زمـین گذاشت. هم بغلش کرد و بوسیدش. وقتی مشغول دست و روبوسی با بود بـه سمت داریوش و آرمـین چرخیدم. آرمـین با اخم سرشو زیر انداخته بود ولی خبری از داریوش نبود. هر چی چشم چرخوندمش ندیدمش! جالب اینجا بود کـه ماشینش هم نبود!!! حتی واینساده بود بـه هم معرفیشون کنم که تا پی بـه دروغم ببره!! سریع دنبال سپیده گشتم، مشغول خوش و بش با سام و رضا بود و متوجه رفتن داریوش نشده بود. اون وسط فقط کیمـیا بود کـه با نگرانی خودشو بـه آرمـین رسوند که تا بفهمـه قضیـه از چه قراره. مبهوت رفتنش مونده بودم، حتی یـادم رفت مـی خواستم رضا رو بـه بقیـه معرفی کنم. رضا بعد از خوش و بش با و سپیده اومد سمت من و دست انداخت دور شونـه ام و گفت:- فنچ کوچولوی من چطوره؟!!ضربه ای توی اش کوبیدم و گفتم:- دوست ندالم! هی منو ول مـی کنی مـی یـای شمال!با عشق گونـه مو بوسیدم و گفت:- دیوونـه من! مـهستی هی هواییم مـی کنـه ، چی کارش کنم؟ برو براش شوهر بازی درون بیـار …با تعجب گفتم:- مگه اینجاست؟!!خندید و گفت:- نـه عزیزم … ویلای خودشونـه، غروب کـه مـی شـه همراه داداشش مـی یـان توی اکیپ ما …بعضی وقتا پدر مادرش هم هستن. – بابا ش مـی دونن با و دوسته؟- چون دوستیمون سالم و هدفداره آره، چرا کـه نـه؟ هم مـی دونـه ، قراره با بابا هم حرف بزنـه …قیـافه ام درون هم شد و گفتم:- انگار قضیـه خیلی جدیـه!دماغمو کشید و گفت:- بیخیـال اون فعلاً این آقایی کـه باهاتونـه کیـه؟ معرفی نمـی کنی؟چرخیدم بـه سمت آرمـین کـه داشت با اخمای درون هم بـه من و رضا نگاه مـی کرد و بلند گفتم:- اوا یـادم رفت، بیـا رضا، بیـا مـی خوام با آرمـین آشنات کنم.جلو آرمـین کـه رسیدیم، آرمـین نگاشو یـه کم عوض کرد. دیگه خصمانـه نگامون نمـی کرد، بیشتر نگاش موشکافانـه بود، دست رضا کـه به سمتش دراز شد رو صمـیمانـه فشرد و در جواب خوش امد گویی رضا تشکر کرد. گفتم:- رضا، کیمـیا رو کـه مـی شناسی؟ تعریفشو سری قبل برات مـی کرد، آرمـین دوستِ پسرِ کیمـیاست.رضا کمـی فکر کرد و گفت:- پسر کیمـیا؟ بعد خودش کو؟من موندم چی بگم و آرمـین بـه جای من آهی کشید و گفت:- اومد که تا داخل ویلا، اما یـهو یـه تلفن فوری بهش شد، مجبور شد بره …یعنی راست گفت؟ درون هر صورت نفسمو فوت کردم و بالاخره دم بـه تله دادم و گفتم:- و آرمـین جون، این گل پسر هم رضاست، داداش عزیز من!آرمـین بهت زده گفت:- داداشت؟!!پوزخندی زدم و گفتم:- آره … فکر کردین نامزدمـه؟!! بعد آهی کشیدم و گفتم:- نامزدی درون کار نبود، فقط خواستم سر بـه سرتون بذارم. رضا کـه تا اون لحظه با تعجب نگاش بین ما تاب مـیخورد، غش غش خندید و گفت:- بعد تو این دروغ رو بـه همـه مـی گی؟ آره فنچ کوچولو؟با خنده گفتم:- به منظور دفاع لازمـه. آرمـین بهت زده سر جاش خشک شده بود و بدون اینکه پلک بزنـه خیره شده بود بـه رضا، خواستم یـه تیکه بهش بندازم کـه دستی محکم خورد بعد گردنم و پ بالا. صدای سام کنار گوشم بلند شد:- اوی! از رو نریـا! یـه سلامـی، یـه علیکی، یـه حال و احوالی …بدون حرف زبونمو براش درون اوردم و اونم خیلی ریلدستشو برد بالا و دوباره محکم کوبید بعد کله ام! همـین کارش باعث شد زبونمو کـه در اورده بودم رو محکم گاز بگیرم و اشکم درون بیـاد. داد کشیدم:- هوووی! وحشی زبونم زخم شد! – آدم باش سلام کن! – فرشته ام تو رو هم آدم حساب نمـی کنم! رضا بینمون ایستاد و گفت:- ای بابا! ول کنین همو، مثل سگ و گدا مـی پرن بـه هم! … رز بیـا بریم بـه دوستام معرفیتون کنم.سام یواش گفت:- ورپریده! اون زبونتو اخر قیچی مـی کنم … راه افتادم دنبال رضا و گفتم:- مادر نزاییده!سام هم دنبالمون اومد و گفت:- بیست و یـه سال پیش ننـه من زاییده! نـه اون کم مـی اورد نـه من، همـه داشتن بـه کل کل ما دو که تا مـی خندیدن. از گوشـه چشم بـه آرمـین نگاه کردم، اینبار موشکافانـه داشت بـه سام نگاه مـی کرد. بیچاره چقد شوک بهش وارد شد، حالا خوبه داریوش رفت! همـین کـه رفتیم سمت دوستای رضا آرمـین ازمون فاصله گرفت و گوشیشو از جیبش درون آورد گذاشت دم گوشش و رفت سمت باغ ویلا …درختا کـه گم شد تازه تونستم حواسمو جمع معرفی رضا م …

قرار شد ناهار رو بین دوستای رضا بخوریم، البته آرمـین بینمون نموند و خیلی زود با حالتی پکر و گرفته خداحافظی کرد و رفت. به منظور ناهار مـهستی هم بـه جمعمون اضافه شد و من به منظور اولین بار دیدمش، ناز و ملوسی بود و حسابی بـه دلم نشست. بـه خصوص کـه حسابی هم ریزه مـیزه بود و اصلا بهش نمـی یومد بیست و یـه سالش باشـه و تقریبا هم سن خودم نشون مـی داد! چند ساعتی پیش اونا موندیم، بعد از خودن ناهار بالاخره دل کندیم. خیلی بـه رضا اصرار کردم کـه باهامون بیـاد ویلای کیمـیا اینا اما قبول نکرد و گفت کـه فردا برمـی گردن تهران. خداحافظی کردیم و چهار تایی رفتیم سمت ویلای اینا کـه فقط یـه کم با ویلای خودمون فاصله داشت. حدس مـی زدم کـه آرمـین و داریوش اونجا باشن … شاید هم نـه … شاید داریوش رفته بود پیش دوستاش … چرا نباید مـی رفت؟ به منظور چی حتما پیش ما مـی موند؟ با دوستاش بیشتر بهش خوش مـی گذشت. سعی کردم بـه این چیزا فکر نکنم چون واقعا تصورش هم اذیتم مـی کرد. ویلای اینا خیلی بزرگتر از ویلای خودمون بود. نماش از سنگ آجری رنگ بود و گرد ساخته شده بود. ماشین داریوش توی پارکینگ جلوی ویلا نبود و معلوم بود حدسم درون موردش درست بوده! اون اصلاً ویلا نیومده بود. و وسایل رو برداشتن و رفتن تو، کنار سپیده کـه محو منظره سرسبز اطراف شده بود رفتم و گفتم:- دو ساعت هم دووم نیـاورد! رفت پیش دوست جوناش!سپیده برگشت بـه طرفم و با اخم گفت:- بی انصاف! با اون حالی کـه داریوش رفت عمراً اگه حوصله خوش گذرونی داشته باشـه!- اوهو! با چه حالی؟!! – تو ندیدی، ولی من دیدم. خیلی قیـافه اش پکر بود، وقتی تو پریدی بغل رضا داریوش فقط سوئیچو از گرفت و با سرعت رفت. حتی یـه لحظه هم نگاتون نکرد … – کـه چی؟!!رفت از پله های ویلا بالا و گفت:- کـه هیچی، اون چشاتو باز کن فقط … بیـا بریم تو ببینم شب حتما کجا بکپیم!دنبالش راه افتادم و رفتیم تو، داخل ویلا هم بزرگ و شیک بود. و کیمـیا بـه همراهی یـه خانومـی کـه مستخدم ویلا بود مشغول جا بـه جا وسیله ها و جا دادنشون توی آشپزخونـه بودن. کیمـیا با دیدن ما گفت:- ا برین هر اتاقی مـی خواین به منظور خودتون بردارین … دو که تا اتاق طبقه بالا هست، سه که تا هم پایین. تشکر کردیم و رفتیم سمت درون هایی کـه سمت راست سالن بودن. از برچسب هایی کـه روی درها چسبونده شده بود مشخص بود اتاقا همونا هستن. سپیده یکی از درا رو باز کرد و گفت:- به! دکوراسیونش تو حلقم … دنبالش رفتم توی اتاق، دکوراسیون یـاسی رنگ اتاق باب مـیل سپیده بود کـه عاشق رنگ یـاسی بود! یـه تخت یـه نفره و یـه کمد لباس کل وسایل اتاق رو تشکیل مـی دادن. سپیده ولو شد روی تخت و گفت:- اینجا مال من! – بله معلومـه! توام کـه یـاسی پرست!- همـینـه کـه هست … برو اتاق بغلو بردار واسه خودت … – حالا نمـی شد همـین جا دو که تا تخت داشت با هم مـی خوابیدیم؟- حال کـه نداره … گمشو مـی خوام استراحت کنم …رفتم سمت درون و گفتم:- خفه بمـیر بابا … در اتاق بغلی رو باز کردم، یـه تخت دو نفره داشت و کیف سامسونت آرمـین هم روی تخت بود. بعله! تکلیف این اتاق هم معلوم شد! اتاق آرمـین و داریوش بود … آرمـین کی اومده بود توی ویلا؟ بعد الان کجا بود؟! داریوش کجا بود؟!! اَه بـه من چه؟!! ولی خاک بر سر بی حیـاشون کنم! شب مـی خواستن روی یـه تخت بخوابن؟!! بلا بـه دور! داریوش مـی تونـه با یـه پسر بخوابه رو تخت دو نفره؟ عمراً! آرمـینو مـی اندازه بیرون و یـه حوری مـی یـاره مـی خوابونـه کنارش … اخمام درون هم شد … رفتم از اتاق بیرون و خواستم برم اتاق بعدی کـه ازش اومد بیرون … با دیدن من لبخندی زد و گفت:- اتاقتو انتخاب کردی؟ وسیله هاتو از تو ماشین بیـار بذار تو اتاقت … – نـه هنوز … اتاقای پایین همـه پر شده … حتما برم بالا … – باشـه … فرقی نداره کـه … فقط زود وسایلت رو بچین، شاید شب بخوایم بریم بیرون … سرمو تکون دادم و رفتم سمت پله های مارپیچ چوبی کـه انتهای سالن بود و طبقه اول رو متصل مـی کرد بـه طبقه دوم. رفتم بالا و پیش روم یـه سالن کوچیک مربع شکل با سه که تا در دیدم … رفتم سمت درون ها و یکیشو باز کردم … بـه اتاق بزرگ با دکوراسیون سورمـه ای بود، ولی تختش یـه نفره بود. تجهیزاتش خیلی بیشتر از اتاقای پایین بود، مـیز کامپیوتر و یـه کامپیوتر تر و تمـیز بـه همراه یـه شبط صوت بزرگ وسایل اتاق رو تشکیل مـی دادن. تصمـیم گرفتم همون اتاق رو بردارم … رفت سمت کمدش که تا ببینم چوب لباسی هم داره یـا نـه کـه دیدم کمد پر از لباسه … اونم لباسای مردونـه!! اینجا دیگه اتاق کی بود؟!! ناخودآگاه سرمو جلو بردم و دماغمو بین لباس ها فرو کردم … بـه چه بویی! بوی داریوش بود! عطر تند داریوش … بعد اینجا هم اتاق داریوشـه … ای خدا! انگار بهتره من برم بکپم وسط پذیرایی! چه وضعشـه؟!! هر جا مـی رم یـه نفر از قبل اشغالش کرده؟!! این یکی کـه معلومـه از خیلی وقت پیش اینجا بوده! چون این همـه لباس و کامپیوتر و اینا رو نمـی تونـه امروز آورده باشـه اینجا! نفسمو فوت کردم و رفتم از اتاقش بیرون، یـه درون دیگه روبروی درون اتاق داریوش قرار داشت، رفتم سمتش و باز کردم کـه با سرویس بهداشتی روبرو شدم، حموم و دستشویی … بستمش و چرخیدم، درون بعدی کنار درون اتاق داریوش بود. دیگه اگه خدا بخواد این حتما اتاق من باشـه! درو کـه باز کردم با دیدن دکوراسیون مشکی و قرمز زیرگفتم:- آخیش! بالاخره ما هم اتاقمون رو یـافتیم …یـه راست رفتم سمت کمد و درشو باز کردم کـه خیـالم راحت بشـه لباسای دوست ای داریوش اینجا نیست! با دیدن کمد خالی یـه نفس عمـیق و راحت کشیدم و رفتم از اتاق بیرون که تا وسایلم رو بیـارم. وارد سالن کـه شدم با دیدن آرمـین و قیـافه پکرش و کیمـیا و اخمای درهمش فهمـیدم یـه طوری شده. آرمـین حتی کفشاشو هم درون نیـاورده بود و همونطور کلافه ایستاده بود.اول از همـه آرمـین منو دید و لبخند زد، جواب لبخندشو دادم و خواستم از کنارش رد بشم برم وسایلمو بیـارم داخل کـه صدای کیمـیا رو شنیدم:- موبایلشو چرا خاموش کرده؟و جواب آرمـین:- چند بار اول کـه زنگ بهش زدم روشن بود، اما بعد دیگه خاموشش کرد … – ای بابا …نایستادم بقیـه حرفاشونو بشنوم. مـی دونستم دارن درون مورد داریوش حرف مـی زنن به منظور همـین هم سعی مـی کردم برام مـهم نباشـه … داریوش پیش دوستاش بود! بعد خوش گذرونی … حتما قبول مـی کردم. وسایلم رو کـه همـه اش یـه ساک بود برداشتم و کشون کشون با خودم بردم داخل، آرمـین دید و اومد جلو، خبری از کیمـیا نبود … دسته ساک سبز آبیمو گرفت و گفت:- بذار کمکت کنم … سنگینـه نمـی تونی … دستمو عقب کشیدم و گفتم:- خدا برات خوب بخواد … عزا گرفته بودم اینو چه طور ببرم بالا … لبخندی زد ولی هیچی نگفت. دنبالش رفتم بالا و گفتم:- توی اون اتاق حتما بذاری و به اتاق خودم اشاره کردم … سرشو تکون داد و گفت:- مـی دونم، اون یکی اتاق مال داریوشـه … پس درست حدس زده بودم … ساک رو داخل اتاق گذاشت و نفس عمـیقی کشید. گفتم:- دستت درد نکنـه آرمـین … زحمت کشیدی …خشک گفت: – خواهش مـی کنم … منتظر بودم که تا بره بیرون و بتونم لباسامو بچینم. ولی همونطور وسط اتاق ایستاده بود و به من نگاه مـی کرد. با تعجب گفتم:- چیزی شده؟!!سرشو تکون داد و یـه دفعه بی مقدمـه گفت:- چرا دروغ گفتی کـه نامزد داری؟! چرا داداشتو جای نامزد قالب کردی؟ چرا خوشت مـی یـاد دیگرانو احمق فرض کنی و به ریشون بخندی؟زیر رگبار آرمـین لال شده بودم … هر چی دهن باز مـی کردم یـه چیزی بگم باز دهنم بسته مـی شد و کم مـی اوردم. نمـی دونستم چی بگم چون آرمـین حق داشت. دروغ مسخره و بچه گونـه ای گفته بودم … آرمـین آهی کشید و گفت:- من از همون اول بـه این جریـان شک داشت ، اما حیف کـه نمـی تونستم ثابتش کنم. یـه کم بزرگ شو رزا … بدون اینکه پلک ب بهش خیره مونده بودم … با صدای داد کیمـیا بالاخره دست از غر زدن سر من برداشت:- آرمـین ، بیـا … داریوش اومد … داره ماشینشو پارک مـی کنـه … آرمـین با دو از اتاق پرید بیرون و بی اراده منم دنبالش کشیده شدم … سپیده و دم درون ایستاده بودن و کیمـیا رفته بود بیرون … یـه جوری رفتار مـی انگار داریوش هیچ وقت اهل ددر رفتن نبوده! یـا با یـه بچه دو ساله طرفن! بابا این پسر بیست و هشت سالشـه! از قیـافه کیمـیا مـی شد فهمـید کـه داره غر مـی زنـه و از قیـافه داریوش هم کلافگی مـی بارید اما درون جواب کیمـیا هیچی نمـی گفت. آرمـین کـه بهشون رسید، چیزی بـه کیمـیا گفت کـه باعث شد با خشم عقب گرد کنـه و برگرده توی ویلا … داریوش هم رفت سمت پشت ویلا ، آرمـین هم بـه دنبالش … کیمـیا کـه اومد تو رفت بـه طرفش و گفت:- چرا اینقدر بـه خودت فشار مـی یـاری؟ بچه کـه نیست آخه! کیمـیا همـینطور کـه خودشو روی مبل رها مـی کرد داد کشید:- نیره یـه لیوان شربت خنک برا من بیـار … بعد رو بـه گفت:- درسته بچه نیست! اما هیچ وقت هم عادت نداره بدون خبر جایی بره … هیچ وقت که تا حالا بی خبر کاری نکرده! همـین نگرانم مـی کنـه … چند وقته این بچه یـه چیزیشـه! راه بـه حال خودش نمـی بره … نگرانشم … سپیده به منظور من چشم و ابرویی اومد و من براش شکلک درون اوردم … رفت سمت و نشست کنارش که تا آرومش کنـه … نیره مستخدم ویلا هم با لیوان شربت از آشپزخونـه اومد بیرون ، آروم بـه سپیده گفتم:- من مـی رم اتاقمو بچینم … سپیده سرشو تکون داد و گفت:- منم … هر دو بـه سمت اتاقامون رفتیم … یـه چیزی ته دلم داشت قلقلک مـی داد احساسمو … نکنـه داریوش بـه خاطر من و دیدن من و رضا تو بغل هم اینجوری شده باشـه؟!! یعنی ممکنـه؟!!! رفتم توی اتاق و خواستم برم طر وقت ساکم کـه تازه متوجه پنجره بالای تخت شدم! یـه راست رفتم بـه سمتش که تا ببینم چه منظره ای پشتشـه … اصلا هم بـه روی خودم نیـاوردم کـه بیشتر قصدم دید زدن پشت ویلا و دیدن داریوش و آرمـینـه … پرده رو کـه کنار زدم با دیدن دریـای خروشان و آبی پشت پنجره ذوق زده شدم و دو کف دستم رو بـه هم کوبیدم. چه منظره ی فوق العاده ای!!! همون بهتر کـه اتاقای پایین قسمت من نشد و من تونستم این بالا صاحب چنین منظره ای بشم! اینقدر غرق منظره دریـا شده بودم کـه یـادم رفت مـی خواستم دنبال داریوش و آرمـین بگردم … با صدای باز شدن ناگهانی درون از جا پ و چرخیدم … داریوش توی چارچوب ایستاده بود و داشت نفس نفس مـی زد … با چشمای گرد شده نگاش کردم! این اینجا چی کار مـی کرد؟!!با دیدن من قدمـی جلو اومد، مـی خواست حرف بزنـه اما اینقدر کـه نفس نفس مـی زد نمـی تونست. تنـها کاری کـه کرد درون اتاق رو بست و اومد نشستتخت خواب … من سر جا خشک شده داشتم نگاش مـی کردم و نمـی دونستم اینجا چه غلطی مـی کنـه و چرا اینجوری نفس نفس مـی زنـه!! چند باز نفس عمـیق کشید که تا نفسش سر جاش اومد و بعد بالاخرهگشود و گفت:- رزا … همـین؟! اینقدر با عجله اومده بود کـه بگه رزا؟!! گیج و منگ گفتم:- هوم؟!!با دست بـه در اشاره کرد و گفت:- آرمـین … آرمـین راست مـی گه؟!!چشمام گرد تر شد و گفتم:- هان؟!!- آرمـین راست مـی گه کـه رضا داداشته؟!!هان!!! بعد بگو این بچه چشـه!!! اوووه! گفتم حالا چی شده! سعی کردم خونسرد باشم ، رفتم سمت ساکم و گفتم:- خب آره … شباهت من و رضا بـه هم خیلی زیـاده! برام عجیب بود کـه زودتر نفهمـیدن … از جا بلند شد اومد بـه سمتم و و دقیقاً جلوم ایستاد. سعی کردم نگاش نکنم، نمـی خواستم جلوی چشماش کم بیـارم … نفس عمـیقی کشید و گفت:- چرا رزا؟!!دست بـه کمر ایستادم و گفتم:- چی چرا؟!!!- چرا دروغ گفتی؟!!- یعنی تو نمـی دونی؟!! از بس دنبالم وز وز مـی کردی مـی خواستم شرتو کم کنم کـه بازم قربون خدا برم شرت کم نشد! دیگه نمـی دونم چه جوری حتما بهت بگم دست از سر من بردار … لبخند نشست روی لبش … یـه دفعه پشتشو کرد بـه من و جفت دستاشو فرو کرد بین موهاش و باز قلب منو بـه تلاطم انداخت! روانی خوب نکن با موهات اونجوری! اه! معلوم نیست چه مرگشـه! یـهو چرخید بـه سمتم و گفت:- نوکرتم بـه خدا!! باز چشمام گرد شد و اومدم چیزی بهش بگم کـه رفت سمت درون و لحظه آخر گفت:- خوشحالم کـه همسایـه ام هم شدی … بعد از این حرف رفت از اتاق بیرون و در رو بـه هم کوبید … نـه خداییش این یـه چیزیش مـی شد!! خدا شفا بده!! اینا رو زبونی مـی گفتم اما حرف قلب خودم یـه چیزی دیگه بود … دوست داشتم بگم منم خوشحال شدم کـه همسایـه تو شدم … خوشحالم کـه از نامزد نداشتن من دار ذوق مرگ مـی شی … خوشحالم کـه نگاهت معصوم شده … خوشحالم کـه حسم بهم مـی گه دوستم داری و خوشحالم کـه خودمم دوستت … نـه درون این مورد خوشحال نیستم! وقتی به منظور من و داریوش وصالی وجود نداره بعد دوست داشتنش نباید باعث خوشحالی باشـه … آهی کشیدم و دوباره رفتم سمت ساکم که تا خودمو مشغول کنم … هنوز نصف بیشتر لباس هام مونده بود کـه سپیده از طبقه پایین صدام کرد. لباسی کـه تو دستم بود رو روی ساک انداختم و رفتم سمت درون که از اتاق برم بیرون. توی راهرو بـه سمت پله ها مـی رفتم کـه داریوش مثل جن روبروم ظاهر شد. لباسشو با یـه دست گرمکن خاکستری و مشکی عوض کرده بود، خودمو عصبی نشون دادم و گفتم:- برو اونور مـی خوام برم پایین. با چشمایی کـه خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:تو کیستی کـه من اینگونـه بی تو بی تابم شب از هجوم خیـالت نمـی برد خوابمتو چیستی کـه من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم تو درون کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟تو درون کدام کرانـه؟ تو درون کدام صدف؟ تو درون کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه کدام نشأه دویده هست از تو درون سر من؟که ذره های وجودم تو را کـه مـی بینند بـه مـی آیند سرود مـی خوانندچه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همـین بگذارند یک سخن با توبه من بگو کـه مرا از دهان شیر بگیر بـه من بگو برو درون دهان شیر بمـیر بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیـار بـه زیر تو را بـه هر چه تو گویی بـه دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه که صبر راه درازیست بـه مرگ پیوسته هست تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه تو دور دست امـیدی و پای من خسته هست همـه وجود تو مـهر هست و جان من محرومچراغ چشم تو سبز هست و راه من بسته استاینقدر با احساس خوند کـه نزدیک بود ب زیر گریـه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یـه همچین حسی داشت چون دستاش یـه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی کردم بـه خودم مسلط شوم. اگه من خودمو مـی باختم دیگه هم چی تموم مـی شد، بـه زور گفتم:- گفتم برو کنار مـی خوام برم پایین.صدای دوباره سپیده فرصت هر گونـه جوابی رو ازش گرفت. با قدمای لرزون خودمو بـه طبقه پاییبا دیدن من قدمـی جلو اومد، مـی خواست حرف بزنـه اما اینقدر کـه نفس نفس مـی زد نمـی تونست. تنـها کاری کـه کرد درون اتاق رو بست و اومد نشستتخت خواب … من سر جا خشک شده داشتم نگاش مـی کردم و نمـی دونستم اینجا چه غلطی مـی کنـه و چرا اینجوری نفس نفس مـی زنـه!! چند باز نفس عمـیق کشید که تا نفسش سر جاش اومد و بعد بالاخرهگشود و گفت:- رزا … همـین؟! اینقدر با عجله اومده بود کـه بگه رزا؟!! گیج و منگ گفتم:- هوم؟!!با دست بـه در اشاره کرد و گفت:- آرمـین … آرمـین راست مـی گه؟!!چشمام گرد تر شد و گفتم:- هان؟!!- آرمـین راست مـی گه کـه رضا داداشته؟!!هان!!! بعد بگو این بچه چشـه!!! اوووه! گفتم حالا چی شده! سعی کردم خونسرد باشم ، رفتم سمت ساکم و گفتم:- خب آره … شباهت من و رضا بـه هم خیلی زیـاده! برام عجیب بود کـه زودتر نفهمـیدن … از جا بلند شد اومد بـه سمتم و و دقیقاً جلوم ایستاد. سعی کردم نگاش نکنم، نمـی خواستم جلوی چشماش کم بیـارم … نفس عمـیقی کشید و گفت:- چرا رزا؟!!دست بـه کمر ایستادم و گفتم:- چی چرا؟!!!- چرا دروغ گفتی؟!!- یعنی تو نمـی دونی؟!! از بس دنبالم وز وز مـی کردی مـی خواستم شرتو کم کنم کـه بازم قربون خدا برم شرت کم نشد! دیگه نمـی دونم چه جوری حتما بهت بگم دست از سر من بردار … لبخند نشست روی لبش … یـه دفعه پشتشو کرد بـه من و جفت دستاشو فرو کرد بین موهاش و باز قلب منو بـه تلاطم انداخت! روانی خوب نکن با موهات اونجوری! اه! معلوم نیست چه مرگشـه! یـهو چرخید بـه سمتم و گفت:- نوکرتم بـه خدا!! باز چشمام گرد شد و اومدم چیزی بهش بگم کـه رفت سمت درون و لحظه آخر گفت:- خوشحالم کـه همسایـه ام هم شدی … بعد از این حرف رفت از اتاق بیرون و در رو بـه هم کوبید … نـه خداییش این یـه چیزیش مـی شد!! خدا شفا بده!! اینا رو زبونی مـی گفتم اما حرف قلب خودم یـه چیزی دیگه بود … دوست داشتم بگم منم خوشحال شدم کـه همسایـه تو شدم … خوشحالم کـه از نامزد نداشتن من دار ذوق مرگ مـی شی … خوشحالم کـه نگاهت معصوم شده … خوشحالم کـه حسم بهم مـی گه دوستم داری و خوشحالم کـه خودمم دوستت … نـه درون این مورد خوشحال نیستم! وقتی به منظور من و داریوش وصالی وجود نداره بعد دوست داشتنش نباید باعث خوشحالی باشـه … آهی کشیدم و دوباره رفتم سمت ساکم که تا خودمو مشغول کنم … هنوز نصف بیشتر لباس هام مونده بود کـه سپیده از طبقه پایین صدام کرد. لباسی کـه تو دستم بود رو روی ساک انداختم و رفتم سمت درون که از اتاق برم بیرون. توی راهرو بـه سمت پله ها مـی رفتم کـه داریوش مثل جن روبروم ظاهر شد. لباسشو با یـه دست گرمکن خاکستری و مشکی عوض کرده بود، خودمو عصبی نشون دادم و گفتم:- برو اونور مـی خوام برم پایین. با چشمایی کـه خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:تو کیستی کـه من اینگونـه بی تو بی تابم شب از هجوم خیـالت نمـی برد خوابمتو چیستی کـه من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم تو درون کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟تو درون کدام کرانـه؟ تو درون کدام صدف؟ تو درون کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه کدام نشأه دویده هست از تو درون سر من؟که ذره های وجودم تو را کـه مـی بینند بـه مـی آیند سرود مـی خوانندچه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همـین بگذارند یک سخن با توبه من بگو کـه مرا از دهان شیر بگیر بـه من بگو برو درون دهان شیر بمـیر بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیـار بـه زیر تو را بـه هر چه تو گویی بـه دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه که صبر راه درازیست بـه مرگ پیوسته هست تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه تو دور دست امـیدی و پای من خسته هست همـه وجود تو مـهر هست و جان من محرومچراغ چشم تو سبز هست و راه من بسته استاینقدر با احساس خوند کـه نزدیک بود ب زیر گریـه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یـه همچین حسی داشت چون دستاش یـه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی کردم بـه خودم مسلط شوم. اگه من خودمو مـی باختم دیگه هم چی تموم مـی شد، بـه زور گفتم:- گفتم برو کنار مـی خوام برم پایین.صدای دوباره سپیده فرصت هر گونـه جوابی رو ازش گرفت. با قدمای لرزون خودمو بـه طبقه پایین رسوندم. سپیده و آرمـین لباس پوشیده و اماده بیرون رفتن بودن، هنوز چیزی ازشون نپرسیده بودم کـه داریوش هم اومد و خیلی خونسرد گفت: – بریم دریـا؟آرمـین درون جوابش گفت:- آره داداش بریم، ما کـه آماده ایم.یـه لحظه همـه چیز فراموشم شد و گفتم:- آخ جون دریـا … لباس عوض م دو دقیقه بیشتر طول نکشید! وقتی اومدم پایین، داریوش و آرمـین و سپیده منتظرم بودن. ها چون هنوز وسایل رو کامل نچیده بودن، ترجیح بمونن. بعد خودمون چهار که تا رفتیم، منظره دریـا از نزدیک خیلی زیباتر و دست نیـافتنی تر بود. دوست داشتم شیرجه برم وسط آبها! دریـا موج های سنگینی داشت، طوفانی نبود اما آرومم نبود. با ذوق گفتم:- من مـی خوام برم تو آب.آرمـین گفت:- مگه دیوونـه شدی؟ نمـی بینی موج ها چقدر بلند و سنگینن. با سماجت گفتم:- من مـی رم. شما اگه مـی ترسین نیـاین. با اینکه خودمم از آب مـی ترسیدم، نمـی دونم چرا اون لحظه اینقدر شجاع شده بودم. شاید مـی خواستم حرارتی رو کـه حرفای داریوش تو بدنم ایجاد کرده بود، تسکین بدم. حتی نگاه نکردم بـه سمت داریوش ببینم نظر اون به منظور توی دریـا رفتنم چیـه، ترجیح مـی دادم کمتر نگاش کنم. سپییده گفت:- کله شق بازی درون نیـار رزا … فردا اگه دریـا آروم تر شده بود مـی یـایم دوباره … راه افتادم سمت دریـا و گفتم:- نچ! الان مـی خوام برم … آروم آروم رفتم توی آب کـه یک نفر محکم آستین مانتومو کشید و تا برگشتم دیدمـی بـه جز داریوش نیست … اخم کردم و گفتم:- ولم کن! مـی خوام برم … – نمـی بینی دریـا رو؟!! نمـی بینی با چه سرعتی موجاشو مـی فرسته سمت ساحل … همـین یـه ذره هم کـه پاهاتو گذاشتی تو آب خطرناکه … برگرد … براق شدم توی چشماش و گفتم:- شماها همـه تون ترسوئین! من شنا بلدم!!- آره ما ترسوئیم! شما هم شنا بلدی … ولی دریـا رحم نداره…. خیلی حرفه ای تر از تو ها بودن کـه دریـا بردتشون. تیریپ شجاعت برندار برگرد … تحکمـی تو صداش موج مـی زد کـه لجمو درون مـی اورد، با حرص گفتم:- کاری نکن کـه یـه نامزد دیگه واسه خودم دست و پا کنم ها! اصلاً بـه تو چه! قهقهه زد و من احساس کردم قلبم الآن از ام بیرون مـی پره. وسط خندیدنش گفت:- دیگه نمـی تونی! چون دستت واسه من رو شده شیطونک. یـه بار دیگه تلاش کردم آستین مانتومو از توی دتش بکشم بیرون ولی فایده ای نداشت و محکم منو گرفته بود. حتی بـه سرم زد کـه مانتومو درون بیـارم و در برم! اما مـی دونستم بی فایده هست و داریوش اگه شده بغلم ه نمـی ذاره من برم توی آب! بعد بیخیـال شدم و برگشتم … اونم آستینمو ول کرد … آرمـین خندید و گفت:- سرتق! مگه داریوش از بعد تو بر بیـاد!ایشی گفتم و رومو برگدوندم. هر چهار که تا جایی دور از دریـا روی ماسه ها نشستیم و آرمـین و داریوش مشغول صحبت شدن. سپیده هم هرازگاهی وسط حرفاشون چیزی مـی گفت، ولی من زانومو بغل کرده بودم و توی سکوت بـه دریـا خیره شده بودم. صدای داریوش از فکر خارجم کرد:- موش موشک! ساکتی چرا؟!! بهت نمـی یـاد اینقدر مظلوم باشی … طبونمو براش درون اوردم و رومو برگدوندم. با آرمـین خندیدن و آرمـین گفت:- بچه ها بهتره برگردیم … هوا داره تاریک شده، وقت شامـه … همـه از جا بلند شدیم، ماسه ها رو از لباسمون تکوندیم و راه افتادیم سمت ویلا … آرمـین و داریوش با هم مـی یومدن و من و سپیده هم با هم … ولی هر دو عجیب غرق سکوت بودیم آسمون حسابی گرفته بود و معلوم بود کـه به زودی بارون مـی باره. وارد ویلا کـه شدیم از بوی مـیرزا قاسمـی بـه حال غش افتادم خیلی گرسنـه بودم. رفتم توی اتاقم و مانتو شلوارم رو با شلواری راحتی و نخی گشاد بـه رنگ آبی آسمونی و بلوز آستین سه ربع تنگ کشی بـه همون رنگ عوض کردم. موهامو دم اسبی پشت سرم بستم کـه خیلی توی دست و پام نباشـه و زدم از اتاق بیرون. مـیز حاضر و آماده چیده شده بود و همـه پشت مـیز بودن. منم نشستم و مشغول خوردن شدیم … کیمـیا داشت از داریوش درون مورد مطبش سوال مـی پرسید و داریوش با خونسردی و آرامشی عجیب جواب مـی داد … یـه دفعه کیمـیا گفت:-دیگه وقت زن دادنت رسیده داریوش! باز نخوای بگی نـه کـه دلخور مـی شم!داریوش لبخند زد و گفت:- باشـه جان! دیگه نمـی گم نـه … قلبم لرزید و کیمـیا با بهت گفت:- راست مـی گی؟داریوش سرشو تکون داد و گفت:- آره! دروغم چیـه … فقط یـه مدت حتما دست نگه دارین … – دیگه به منظور چی الهی قربونت برم؟!! من فقط منتظر بودم توتر کنی … بـه محض اینکه برگشتیم زنگ مـی بـه خان عموت …داریوش زیر چشمـی بـه من کـه دست از خوردن کشیده بودم و محو بحث اون دو نفر شده بودم نگاه کرد و گفت:- ! گفتم فعلاً نـه! که تا وقتی کـه خودم گفتم … خواهشاً تمومش کنین. کیمـیا رد نگاه داریوش رو گرفت و به من رسید. سریع شروع کردم بـه جویدن لقمـه خیـالی و قاشقم رو توی ظرف ماست فرو کردم کـه بگم من اصلاً متوجه شما نبودم. اما اعصابم حسابی بـه هم ریخته بود! تازه یـادم اومد کـه کیمـیا گفته بود دوست داره پسرش با عموش ازدواج کنـه. خدای من!!! عاشق نشدیم نشدیم، وقتی هم شدیم عاشق چه آدمـی شدیم! ملت فوقش یـه رقیب دارن، من بدبخت صد که تا رقیب داشتم. بـه زور چند لقمـه دیگه خوردم که تا بقیـه هم سیر بشن و از سر مـیز بلند بشن.بعد از خوردن شام همـه روی مبل های جلوی تلویزیون ولو شدیم و داریوش رفت کـه دوش بگیره. همـه داشتن درون مورد فیلمـی کـه پخش مـی شد نظر مـی ولی من تو هپروت سیر مـی کردم. داریوش … عموش … اه اصلا بـه من چه! هـــــــآن؟ بـه من چه؟!! مشغول هوار زدن سر خودمو دلم بودم کـه با یـه حوله روی شونـه اش اومد از پله ها پایین و مستقیم نگاشو دوخت توی چشمای منتظر من. دروغ چرا دوست داشتم نگام کنـه! همون موقع نیره با یـه سینی قهوه از آشپزخونـه بیرون اومد. داریوش بویی کشید و گفت:- بــــه! چه بوی قهوه ای مـی یـاد! نیره خوب مـی دونی کـه من بعد از حموم قهوه مـی خورما!نیره لبخند محجوبی زد و گفت:- بله آقا، از سری قبل یـادم مونده … داریوش خودشو روی مبل کنار سپیده انداخت و از سینی کـه نیره جلوش گرفته بود فنجونی قهوه برداشت. بعد از اون نیره سینی رو جلوی بقیـه هم گرفت … داریوش همـینطور کـه قهوه اش رو جرعه جرعه و داغ مـی خورد گفت:- داره بارون مـی یـاد. اونم چه بارونی! فنجون قهوه ام رو روی مـیز گذاشتم، هم شیر داشت هم شکر! عادت بـه خوردن قهوه شیرین نداشتم. خوشمزهقهوه بـه تلخیش بود. مـی خواستم هر چه زودتر بـه اتاقم پناه ببرم، اینقدر ذهنمو با افکار چرند خسته کرده بودم کـه سر درد گرفته بودم و خوابم مـی یومد. با رخوت گفتم:- اگه خوابم نمـی یومد که تا صبح زیر بارون قدم مـی زدم، ولی نمـی دونم چرا اینقدر بی حال شدم. با تعجب گفت:- وا چه وقت خوابه مادر؟ قبلاً ساعت یک هم بـه زور به منظور خواب بـه اتاقت مـی رفتی. الان کـه ساعت تازه دهه.آرمـین گفت:- شاید خستگی راهه. اگه امشب زود بخوابی از فردا سر حال مـی شی و مـی تونی شبها که تا صبح کنار دریـا بشینی. داریوش هم گفت:- آره آرمـین راست مـی گه. پشت فرمون بودی خسته شدی. بهتره بری بخوابی. ما هم امشب جایی نمـی ریم. از خدا خواسته با شب بـه خیر از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. قبل از خوابیدن آباژور کنار تخت رو روشن کردم چون دوست نداشتم اتاق توی تاریکی مطلق فرو بره. روی تخت کـه ولو شدم، چیزی طول نکشید کـه به خواب عمـیقی فرو رفتم. نمـی دونم چه ساعتی بود کـه از زور تشنگی از خواب بیدار شدم. چند لحظه ای طول کشید که تا یـادم اومد کجام و یـه دفعه با دیدن تاریکی غلظی کـه اطرافم رو فرا گرفته بود سیخ نشستمتخت! اگه بخوام حالت اون لحظه مو توصیف کنم واژه ترسیدن خیلی مضحک بـه نظر مـی رسه، من وحشت کردم! مطمئن بودم کـه چراغ خواب رو روشن گذاشتم. با بدبختی و بدنی لرزون از جا بلند شدم و کلید چراغ خواب رو کـه روی مـیزی کنار تخت قرار داشت زدم. ولی روشن نشد! ترس از تاریکی درون حد مرگ بـه سراغم اومده بود کم مونده بود از حال برم. با زانوهایی لرزون بـه سمت کلید چراغ اصلی اتاق رفتم، ولی اونم روشن نشد. حدس زدم کـه برقا رفته باشـه. بد شانسی بدتر از این؟ داشتم از ترس سکته مـی کردم. گریـه ام گرفته بود. با بیچارگی درون اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. پذیرایی بالا و راه پله و راهرو هم تاریک تاریک بود. دیگه نتونستم و رو کنترل کنم و همون جا کنار درون اتاق روی زمـین نشستم و زانو هامو بغل کردم. مثل یـه جوجه زیر بارون مونده مـی لرزیدم. صدای رعد و برق و بعد نوری کـه از پنجره راهرو بـه داخل اومد، نور علی نور شد نا خوداگاه جیغ کوتاهی کشیدم. سرمو بین پاهام پنـهون کردم و زار زدم. مرگ رو پیش چشمم مـی دیدم. ترسم از تاریکی یـه ترس عادی نبود! مثل دیو دو سر مـی ترسیدم و اگه خودمو نجات نمـی دادم بیـهوش شدنم حتمـی بود. بین صدای باد کـه پنجره رو مـی لرزوند و هو هو مـی کرد، یـه صدای دیگه نزدیکم شنیدم:- رزا… رزی! نترس من اینجام. از چی مـی ترسی عزیزم؟ گریـه نکن!سرمو بلند کردم و داریوشو کـه کنارم روی زمـین نشسته بود رو دیدم. دستشو اورد جلو کـه دستامو بگیره اما وسط راه پشیمون شد و دستشو عقب کشید. از دیدنش درون حد مرگ خوشحال شدم، ولی هنوز هم نمـی تونستم جلوی هق هقم رو بگیرم:- همـه … جا … تاریکه … صدا … مـی ترسم.گریـه امونم نداد و باز زار زدم. داریوش با صدای فوق العاده مـهربونی، گفت:- از تاریکی مـی ترسی عزیز دلم؟ پاشو! پاشو بریم توی اتاق من. فیوز اونجا از بقیـه ساختمون جداس. همـین کـه شنیدم مـی تونم برم جایی کـه تاریک نباشـه انرژی گرفتم و از جا بلند شدم و جلوتر از داریوش بـه سمت اتاقش راه افتادم. چراغ رو روشن کرد و همـه جا روشن شد. نفس عمـیقی کشیدم و ولو شدمتختش. از پارچ آب کنار تختش لیوانی آب برام ریخت و به دستم داد. لیوانو گرفتم و یـه نفس همـه شو خوردم. هنوزم هق هق مـی کردم و به کـه افتاده بودم. چند نفس عمـیق کشیدم که تا یـه کم بهتر شدم. داریوش با نگرانی وسط اتاق ایستاده بود و نگام مـی کرد. هم مـی خواست یـه چیزی بگه هم انگار نمـی دونست چی حتما بگه! دیگه آبروم برام جلوش نمونده بود! برای رفع و رجوع ترس بچه گونـه ام گفتم:- من از بچگی از تاریکی مـی ترسیدم. توی تاریکی همـه چی یـادم مـی ره و بچه مـی شم. ببخشید کـه بیدارت کردم. داریوش دستی توی صورتش کشید و گفت:- خواهش مـی کنم… من خواب نبودم…حالا خوبی؟با شک نگاش کردم و گفتم:- من کـه خوبم! اما چشمای سرخ تو نشون مـی ده خواب بودی … چرا الکی دروغ مـی گی؟لبخند تلخی زد، اومد طرفم، یـه کم خودمو کشیدم کنار. بـه روی خودش نیـاورد و نشست کنارمتخت. اهی کشید و گفت:- قرمزی چشمام از بی خوابیـه … رزا حیف کـه نمـی خوای بشنوی! وگرنـه من خیلی حرف به منظور گفتن دارم …همـینجور خیره نگاش کردم! تو دلم نالیدم:- بس کن داریوش! من دیگه تحمل ندارم. پسر خوب داری با حرفات دیوونـه ام مـی کنی. با این حال خودمو بـه خنگی زدم و گفتم:- متوجه منظورت نمـی شم! تو قبلاً از این حرفا نمـی زدی.دستشو توی موهاش فرو کرد و خم شد سمت زانوهاش و سرشو انداخت زیر. موهاش سرازیر شده بود توی صورتش و اجازه نمـی درست چهره اش رو ببینم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:- خیلی وقته کـه اون چشمات خوابو از من گرفته رزا … داری نابودم مـی کنی اما خودت خبر نداری! با بهت نالیدم:- داریوش … بدون اینکه سرشو بیـاره بالا، ادامـه داد:- اگه بهت بگم قول مـی دی کـه نگاهتو از من نگیری یـا ازم فرار نکنی؟ اون قدر وابسته شدم کـه … تحمل قهر تو رو ندارم رزا. این احساس به منظور خودم هم ناشناخته است! حس مـی کنم بیمارم!!! خودمو نمـی شناسم! به منظور خودم هم غریبه شدم!مـی دونستم لحظه ای کـه از اون مـی ترسیدم نزدیکه ولی راه فراری نداشتم. با صدای تحلیل رفته ام گفتم:- بس کن داریوش! نمـیخوام چیزی بشنوم.انگار مست بود! شایدم واقعا بیمار بود!! چون بی توجه بـه حرف من گفت:- درون این دنیـای دیوانـه هر کـه را بینی غمـی داردپوزخندی زد و ادامـه داد:- دل دیوانـه شد اما دیوانگی هم عالمـی دارد.قلبم تو دیوونـه وار مـی کوبید. دیگه هیچی نمـی تونستم بگم، دستمو بردم سمت ام و قلبم رو چنگ زدم. حتما خودمو آماده مـی کردم داریوش مـی خواست قلبشو جلوم کنـه. حتما خودمو آماده مـی کردم کـه وقتی شنیدم بعد نیفتم. حتما آماده مـی شدم که تا عاقلانـه باهاش برخورد کنم. اینقدر نگران بودم کـه نمـی تونستم از حرفاش حتی ذره ای شاد بشم. خدایـا این دیگه چه زجری بود؟!! هم مـی خواستم بشنوم حرفاشو هم نمـی خواستم! هم مـی خواستمش هم نباید مـی خواستمش!- رزا مـی دونی چیـه؟دیگه داشتم طاقتمو از دست مـی دادم. فشار بدی روم بود، به منظور همـین هم کنترلم رو از دست دادم و با خشم گفتم:- من هیچی نمـی دونم!داریوش درون حالتی فرو رفته بود کـه انگار خشم و ترس منو نمـی دید. سرشو آورد بالا، ولی بازم نگام نکرد، چشماشو بست و گفت: – مـیان همـه گشتم و عاشق نشدم من تو چه بودی کـه تو را دیدم و دیوانـه شدم من!لحظه ای مکث کرد و بعد چشماشو باز کرد و با صدایی کـه هم نوای قلب من مـی لرزید، خیره تو چشمام گفت:- رزا خیلی دوستت دارم! بدجوری عاشقت شدم! مـی فهمـی؟ من عاشقت شدم! همـه نیروم تحلیل رفت. چقدر به منظور شنیدن این جمله از دهن داریوش مشتاق بودم. ولی حالا؟! نمـی دونستم چی بگم اگه ساکت مـی موندم دلیل بر همراهیم بود. اگه هم داد و هوار مـی کردم ممکن بود داریوشو به منظور همـیشـه از دست بدهم. زمان داشت از دست مـی رفت حتما کاری مـی کردم. حتما به داد دلم مـی رسیدم. داریوش سابقه خوبی نداشت. چشمای شری جلوی صورتم اومد. حرفای کیمـیا تو گوشم زنگ زد. آرزوی خونواده اش به منظور ازدواج اون با عموش … سیلی کـه بهم زد … حرفاش … نـه نگه داشتن داریوش عاقلانـه نبود. حتما پسش مـی زدم، بـه هر شکلی کـه مـی شد! اصلاً نفهمـیدم چی شد کـه با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:- تو دیوونـه ای. دیوونـه! مـی فهمـی داری چی مـی گی؟ من ازت متنفرم. آشغال ! مـی خوای با منم بازی کنی؟ آره؟ حالم ازت بـه هم مـی خوره. حالم از هر چی مرده بـه هم مـی خوره!چشماش گشاد شدن. انتظار هر برخوردی رو داشت الا این برخورد. درون حالی کـه سعی مـی کرد آرومم کنـه، گفت:- نـه رزا نـه. یـه دقیقه گوش کن! داری اشتباه مـی کنی. تو داری درون مورد من غلط فکر مـی کنی.از جا بلند شدم و گفتم:- من اشتباه نمـی کنم. خفه شو ! تو مـی خوای با این حرفا منو گول بزنی و بعد از یـه مدت مثل شری و امثال اون شوتم کنی یـه طرف؟ ولی من نمـی ذارم. کور خوندی!داشتم از اتاقش خارج مـی شدم کـه ایستاد توی چارچوب در، دستاشو از دو طرف باز کرد و راهمو بست. چشاش از خشم مـی درخشید. با خشم و عصبانیت گفت:- بهت ثابت مـی کنم کـه من دیگه اون آشغال گذشته نیستم. عشق تو اینقدر پاک بود کـه فقط وجود مقدار کمش توی روحم باعث شستشوی آلودگی هام شده. من دیگه اون داریوش نیستم. اون داریوشی کـه تو توی کیش دیدی مُرد! اینی کـه جلوی روت ایستاده منم … من … مـی فهمـی؟ی کـه حاضره با یک اشاره تو بمـیره.ی کـه دیوونـه جنگل چشمات شده! حالا هم این منم کـه باید از اینجا برم و تا روزی کـه منو باور نکنی بر نمـی گردم. فکر مـی کنی برام کاری داره همـین الآن هر بلایی کـه دلم مـی خواد سرت بیـارم؟!! فکر مـی کنی کاری داره وادارت کنم بیچاره م بشی؟!! اما لعنتی من حتی نمـی خوام دستتو بگیرم … چرا نمـی فهمـی؟!!! مطمئن باش نمـی ذارم عشقم تحقیر بشـه … برام مقدسه … بفهم اینو! عشق من مقدسه! حقت بود کـه بفهمـیش … حتما مـی دونستی! الان دیگه هیچ دینی بـه گردنم نیست … بعد مـی رم … تو راحت باش … با گفتن این حرف درون اتاقو باز کرد و رفت بیرون. نمـی دونم چقدر با حالت بهت وسط اتاق ایستاده بودم و به جای خالیش نگاه مـی کردم. رفت؟!!! جدی رفت؟!!! چی گفت؟! با من بود؟! وای خدایـا من چه کردم؟!! عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم:- ای خدا من حتما چی کار کنم؟ چرا اینطوری شد؟ کاش مـی تونستم بـه صدق یـا کذب حرفش پی ببرم! کاش اون پسر نجیب و خوبی بود! کاش، گذشته باباهامون اینقدر سیـاه نبود … کاش …دمرو روی تخت افتادم و اجازه دادم اشکام صورتمو بشورن. * * * * * *
از صدای امواج دریـا چشمامو باز کردم. اولین چیزی کـه به ذهنم رسید این بود:- آخ چقدر سرم درد مـی کنـه!دستامو روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم! لعنتی داشت منفجر مـی شد. کاش حمله مـیگرن نباشـه فقط کـه تا شب درگیرم مـی کنـه. حالت تهوع کمـی داشتم، از جا بلند شدم و با دیدن اتاق سورمـه ای تازه یـاد دیشب افتادم. داریوش … حرفاش … بغض بـه گلوم چنگ انداخت … نبض ضقیقه هام بدجوری مـی زد. حتما به داد سر دردم مـی رسیدم. از درون اتاق رفتم بیرون، سکوت ویلا نشون مـی داد کـه همـه خوابن … نا خوداگاه پاهام منو کشیدن سمت اتاق خودم … درون اتاق بسته بود. حدس زدم کـه داریوش خواب باشـه. با این کـه تهدید کرده بود مـی ره، اما ته دلم حس مـی کردم الان توی اتاق خوابه! بعد بیخیـال سر زدن بهش شدم و رفتم توی آشپزخونـه، نیره مشغول اماده وسایل صبحونـه بود. با دیدن من با خوشرویی سلام کردم. سرمو براش تکون دادم و به زور گفتم:- مـیشـه یـه لیوان شیر و یـه مسکن بـه من بدی؟!با دیدن قیـافه ام و دستام کـه محکم سرمو فشار مـی دادم فهمـید قضیـه چیـه … تند تند یـه لیوان شیر گرم کرد و داد دستم. وقتی ازش مسکن هم خواستم اخمـی کرد و گفت:- این داروهای شیمـیایی رو نریزین تو معده تون خانوم … صبر کنین الان براتون یـه دوا درست مـی کنم معجزه مـی کنـه.حالم از جوشوندنی بـه هم مـی خورد. اما به منظور اینکه دلشو نشکنم چیزی نگفتم و صبر کردم که تا دواش اماده بشـه. وقتی لیوان جوشوندنی تیره رنگ رو بـه دستم داد قیـافه م رو درون هم کردم و گفتم:- اووف! چه بوی بدی مـی ده!خندید و گفت:- بوش بده،نبات ریختم کـه شیرین باشـه و طعمش اذیتتون نکنـه. بو نکنین و یـه نفس سر بگشین، مثل آبه روی آتیش. زود سر حال مـی شین.مجبور بودم بـه حرفش گوش کنم چون سردردم خیلی شدید بود. چشمامو بستم و بدون اینکه نفس بکشم یـه نفس همـه اون داروی بد مزه رو خوردم. زد زیر دلم و نزدیک بود همـه شو بالا بیـارم کـه با کشیدن چند نفس عمـیق جلوی خودمو گرفتم و کنترلش کردم. یـه دونـه خرما سریع داد دستم و گفت:- اینو هم بخورین … سریع خرما رو گرفتم و بلعیدم که تا دهنم از اون طعم تلخ و گزنده خلاص بشـه … تو همون حالت گفتم:- بقیـه بیدار نمـی شن؟!!- دیشب همـه که تا دیر وقت بیدار بودن! خانوم یـه بار بیدار شدن و گفتن بساط صبحونـه رو آماده کنم، کـه برین ساحل … اما نگفتن کی!پوفی کردم و گفتم:- آهان … باشـه … من مـی رمساحل … وقتی بیـان مـی بینمشون … دستت درد نکنـه بابت جوشونده …لبخندی زد و گفت:- نوش جون …برگشتم بالا … لباسام توی اتاقی بود کـه داریوش خوابیده بود … از پنجره راهرو بیرون رو دید زدم، ماشینش سر جاش بود! بعد تو اتاق خواب بود و نمـی شد برم توی اتاق … ناچاراً برگشتم پایین رفتم توی اتاق سپیده و یکی از مانتوهای اونو برداشتم … خودش مثل خرس خواب بود و پتوشو هم محکم بغل زده بود … یـه شال همرنگ مانتوش هم برداشتم و از ویلا خارج شدم. بارون شب قبل باعث نشاط گل و گیـاه ها شده بود. بوی سبزه بارون خورده همـه جا پیچیده بود و آدمو مست مـی کرد. قطرات درخشان بارون روی برگا و نارنج و پرتغالای سبز و نارس خودنمایی مـی کرد. هوا یـه کم سرد شده بود. ولی نـه اونقدر کـه آزار دهنده باشـه اتفاقاً باعث نشاط مـی شد. بـه خصوص کـه جوشونده هه هم داشت اثر مـی کرد و دیگه خبری از سر درد شدیدم نبود. ویلا رو دور زدم و به سمت دریـا رفتم. دریـا نسبت بـه دیروز خیلی آروم بود و ترسی نداشت. کفشامو درون اوردم و رفتم نزدیک … آب کـه نزدیک مـی شد و به پاهام مـیخورد قلقلکم مـی داد. هیجان زده رفتم جلوتر و خودمو بـه آب زدم. موجها بـه پاهام بوسه مـی زدن. بی توجه بـه وسعت و عمق پیش مـی رفتم. آب که تا کمرم بالا اومده بود کـه با شنیدن نامم توسطی بـه عقب برگشتم و سپیده و آرمـینو دیدم کـه تو ساحل ایستاده و برام دست تکون مـی دادن.  کیمـیا و هم روی شنای ساحل زیر انداز پهن کرده و نشسته بودن. مسیر حرکتمو تغییر داده و به طرف ساحل برگشتم. سپیده با دیدنم دست بـه کمر ایستاد و گفت:- از کی که تا حالا سحر خیز شدی؟ از اون مـهم تر از کی که تا حالا لباس کش مـی ری؟ با خنده گفتم:- سلام عرض شد خانم حسود. سلام آرمـین صبح بـه خیر. – صبح تو هم بـه خیر! تو از دریـا سیر نمـی شی ؟ خندیدم و گفتم:- خب چی کار کنم کـه عاشق دریـام؟ اگه همـه سالو هم اینجا بمونم بازم سیر نمـی شم. خداییش عظمت دریـا واقعاً دیدنیـه. قبول نداری آرمـین؟- چرا قبول دارم. بـه خصوص کـه امروز هوا صاف صافه و اون دور دورها دریـا و آسمون باهم قاطی شدن.به دور دست خیره شدم و گفتم:- اوهوم … خیلی محشره!و تو دلم گفتم:- درست رنگ چشمای داریوش … بعد تازه متوجه نبود داریوش شدم و پرسیدم:- راستی داریوش کو؟ نکنـه بیدار نشده؟ آرمـین شونـه ای بالا انداخت و گفت:- نمـی دونم لابد خوابه دیگه. نرفتم بالا کـه صداش کنم …با صدای و کـه برای صبحونـه صدامون مـی زدن بحثو تموم کردیم و روی زیر انداز نشستیم. تموم فکرم مشغول داریوش و حرفای دیشبش بود. که تا حالا هیچ پسری بـه این شکل بـه من ابراز علاقه نکرده بود. اونم پسری مثل داریوش کـه هر ی آرزوشو داشت و منم نسبت بهش بی احساس نبودم. واقعاً چه اراده ای داشتم من کـه دیشب تو اون فضای بـه وجود اومده تونستم داریوشو از خودم برونم. البته حالا به منظور پس زدن داریوش دو علت داشتم و همـین دلایلم باعث مـی شد کـه به شدت ازش دوری کنم و پا بذارم روی دلم و شعله عشقشو تو دلم خاموش و سرد کنم. با ضربه ای کـه به بازوم خورد از افکارم خارج شدم و با گیجی بازومو گرفتم. سپیده گوجه ای رو کـه به سمت من پرت کرده بود برداشت و گفت:- چته؟ تو فکری؟ عاشق شدی؟با حرفش چشمام گشاد شد. یعنی اینقدر تابلو بودم. حالا سپیده کـه مـی دونست ولی نکنـه بقیـه هم بفهمن؟!! سریع از خودم دفاع کردم:- نخیر، اصلاً هم اینطور نیست. با شک گفت:- چرا آرومـی خانوم؟ آب تنی خسته ات کرده؟خوشحال از بهونـه ای کـه به دستم افتاد گفتم:- آره خیلی وقت بود توی آب بودم.- بعد از اینکه صبحونـه ات رو خوردی برو لباست رو عوض کن. اگه سرما بخوری مسافرت بـه دهنت زهر مـی شـه.گونـه شو محکم بوسیدم و گفتم:- چشم الهی من قربونت برم!سپیده درون گوشم وز وز کرد:- لباسای منو چرا برداشتی؟نمـی شد اون لحظه بگم کـه اتاقمو با داریوش عوض کردم چون و مـی شنیدن و بد مـی شد، به منظور همـین گفتم:- حالا بعد …اونم دیگه هیچی نگفت و خودش فهمـید یـه جای یـه خبری هست. بعد از خوردن صبحونـه از جا بلند شدم و خواستم برم ویلا لباسامو عوض کنم کـه کیمـیا رو بـه آرمـین گفت:- آرمـین پاشو برو داریوشو هم صدا کن بیـاد صبحانـه شو بخوره. نگرانشم خیلی خوابیده.با خودم گفتم:- وا! خب من کـه دارم مـی رم چرا بـه من نگفت؟ درسته کـه من این کارو نمـی کنم ولی کیمـیا یـه منظوری داشت.آرمـین چشمـی گفت و از جا بلند شد. همراه هم وارد ویلا شدیم و آرمـین به منظور صدا داریوش بالا رفت. حتما به آرمـین مـی گفتم کـه اتاقا جا بـه جا شده، به منظور همـین هم ناچاراً همـینطور کـه دنبالش مـی رفتم گفتم:- آرمـین من و داریوش دیشب اتاقامون رو عوض کردیم. با تعجب وسط راه ایستاد و گفت:- چی؟!شونـه هامو بالا انادختم و گفتم:- هیچی ، مـی گم اتاقامون رو عوض کردیم. حتما بری توی اون یکی اتاق بیدارش کنی. – چرا؟اه اینم چه گیری داده! یـه اتاق ناقابل کـه دیگه این حرفا رو نداره! مختصر گفتم:- عادت دارم شبا چراغ خوابو روشن بذارم. هم فیوز ساختمونو از پایین قطع کرده بود فقط اتاق داریوش چون فیوزش جداست برق داشت. اینـه کـه اتاقا رو با هم عوض کردیم.آرمـین نفسشو فوت کرد و بدون اینکه دیگه چیزی بگه بالا رفت. منم به منظور عوض لباسم، دنبالش راه افتادم. لباسام هنوز توی همون اتاق بود. آرمـین ضربه ای بـه در اتاق زد و درو باز کرد، اول اون رفت تو و به دنلاش من … اما سعی کردم بـه تخت خواب نگاه نکنم کـه خدایی نکرده صحنـه بالا هجده نبینم! یـه راست رفتم سمت ساک لباسام کـه با صدای بهت زده آرمـین درون جا پرخیدم: – این کـه نیست!

نگاهم افتاد روی تخت، دقیقا بـه همون صورت نامرتبی کـه شب قبل رهاش کردم باقی مونده بود، حتی پتومم کـه دیشب از تخت افتاد پایین همونجور سر جاش افتاده بود. مونده بودم چی بگم کـه آرمـین گفت:- یعنی کجا رفته؟!! ماشینشم کـه اینجاست … گوشیشو از جیبش درون آورد و تند تند شماره اش رو گرفت. ولی وقتی هر دو صدای موبایلش رو از اتاق بغلی شنیدیم آهمون بلند شد. داریوش حتی موبایلش رو هم با خودش نبرده بود. آرمـین با کلافگی گفت:- باز این کجا ول کرد رفت بی خبر؟!! عادت بـه صبح زود بیدار شدن نداره! اصلا به منظور این عادت کوفتیش مطبشو هم فقط بعد از ظهر بـه بعد باز مـی کرد! همـینطور کـه اینا رو مـی گفت مـی رفت پایین … من اما همون بالا ایستاده و حسابی رفته بودم توی فکر. یعنی دیشب ول کرده رفته؟!! کجا رفته آخه؟ اونم پای پیـاده!!! لباسای خیسم داشتن اذیتم مـی ، رفتم توی اتاق و تند لباس عوض کردم. وقتی رفتم پایین متوجه شدم کـه همـه برگشتن توی ویلا و از قضیـه نبودن داریوش هم مطلع شدن. بـه به! یـه روز دیگه و باز هم حتما دنبال داریوش بگردیم و غر غر های کیمـیا و نگرانی های آرمـین رو تحمل کنیم. چه مسافرتی بشـه! آرمـین با دیدن من گفت:- رزا تو صبح ندیدی داریوش بره از ویلا بیرون؟!!چی مـی گفتم جلوی جمع؟!! سرمو تکون دادم و گفتم:- نـه … ولی شاید یـه جایی همـین جاها باشـه. توی باغ رو دیدی؟همـینطور کـه مـی رفت سمت درون گفت:- نـه، الان مـی رم یـه گشتی این اطراف مـی . نمـی تونـه خیلی دور شده باشـه … آرمـین درون برابر داریوش مثل یـه پدر مسئول و نگران بود … دوستیش واقعاً ستودنی بود … بـه داریوش بابت داشتن چنین دوستی حسودی مـی کردم. منم دنبالش راه افتادم کـه با هم بگردیم. تمام ویلا رو درون به درون دنبال داریوش زیر و رو کردیم. آرمـین با اینکه نمـی دونست داریوش از دیشب رفته نگران بود. وضعیت من کـه دیگه مشخص بودف نمـی دونستم حتما در مورد دیشب حرفی ب یـا نـه. یـه کم از آرمـین مـی ترسیدم بعد ترجیح دادم فعلا سکوت کنم. دونستنش دردی رو دوا نمـی کرد. دلم ولی بدجوری آشوب بود. داریوش یـه قطره آب شده بود رفته بود زیر زمـین. توی ویلا کـه نبود، کنار دریـا ساحل هم کـه نبود. باغ اطراف ویلا هم نبود، ولی انگار از اول داریوشی وجود نداشته! حسابی نگران شده بود و لحظه بـه لحظه بیشتر رنگش مـی پرید. با سپیده حتی توی انبار رو هم گشتیم. آرمـین زد از ویلا بیرون کـه اطراف رو پاتوق هایی کـه مـی شناخت رو بگرده. از وقت ناهار هم گذشت و هیچ حتی بـه ذهنش خطور نکرد کـه گشنشـه! همـه نشسته بودیم دور و هم و به این فکر مـیکردیم کـه کجا ممکنـه رفته باشـه … بگذریم از اون فکرایی کـه دل ادمو آشوب مـی کرد و ذهنو مـی کشید سمت بیمارستانا و بدترین حوادث … طرفای عصر آرمـین پکر برگشت و وقتی کیمـیا فهمـید جستجو های اونم بـه جایی نرسیده، زد زیر گریـه. آرمـین با ناراحتی گفت کـه هر جا بـه ذهنش مـی رسیده رو گشته، حتی سر وقت شری اینا هم رفته اما خبری نبوده. کم کم منم داشت گریـه م مـی گرفت مثل کیمـیا، آرمـین نگاه موشکافانـه ای بـه من انداخت و گفت:- رزا … مـی شـه با هم حرف بزنیم؟با تعجب نگاش کردم، نکنـه فهمـیده؟!! خوب بفهمـه، مگه من چی کار کردم؟!! داشت شونـه های کیمـیا رو مـی مالید و اصلا متوجه من و آرمـین نبود، فقط سپیده بود کـه داشت موشکافانـه نگامون مـی کرد. از جا بلند شدم و گفتم:- حتماً … راه افتاد سمت درون و گفت:- بیـا بریم بیرون کنار ساحل، هم قدم مـی زنیم و هم حرف مـی زنیم.دوتایی زدیم از ویلا بیرون، اون لحظه اینقدر نگران بودم و حال خودم وخیم بود کـه نمـی تونست نگران سپیده هم باشم و نگاه های مرموزش! بـه دریـا کـه رسیدیم آرمـین بدون مقدمـه پیچید جلوم و گفت:- رزا … بین تو و داریوش اتفاقی افتاده؟!!متحیر نگاش کردم و خودش ادامـه داد:- داریوش الکی ول نمـی کنـه بره! مـی خوام مطمئن بشم … اگه اتفاقی نیفتاده باشـه رفتنش خیلی مرموز مـی شـه. اونوقت حتما به پلیس خبر بدیم … دیگه داشت بغضم مـی ترکید، منتظر یـه تلنگر بودم فقط. سکوت رو جایز ندونستم و سرمو بـه نشونـه مثبت تکون دادم. آرمـین با ناراحتی گفت:- چی؟!! خوب چرا زودتر حرف نمـی زنی؟ بگو ببینم چی شده؟! اصلاً شما دو که تا چرا اتاقاتون رو عوض کردین؟برای جلوگیری از ریزش اشکام چند لحظه بـه آسمون خیره شدم و بعد از کشیدن چند نفس عمـیق، همـه ماجرای شب قبل رو براش تعریف کردم. آرمـین با شنیدن قضیـه مثل اسپند روی آتیش شد و گفت:- وای وای بر من! چرا زودتر نگفتی ؟ یعنی حالا کجاس؟ دیگه کجا رو حتما برم دنبالش بگردم؟!!با عذاب وجدان گفتم:- نمـی دونم. آرمـین تقصیر منـه؟ خودم مـی دونم دیشب خیلی تند رفتم ولی … ولی مجبور بودم.آرمـین چرخید بـه سمتم و یـهو داد کشید:- آخه تو کـه چیزی راجع بـه اون نمـی دونی. چرا اینقدر عذابش مـی دی؟ اون از کیش بـه بعد، از این رو بـه اون رو شد. رزا یعنی تو که تا حالا نفهمـیده بودی کـه قلب داریوشو بـه زنجیر کشیدی؟ اون دوستت داشت! همش به منظور دیدنت لحظه شماری مـی کرد. کلی نقشـه کشیده بود کـه تو رو از چنگ رضا دربیـاره. همـیشـه مـی گفت من تازه عشقمو پیدا کردم بـه این راحتی مـیدون رو به منظور رقیب باز نمـی ذارم، رزا مال منـه! مال من…! حالا تو با این حرفات چه بـه روزش آوردی؟ رزا داریوشو داغون کردی. کاش یکم از غرور و خودخواهیت کم مـی کردی. داریوشو اینطور نگاه نکن رزا. قلبش مثل آینـه صافه. نگاه بـه کارای گذشته اش نکن من مـی شناسمش. داریوش …. مـی دونم هر چی هم بگم فایده ای نداره و توی مغز تو فرو نمـی ره فقط اینو بدون اگه بلایی سرش بیـاد من شخصاً از چشم تو مـی بینم. بالاخره تلنگر وارد شد و بغضم ترکید، بـه هق هق افتادم و گفتم: – تقصیر من چیـه؟! اون که تا تقی بـه توقی مـی خوره ول مـی کنـه مـی ره! چرا من حتما جواب بعد بدم؟!! مگه من حق انتخاب ندارم؟! چون بهش گفتم نـه حالا حتما جواب گو باشم؟! چرا اینقدر بی منطقی آخه؟داد کشید:- تقصیر توی لعنتی اینـه کـه داریوشو عاشق کردی. اون عشق رو نمـی شناخت، اون سردرگمـه! خودشو گم کرده! داریوشی کـه حتی بـه پدر مادرش علاقه نداشت حالا عاشق شده!!!! یـه نفر رو از خودش بیشتر دوست داره. حتما کمکمش مـی کردی خودشو پیدا کنـه، بعد اگه نمـی خواستی کنار مـیکشیدی … تو فکر کردی اونم مثل پسرای دیگه هست که با آغوش باز از عشقش استقبال کنـه؟ نخیر … اون از احساسش مـیترسه چون براش ناشناخته هست … آدم عشقو با مادر مـی شناسه … با پدر … داریوش نشناخت … با تو شناخت!!! مـی فهمـی لعنتی؟!! گریـه ام بـه هق هق تبدیل شده بود. دوسش داشتم، ولی مـی ترسیدم. حرفهای آرمـین نمک روی زخمم شده بود. دو زانو افتادم روی زمـین، صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم … آرمـین هم بی توجه بـه حال من، هنوز داشت حرف مـی زد. یـه دفعه صدای آرمـین قطع شد و دنبالش صدای جذاب داریوش توی گوشم پیچید:- چی شــــــده رزا؟!!!به گوشام اعتماد نداشتم. آیـا واقعاً خودش بود؟ یـا این فقط توهم ذهن من بود؟ با تعجب دست از روی صورتم برداشتم. یـادم رفت داشتم گریـه مـی کردم. چرخیدم بـه طرفش و از جا بلند شدم. نـه واقعا خودش بود! صورتش، زرد و رنگ پریده شده بود! چشماش طراوت همـیشگی رو نداشت. آرمـین جلوش ایستاد و در حالی کـه با نگرانی سر که تا پاش رو چک مـی کرد کـه مطمئن بشـه سالمـه، با عصبانیت گفت:- معلوم هست تو کجایی؟ ما کـه هزار بار مردیم و زنده شدیم.داریوش بدون توجه بـه حرفای آرمـین بـه طرف من اومد و با تعجب گفت:- چرا گریـه مـی کنی؟اشکام دوباره بـه شدت ریختن روی صورتم، اصلاً نمـی تونستم جلوشونو بگیرم. این دفعه اشک شوق بود! داریوش زنده و سالم روبروی من ایستاده بود. هر چند دلخور … هر چند پکر! چرخید سمت آرمـین، با انگشت منو نشون داد و گفت:- چی بهش مـی گفتی؟آرمـین سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت. داریوش با فریـاد گفت:- مـی گم چی بهش گفتی کـه اینطور داره اشک مـی ریزه؟! دیدم داشتی سرش داد مـی کشیدی.آرمـین با لکنت گفت:- من … چیزی نگفتم…. داریوش باور کن فقط داشتیم باهم حرف مـی زدیم.یـه لحظه بچه شدم. دلم مـی خواست بـه داریوش بفهمونم کـه آرمـین چقدر دعوام کرده. درست عین بچه ای کـه به پدرش شکایت مـی کنـه. انگار از حمایت داریوش شیر شده بودم. با صدای بلند همـینطور کـه گریـه مـی کردم، گفتم:- بفرما آقا آرمـین! اینم دوستت. حالا بازم بگو تو باعث گم شدنش بودی. حالا بازم منو مقصر بدون! د داد بزن پس! چرا ساکتی؟با این حرف من داریوش جلوی آرمـین ایستاد و با تمام قدرت سیلی محکمـی توی گوشش زد و گفت:- ! تو بـه خاطر من اشکشو درون آوردی؟ بـه خاطر من؟!!! تو خیلی غلط کردی!!! من بـه خاطر اخلاق گند خودم رفتم. حتما یـه چند ساعتی تنـهایی سر مـی کردم. چطور دلت اومد ناراحتش کنی؟انگار سیلی رو بـه گوش من زد. چنان شوکه شدم کـه یـه لحظه نفسم بند اومد. باورم نمـی شد عالعملش این باشـه. کاش لال شده بودم! دوباره دستشو بالا برد کـه سیلی دومو بزنـه. آرمـین هم بی حرف سرشو زیر انداخته بود و ایستاده بود جلوش. سریع جلوی آرمـین ایستادم و گفتم:- دیوونـه شدی داریوش؟! بس کن. اون کـه دروغ نمـی گفت، من زیـادی حساسم! نمـی خوام بـه خاطر من باهم دعوا کنین. قبل از اومدن من شماها باهم دوست صمـیمـی بودین. نمـی خوام بینتون بـه هم بخوره. بس کنین! داریوش وقتی چشمای پر از ترس و نگرانی منو دید دستاشو توی جیب پالتوی بلند مشکی رنگش فرو برد و نگاشو بـه دریـا دوخت. اشکامو پاک کردم و گفتم:- همـین جا اختلاف ها و دعواها رو مـی ذاریم و بعد مـی ریم تو. آرمـین هنوز سر بـه زیر ایستاده بود و دستش روی گونـه اش بود. ا زهمون علاقه ای کـه به داریوش داشت مشخص بود کـه جوابش رونمـی ده. وگرنـه صد درون صد با هم گلاویز مـی شدن. داریوش نگاه عمـیقی بـه سمتم انداخت و بعدش بـه سمت آرمـین رفت. جلوش ایستاد و چند لحظه نگاش کرد. آرمـین سرشو آورد بالا، همـین کـه نگاشون بـه هم افتاد یـه دفعه تو اغوش هم فرو رفتن. داریوش اهی کشید، زد سر شونـه آرمـین و با شرمندگی گفت:- شرمنده ام آرمـین، مـی دونی کـه طاقت دیدن…آرمـین حرفشو قطع کرد و گفت:- مـهم نیست. درکت مـی کنم! سپس خندید و در حالی کـه سر شانـه داریوش مـی زد گفت:- ولی دست مریزاد داداش. هیچ وقت فکر نمـی کردم بـه خاطر یـه غیرتی بشی.داریوش سرشو پایین انداخت و با صدای آهسته ای گفت:- هنوز حرفای من یـادته؟!آرمـین کـه نگاه کنجکاو منو دید سریع بحثو عوض کرد و گفت:- من مـی رم داخل ویلا. شمام بیـاین. خبر نمـی دم که تا برای اینا سورپرایز باشی. داریوش لبخندی زد و گفت:- باشـه برو. البته آرمـین مـیخواست خبر نده کهی بیرون نیـاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم. چقدر این پسر آقا بود! از رفتار خودم واقعا شرمنده شدم! الکی الکی داشتم بین دو که تا دوست رو بـه هم مـی زدم! خاک بر سر من! بعد از رفتن آرمـین سریع پرسیدم:- منظورت چی بود؟ کدوم حرفارو؟اومد جلوم وایساد، دستشو مـیون موهای پرپشتش فرو کرد و همـه شونو داد عقب. انگار فهمـیده بود این کار چه تاثیری روی من داره! بعدش گفت:- اشکاتو پاک کن اول … تند تند تسمو روی صورتم کشیدم و گفتم:- خیلی خب بگو … آهی کشید و گفت:- بگذر رزا. اون روزا گفتن نداره.پامو روی زمـین کوفتم و گفتم:- بگو دیگه.داریوش از دیدن حرکتم لبخند ملایمـی زد و با صدایی پر احساس گفت:- همـین پاکی تو و معصومـیت کودکانـه ته کـه منو از همـه بدی ها دور مـی کنـه رز. هر وقت مـی خوام یـه قدم خلاف بردارم بـه یـاد چشمای معصوم تو مـی افتم و همـه چیز یـادم مـی ره. ولی عزیز دلم وقتشـه بزرگ بشی که تا داریوش برات دیوونـه تر بشـه.اولین بار بود کـه از این حرف ناراحت نمـی شدم. همـه از من مـی خواستن بزرگ بشم ولی انگار گفتن داریوش با همـه برام فرق داشت و بیشتر از همـه بـه دلم نشست. حرفاش منو بـه عرش مـی رسوند. محتاج تک تک کلماتش بودم! صاف سر جام ایستادم و سعی کردم مثل یـه خانوم با وقار رفتار کنم. گفتم:- داریوش مـی شـه ازت خواهش کنم اون قضیـه رو به منظور من هم توضیح بدی. خیلی کنجکاو شدم کـه بدونم.داریوش از دیدن حرکتم از ته دل قهقهه زد و قدمـی بـه سمتم برداشت. سریع یک قدم عقب رفتم و با شیطنت ابرو بالا انداختم. چشماش برق زد و گفت:- تو فرشته ای! یـه فرشته پاک.- اِ داریوش اینقدر منو خر نکن. بگو دیگه.اخمـی کرد و گفت:- اِ بلانسب!- باشـه … همون! حالا بگو …- مـی ترسم برداشت بد ی و ناراحت بشی.- نمـی شــــــــــم.- خیلی خب خودت خواستی. یـه بار با یکی از دوستام کـه هم جنس خودت بود ولی هیچ شباهتی بـه تو نداشت داشتم قدم مـی زدم کـه یـهو دوست پسر سابقش جلومون سبز شد. یـه نگاهی بـه من کرد و بعدش با بی شرمـی ه رو بغل کرد. یعنی مـی خواست بـه من بفهمونـه کـه رابطه شون خیلی صمـیمـیه. ه انتظار داشت من دعوا راه بندازم بـه خصوص کـه داشت مثل ابر بهار گریـه مـی کرد که تا پسره ولش کنـه. ولی من خیلی بی تفاوت بـه پسره گفتم فردا بیـا محضر که تا سندشو بـه نامت ب. اینو گفتم کـه بهش بفهمونم برام هیچ اهمـیتی نداره. بعد هم ولشون کردم و رفتم. فرداش کـه این قضیـه رو به منظور دوستام تعریف کردم آخرش اضافه کردم هیچ ی لیـاقت اینو نداره کـه بخوای بـه خاطرش خودت رو بـه زحمت بندازی. آرمـین الان داشت همون حرف منو یـادآوری مـی کرد.در سکوت بهش خیره شده بودم. از فکر داریوش درون کنار ی دیگه خون خونمو مـی خورد ولی اصلاً دوست نداشتم عالعملی نشون بدم. چقدر دوست داشتم بفهمم رابطه اش با ای دیگه درون چه حد بوده! ولی مگه مـی شد همچین سوالی رو پرسید؟!! تو فکر فرو رفته بودم کـه یـه دفعه داریوش جلوم ایستاد و گفت:- دیشب گفتم که تا وقتی کـه منو باور نکنی، بر نمـی گردم. ولی نتونستم! طاقت نیـاوردم رزا … مـی فهمـی احساسمو؟ مجبور شدم برگردم …افکار مخربم رو فراموش کردم، لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:- مـی دونستم بر مـی گردی. هر چی بـه اینا گفتم، قبول ن. مـی ترسیدن یـه بلایی سرت اومده باشـه. داشتن از نگرانی دق مـی !با لحن خاصی گفت:- توام نگرانم بودی؟به دروغ گفتم:- خوب نـه. به منظور چی حتما نگران مـی شدم؟ تو بـه من گفته بودی کـه مـی ری.خندید و گفت:- امان از این غرور تو! درضمن نمـی خوام دیگه ببینم کـه داری گریـه مـی کنی!یـهو یـاد جریـان گریـه و سیلی و اینا افتادم و گفتم: – گریـه من چه ربطی بـه تو داره کـه تازه بـه خاطرش دست روی صمـیمـی ترین دوستت بلند مـی کنی؟دوباره بـه دریـا خیره شده و گفت:- دست خودم نیست رزا. وقتی مـی بینم گریـه مـی کنی یـه چیزی از وجودم کم مـی شـه! یـه حسی بهم دست مـی ده کـه بدترین حس دنیـاس. بـه زنده بودن خودم شک مـی کنم. حس مـی کنم توی یـه قفسم و قادر بـه نفس کشیدن هم نیستم. نمـی دونم تونستم منظورم رو بهت بفهمونم یـا نـه؟ ولی درون هر حال هر چی کـه هست خیلی بده و منو حسابی کلافه مـی کنـه. بعد هیچوقت گریـه نکن. هیچوقت!برگشت بـه سمتم، نگام کرد و گفت:- من خودمم سر از احساسم درون نمـی یـارم، چطور مـی خوای واست توصیفش کنم آخه؟
فقط نگاش کردم. چقدر خوب بود،ی اینطور عاشق آدم بشـه! و مـهم تر از اون اینکه حرفاشو اینقدر قشنگ بزنـه. هر دو داشتیم خیره بـه هم نگاه مـی کردیم، دیگه داشت کار خطرناک مـی شد کـه گفتم:- بهتره بریم تو ، ت خیلی نگران شده بنده خدا!سرشو تکون داد و گفت:- باشـه … بریم … وقتی رفتیم داخل، و و سپیده با دیدن داریوش هم خوشحال شدند و هم کلی نصیحت و دعوایش . کیمـیا کـه اینقدر داد کشید حنجره اش خش برداشت! ولی داریوش درون کمال خونسردی فقط مـی گفت:- ببخشید! کار مـهمـی پیش اومد، حتما مـی رفتم.آخر سر همبرای فیصله بـه هوارهای کیمـیا کـه داشت دیگه از حال مـی رفت گفت:- جان بیخیـال دیگه! اصلاً به منظور اینکه همـه از دلخوری درون بیـاین، به منظور همـه تون قهوه مـی یـارم. چطوره؟اینو گفت و بلند شد رفت توی آشپزخونـه. ناخوداگاه منم بلند شدم و دنبالش رفتم.ی کـه حواسش بـه ما نبود، باز داشت شونـه های کیمـیا رو مـی مالید! کلا فکر کنم بـه عنوان ماساژور اومده بود سفر! هی این از حال مـی رفت دلداریش مـی داد. اما کلا از برخوردای کیمـیا مـی شد بـه عصبی بودن و اعصاب ضعیفش پی برد. همـین کـه پامو گذاشتم توی آشپزخونـه چرخید بـه سمتم و با لحن بامزه ای گفت:- برم بـه م بگم دلیل گم شدن پسرت این خانوم خانوماست کـه زل مـیزنـه تو چشمام و چشمشو بـه روی احساسم مـی بنده!رفتم سر کابینت که تا فنجون بردارم و گفتم:- اتفاقا بد هم نمـی شـه! فقط ت هم منو هم تورو مـی ندازه از ویلا بیرون! البته قول نمـی دم کـه من هم حلق آویزت نکنـه!خندید و گفت:- هم من حتما دلش بخواد ، هم تو!!!قهوه جوش رو از دستش گرفتم، مشغول ریختن قهوه ها توی فنجون ها شدم و گفتم:- که تا حالای بهت گفته اعتماد بـه نفست تو سقفه؟!!خم شد توی صورتم و گفت:- آره … تو … سینی رو برداشتم و گفتم:- اوف! چه شخصیت مـهمـی!!! خندیدم و نفس داغش پخش صورتم شد، سریع سینی رو برداشتم کـه برم بیرون. وقتی مـی خواستم از درون آشپزخونـه خارج بشم، سرشو نزدیک گوشم آورد و با لحن خنده داری گفت:- عاشقتم دیوونـه من! نمـی تونستم منکر قندی بشم کـه با حرفاش تو دلم آب مـی شد. با خنده گفتم:- هی آقا، متلک مـی ندازی وایسا جواب بگیر!با خنده ایستاد و به طرفم برگشت. گفتم:- تو اصلاً مـی دونی عشق یعنی چه؟یـه تای کمون ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:- سوال جالبی پرسیدی! الآن بهت مـی گم. بیـا بیرون.همراهش از آشپزخونـه خارج شدم. مونده بودم چی مـیخواد بهم بگه کـه تو آشپزخونـه نمـی شد. مـی ترسیدم جلوی جمع حرفی بزنـه. سینی قهوه رو روی مـیز گذاشتم و به داریوش خیره شدم. درون کمال حیرت من یـه راست رفت سمت پیـانوی کنار سالن. با تعجب نگاش مـی کردم. روی مبل کنار سپیده ولو شدم و سپیده کنار گوشم گفت:- بلده؟شونـه بالا انداختم و گفتم:- من چه مـی دونم! نگاه کنجکاومو بـه آرمـین انداختم و اون کـه از نگاهم پی بـه تردیدم بود، با پلک زدن تأییدش کرد. صدای زیبای پیـانو تو سالن پیچید. نگاه کیمـیا بـه داریوش غرق افتخار و لذت شد و اصلا یـادش رفت داشته از حال مـی رفته! آهنگی کـه مـی زد آشنا بود! بعد از لحظاتی صدای زیبای داریوش تو سالن پیچید و تازه فهمـیدم اهنگ داستان عشق رو مـی زنـه. باورم نمـی شد کـه اینقدر زیبا بخونـه. واقعاً کـه صدای محشری داشت:- Where do I beginاز کجا آغاز کنمTo tell the storyOf how great a love can beگفتن ماجرایی را کـه یک عشق چقدر مـی تواند بزرگ باشدThe sweet love story that is older than the seaماجرای عاشقانـه شیرینی را کـه از دریـا کهن سال تر استThe simple truth about the love She brings to meحقیقتی ساده درباره عشقی کـه او بـه مـی بخشدWhere do I startاز کجا آغاز کنم ؟with her first helloبا اولین سلامشShe gave a meaningTo this empty world of mine.به دنیـای خالیم معنا دادThere is never be another loveعشق دیگری دوباره نخواهد بودAnother timeShe came into my lifeAnd made the living fineزمانی دیگر او بـه زندگیم آمد و زندگی را زیبا کردShe fills my heartاو قلبم را پر مـی کند !With very special thingsاو قلبم را با چیزهای خاص پر مـی کندWith angel songsWith wild imaginingبا آوازهای فرشتگان ، با تصورات وحشیShe fills my soulWith so much Loveاو قلبم را با عشقی بزرگ پر مـی کندThat everywhere I goI am never lonelyکه هر جا مـی روم با عشق او هیچوقت تنـها نیستمWith her along.Who could be lonelyچهی مـی تواند تنـها باشد ؟I reach for her hand It’s always thereبه سوی دست هایش دست دراز مـی کنم ، او همـیشـه حاضر استHow long does it lastچقدر طول خواهد کشید ؟can love be measure by the hours in a dayآیـا مـی توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفتI have no answers now But this much I can sayاکنون جوابی ندارم ولی مـی توانم بگویم کهI know I ll need her Till the stars.All burn awayمـی دانم بـه او نیـاز دارم که تا زمانی کـه ستارگان همـه خاموش شوندAnd she be thereو او باقی خواهد بود .How long does it lastچقدر طول خواهد کشید ؟Can be love measureby the hours in a dayآیـا مـی توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفتI have no answersNow But this much I can sayاکنون جوابی ندارم ولی مـی توانم بگویم کهI know I ll need her Till the’til the stars all burn awayمـی دانم بـه او نیـاز دارم که تا زمانی کـه ستارگان همـه خاموش شوندAnd S he’ll be thereو او باقی خواهد بود .خدا رو شکر زبانم اینقد خوب بود کـه بفهمم چی خوند! بعدش هم عاشق این فیلم و متن آهنگش بودم. اینقدر قشنگ جواب سوالمو داد کـه جای هیچ بحثی باقی نذاشت. اما بازم دلیل نمـی شد بـه عشقش جواب بدم. من گذشته رو پیش روم داشتم. کـه شاید اون ازش حتی خبر هم نداشت. شاید اگه یـه روزی مـی فهمـید من چه بـه روز بابای بیچاره اش آورده ازم دل مـی برید و مـی رفت. شاید هم براش مـهم نبود! نمـی دونم!شامو روی تراس خوردیم. منظره دریـا درون حالی کـه عماه روی آب افتاده بود اشتهامو زیـاد کرده بود. بـه خصوص کـه ناهار هم نخورده بودم! بعد از خوردن شام و دسر، و کیمـیا بـه بهونـه سردی هوا بـه داخل ویلا رفتن ولی ما همون جا نشستیم. نور ماه توی دریـا واقعاً غوغا مـی کرد. داریوش با صدای گرفته ای گفت:- نظرت چیـه؟چنان محو دریـا و زیبایی ها و عظمتش شده بودم کـه متوجه منظور داریوش نشدم و با لحنی شیفته گفتم:- خیلی قشنگه! امشب دریـا نقره ای شده. واقعاً محشره!آهی کشید و گفت:- منظورم بـه خودم بود!تازه متوجه شدم و با تعجب پرسیدم:- خودت؟!- آره. نظرت درون مورد من چیـه؟چند لحظه ای مکث کردم و سپس گفتم:- همون کـه بود!چیز دیگه ای نمـی تونستم بهش بگم. بـه سمتم چرخید و گفت:- آخه چرا؟ من حتما چی کار کنم کـه تو گذشته منو فراموش کنی؟! رزا آدم حتما توی زندگیش بخشش داشته باشـه. تو حتما به من یـه فرصت دیگه بدی. عزیزم من توی خودم پتانسیل اینو مـی بینم کـه تو رو خوشبخت ترین زن روی کره زمـین کنم! قسم مـی خورم! تو دیگه چی مـی خوای؟!! من حتی ازت عشق هم نمـی خوام، چون … چون رزا تو رو حتما پرستید! بدون اینکه ازت انتظاری داشته باشم! دوست داشتن وظیفه منـه و خانومـی وظیفه تو … رز من! انسان جایزالخطاست اینو قبول نداری؟قلبم داشت دیوونـه م مـی کرد! که تا جایی کـه دوست داشتم درش بیـارم پرتش کنم اونطرف! نمـی ذاشت عقلم تمرکز کنـه و همـه اش دخالت بیجا مـی کرد. گفتم:- چرا قبول دارم.- خب بعد چی مـی گی؟ رز … نفس عمـیقی کشید و گفت:- من تصمـیممو گرفتم، مـی خوام بیـام خواستگاریت!برای یـه لحظه از ته دلم خوشحال شدم. ولی این شادی زیـاد طول نکشید. چون بازم گذشته جلوم سرک کشید! مثل یـه سد بلند و غیر قابل نفوذ! من و داریوش به منظور هم ساخته نشده بودیم. حالا هر چقدر هم کـه دیوونـه هم باشیم! بـه زور گفتم:- جوابت از همـین الآن معلومـه.اخم کرد و گفت:- چیـه؟!مشغول بازی با انگشتام شدم و گفتم:- منفی …با خشم دستشو روی مـیز کوبید و گفت:- آخه چرا؟! بابا رحم و مروت هم بد چیزی نیست بـه خدا.داریوش حتما مـی فهمـید، حتما همـه چیز رو مـی فهمـید که تا دلیل مخالفت های منو هم بفهمـه. اگه مـی خواست بعد بکشـه همـین الان بهترین فرصت بود. بعد گفتم:- داریوش مگه تو قضیـه بابا و ت و بابا منو نمـی دونی؟ با حیرت صاف نشست و گفت:- نـه! مگه چی شده؟خیلی خلاصه برایش تعریف کردم. که تا جایی کـه به اون مربوط بود رو گفتم، با اینکه سخت بود ولی همـه اش رو گفتم. وقتی حرفام تموم شد گفتم:- بـه همـین علت، نـه بابای تو راضی مـی شـه، نـه و بابای من.با بهت هر دو دستش رو روی مـیز گذاشت و گفت:- بعد اون زن توئه!!!پلک زدم و گفتم:- اِ مـی دونستی؟!!پوزخند نشست گوشـه لباش، زمزمـه کرد:- من از همـه زندگی بابام خبر دارم! باورم نمـی شـه! اون زن چشم سبزی کـه بعضی وقتا بابا ازش یـاد مـی کرد توئه! بعد سرنوشت … از سر نوشت!اینبار نوبت من بود کـه بهت زده نگاش کنم، هنوز پوزخند گوشـه لبش بود و نگام نمـی کرد. زمزمـه کرد:- بابای من ، با یـه نگاه دلشو بـه یـه چشم زمردی باخت! من مسخره اش مـی کردم، مـی گفتم برو بابا ممکن نیست! هوس بوده! همون بهتر کـه رفت! اما حالا … منو ببین رز … نگاش کردم، بـه خودش اشاره کرد و گفت:- من ، آیینـه جوونی های بابام! مو نمـی باهاش … و تو … خیلی شبیـه تی … خیلی! حاضرم قسم بخورم کـه ت وقتی هم سن تو بوده دقیقاً چهره تو رو داشته … درسته؟!!سرمو تکون دادم… لبخند تلخی زد و گفت:- پسر کو ندارد نشان از پدر؟!! دقیقاً با یـه نگاه دل بـه ی … آهی کشید و گفت:- اما یـه فرقی بین عشق من و بابام هست … – چه فرقی؟- اگه اون شبی کـه بهت شماره دادم گرفته بودی، هیچ عشقی شکل نمـی گرفت رزا! هیچ عشقی … تو با مخالفتت منو بـه بند کشیدی. اما سرعت رشد این عشق … همـه اش توی گذشته است. توی ژن منـه! بابا حتی ژن عشقشو هم بـه من داد. چون عشق ت با خونش عجین شده بود! آه عمـیقی کشید و سرشو گذاشت روی مـیز. انگار واقعاً سردرگم شده بود. تو همون حالت با غم گفت:- واقعاً تو کار خدا موندم. این همـه سنگ حتما جلوی پای من باشـه؟!! بعدش سکوت کرد. نیـازی نداشت کـه از من جوابی دریـافت کنـه چون من جوابی نداشتم کـه بهش بدم. آرمـین و سپدهنرده های تراس ایستاده بودن و غرق حرف زدن بودن. اصلاً متوجه ما دو که تا و دلای پر از غممون هم نبودن! زل زده بودم بـه ماه نیمـه تموم تو آسمون کـه یـهو داریوش سرشو بالا آورد، خیره بـه من نگاه کرد و گفت:- تو منو مـی خوای یـا نـه رزا؟حسابی جا خوردم و گفتم:- این دیگه چه سوالیـه؟با هیجان گفت: – ببین رزا! اگه بدونم تو هم منو دوست داری، به منظور به دست آوردنت هر کاری مـی کنم! هیچی هم برام مـهم نیست. حتی اگه شده از خونواده هامون هم مـی گذریم.دلم غنج مـی رفت از اینکه مـی دیدم با این حرارت صحبت مـی کنـه و بی رحمـی من اصلاً براش مـهم نیست و ازدواج با من براش از هر چیزی مـهم تره. ولی با این حال با خنده گفتم:- اینقدر بـه شکمت صابون نزن کف بالا مـی یـاری. من بـه هیچ وجه خانوادمو بـه خاطر تو ول نمـی کنم.انگار هیجانش ته کشید. بنده خدا هنوز بـه زبون مثل نیش مار من عادت نکرده بود! با دلخوری نگام کرد و بعدش دوباره سرشو روی مـیز گذاشت. بیچاره! نمـی دونست تو ذهنش بـه راضی من فکر کنـه یـا راضی باباش یـا راضی خونواده من! دلش براش کباب بود!!! خودمم از این کـه اینطور باهاش حرف مـی زدم، ناراحت بودم. ولی دست خودم نبود. چاره ای جز این نداشتیم. من و داریوش دو خط موازی بودیم و من نمـی خواستم هیچ کدوم بـه خاطر اون یکی بشکنیم. آرمـین و سپیده تازه حواسشون جمع ما شد و آرمـین با دیدن وضعیت داریوش با ناراحتی گفت:- چی شده؟ شما دوتا کـه باز غمبرک زدین! دوباره پریدین بـه همدیگه؟داریوش بدون اینکه سرشو برداره، با لحن بامزه ای گفت:- آرمـین این به منظور من اعصاب نذاشته. دیگه دارم خل مـی شم. یـهو هم دیدی افتادم مردم. اگه مردم حلالم کن.آرمـین کـه از حرفای داریوش خنده اش گرفته بود خندید و گفت:- خدا بیـامرزدت! بـه سلامتی کی؟داریوش سرشو بلند کرد، جدی شد و با اخم گفت:- وقت گل نی! واقعاً هیچ بـه فکر من نیست. مـیخواستم هر چه زودتر اون بحث رو فیصله بدم. حوصله نداشتم، به منظور همـینم با عصبانیت ساختگی گفتم:- مـی بینی سپیده! ما امسال دو که تا مسافرت رفتیم بـه دهنمون زهر مار شد. اون از کیش و اینم از شمال. داریوش کـه منظورمو بـه خوبی فهمـیده بود گفت:- اِ اینجوریـاست؟ خیلی خوب دیگه من حرف نمـی که تا بهت خوش بگذره. برو لذت ببر!با زدن این حرف سرشو بـه پشتی صندلی تکیـه داد و چشماشو بست. سپیده بـه من چشم غره ای رفت کـه یعنی خیلی دارم زیـاده روی مـی کنم. آرمـین بـه سمت درون تراس رفت و رو بـه سپیده گفت:- بیـا من و تو بریم یـه خورده کنار ساحل راه بریم. این دو که تا هم تنـها باشن بیشتر جر و بحث کنن بلکه بـه نتیجه برسن.سپیده با لبخند همراه آرمـین بـه راه افتاد. داریوش طبق قولی کـه داد، دیگه حرف نزد. حدود یـه ساعت دیگه من نشسته بودم بـه دریـا و سیـاهیش نگاه مـی کردم و داریوش هم چشماشو بسته بود و فقط از نوع نفس کشیدنش مـی شد فهمـید کـه بیداره و هوشیـار. اون شب فقط بـه سپیده و آرمـین خوش گذشت. وقتی بـه داخل ویلا برگشتند، منم تازه قصد کرده بودم برم بخوابم. اینقدر داریوش هیچی نگفت کـه حوصله ام سر رفت و خوابم گرفت. به منظور همـینم بی توجه بهش از جا بلند شدم و رفتم تو.سپیده با چشمایی کـه از زور شادی ستاره باران شده بود و لبهایی کـه پر از لبخند بود دستمو گرفت وکشیدم توی اتاقش. درون اتاق رو بست و گفت:- رزا رزا رزا یـه خبر داغ.اینقدر با خودم درگیری فکری داشتم کـه حس مـی کردم همـه مغزم کوفته است. از این رو با بی حوصلگی گفتم:- نمـی خواد بگی چون نـه حالشو دارم و نـه حوصلشو.نیمـی از هیجانش پرید و گفت: – مرض بگیری کـه فقط بلدی ضد حال بزنی! خوب مثل آدم بپرس چه خبری؟ من کـه در هر صورت حرفم رو مـی ، بعد آدم باش.داشتم از زور سر درد مـی مردم. با کلافگی گفتم:- تو کـه فقط بـه خودت فکر مـی کنی، خوب بگو خبر مزخرفت چیـه؟بدون مقدمـه و کوبنده گفت:- آرمـین امشب ازم خواستگاری کرد. اونقدر تعجب کردم کـه نتونستم جلوی فریـادمو بگیرم. با صدای بلندی گفتم:- چی؟با ترس یکی از دستاشو جلوی دهن من گذاشت و انگشت اشاره دست دیگه شو جلوی بینیش گرفت و گفت:- اِ چه مرگته چرا داد مـی زنی؟ الان همـه مـی فهمن. هیچی … آرمـین گفت کـه از من خوشش اومده و ازم خواستگاری کرد.نزدیک بود از زور حیرت بعد بیفتم. فهمـیده بودم از هم خوششون اومده! ولی نـه دیگه که تا این حد!!! دستشو بعد زدم و با صدای جیغ مانندی کـه سعی داشتم بالا نرود، گفتم:- تو چی گفتی؟شوک بعدی رو وارد کرد و گفت:- قبول کردم.حیرتم چند برابر شد. تقریباً داد زدم و گفتم:- قبول کردی؟! یعنی چه؟ بدون م با پدر و مادرت قبول کردی؟ بدون هیچ ناز و نوزی؟با خونسردیتخت نشست و در حالیکه با ناخن های بلندش بازی مـی کرد گفت:- آره چون مـی دونم اونام قبولش مـی کنن. آرمـین پسر خوبیـه. از همون روز اول ازش خوشم اومد. توام لطف کن اینقد هوار نزن! بـه خدا آرمـین اتاق بغلیـه! الان مـی گه ه چه هوله! همـه رو خبر کرد!دیگه نزدیک بود غش کنم، نفس عمـیقی کشیدم و رفتم سمت درون اتاق و گفتم:- شما دو که تا که خودتون بریدین و دوختین. اگه آینده پشیمون شدی چی؟- پشیمون بشم؟! محاله! آرمـین پسر فوق العاده ایـه. من واقعاً شانس آوردم کـه اونم از من خوشش اومد. باورت نمـی شـه رزا من همون کیش از آرمـین خوشم اومد، ولی خجالت مـی کشیدم بهت بگم. حالا کـه ازم خواستگاری کرده تازه حس مـی کنم قلبم آروم گرفته. درو باز کردم و گفتم:- باورم نمـی شـه سپیده! تو اینقدر خودسر نبودی که.چون درو باز کردم صداشو پایین تر اورد و با چشمای گرد شده گفت:- خودسر یعنی چه؟ من از آرمـین خوشم اومده. چرا حتما کاری کنم کـه از دستش بدم؟ مطمئنم کـه بابا و هم مخالفتی ندارن.گفتم:- خوب بسه دیگه. بکپ که تا منو سکته ندادی! خدا آخر عاقبت ما رو با این کارای تو بخیر کنـه. دراز کشید روی تخت و برای اینکه لج منو درون بیـاره، گفت: – امـیدوارم بـه زودی شیرینی عروسی تو و داریوش رو بخوریم!دلم مـی خواست از ته دل بگم « انشالله». ولی بـه جایش گفتم:- بهت گفتم کپه مرگتو بذار سپیده. تو چی کار داری بـه من؟ واسه خودت از این آرزوها .و قبل از اینکه بتونـه بازم حرفی بزنـه از اتاقش بیرون رفتم و رفتم سمت پله ها . بـه فکر فرو رفته بودم کـه ای کاش داریوش هم بـه پاکی آرمـین بود! کاش گذشته ای توی زندگیمون نبود. اونوقت با سر قبولش مـی کردم و منتش رو هم داشتم. ولی افسوس…!بازم که تا چشم باز کردم اول از همـه بیدار شده بودم. جالب بود کـه هوای شمال بـه جای اینکه بی حالم کنـه، تازه سر حالم کرده بود. حوصله بیرون رفتن از ویلا رو نداشتم. چون دوباره داشت بارون مـی بارید. یـه کم سر جام غلت زدم که تا بقیـه هم بیدار شدن، ولی رخت خوابم اینقدر گرم بود کـه حال از جا بلند شدن رو نداشتم. درون اصل داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه بیدار بشم چی کار کنم! مشغول عشق بازی با رخت خوابم بودم کـه صدای داریوش رو شنیدم. درون مـی گفت:- من بیدارش مـی کنم جان.حدس زدم کـه قصد داخل شدن داره. سریع چشمامو بستم که تا فکر کنـه هنوز خوابم. درون اتاق بـه آرومـی باز شد و به دنبالش بوی عطر داریوش تو اتاق پیچید. چه بوی خوبی بود! اگهی روزی از من مـی پرسید عشق چه بویی مـی ده بی شک عطر داریوشو معرفی مـی کردم. از صدای خش خش لباس هاش حدس زدم کـه جلو مـی یـاد.تخت نشست، اینو از فرو رفتن تشک فهمـیدم. بعد هم از سنگین شدن موهام کـه روی بالش پخش بود فهمـیدم کـه دستش رو بـه آرومـی روی موهام مـی کشـه. منتظر بودم هر آن صدام کنـه. ولی چیزی نمـی گفت و تو سکوت بـه من خیره شده بود. بـه راحتی سنگینی نگاشو احساس مـی کردم. کم مونده بود خنده ام بگیره. زیر نگاش هیچ کاری نمـی تونست م. چند دقیقه ای گذشت کـه گفت:- چشم هایت را بـه رویم باز کن لحظه عشق مرا آغاز کنبعدش هم سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:- رزا جان … بیداری خانومـی؟جوابی ندادم و همون طور چشم هامو بسته نگه داشتم. گفت:- بیدار شو دیگه رزا خانوم. امروز خیلی کار داریم. اگه دست من بود، مـی ذاشتم که تا هر وقت کـه دوست داری بخوابی عزیزم. ولی دستور کـه بیدار بشی!با صدایی تقریباً خواب آلود زمزمـه کردم:- ولم کن. خوابم مـی یـاد.داریوش کـه پیدا بود بود از حالت من خنده اش گرفته گفت:- نگاه نگاه … عین بچه کوچولو ها مـی مونی بـه خدا. الهی قربونت برم! مـی دونم عزیزم. دیشب که تا دیر وقت بیدار بودی، ولی سعی کن خستگی رو از خودت دور کنی و بیدار بشی. کلی کار داریم خانوم …بعد یـه دفعه لحنش عوض شد و گفت: – بی انصاف دلم واسه چشمات تنگ شده! جون من چشماتو باز کن. خوب؟خنده ام گرفت و برای اینکه اذیتش کنم، پشتمو بهش کردم و همونطور با چشم بسته گفتم:- برو بیرون. مـی خوام بخوابم. خندید و گفت:- عزیز دلم داری اذیت مـی کنی؟ باشـه، مـی خوای بخوابی بخواب. فقط یـه لحظه چشماتو باز کن. سعی کردم خنده مو قورت بدم. بـه طرفش برگشتم و چشمامو کامل باز کردم و گفتم:- بیـا! حالا لطف کن شرتو کم کن، مـی خوام بخوابم.داریوش با لحنی کشیده و صدایی آروم و احساس آلود، بـه شکلی کـه قلبمو دیوونـه وار بـه قفسه ام مـی کوبوند گفت:- فدای اون چشات بشم! چشم، تو بگو برو بمـیر! من رفتم. بـه هم مـی گم، عشق من خوابش مـی یـاد. که تا هر وقت کـه مـی خوای بخواب عشق کوچولوی من. داشتم پر پر مـی زدم به منظور اینکه بپرم تو بغلش! داریوش آهی کشید و راه افتاد سمت در. به منظور اینکه خیلی توی خیـالات غرق نشم، با خنده از تخت پ بیرون و گفتم:- وایسا منم اومدم.داریوش سر جاش وایساد و همـینطور کـه چپ چپ نگام مـی کرد، خندید و گفت:- ای ناقلا! من نمـی دونم چرا همـیشـه گول تو رو مـی خورم! – واسه اینکه همونطور کـه قبلاً هم گفتم خیلی ساده ای! البته فقط درون مقابل من. انتظار داشتم کـه جواب دندون شکنی ازش بشنوم، ولی درون کمال حیرت من با خنده گفت:- بر منکرش لعنت خانوم گل! چون فقط عاشق توام. شونـه هامو بالا انداختم و با هم از اتاق خارج شدیم. داریوش اصلاً کینـه نداشت. با برخوردی کـه دیشب باهاش داشتم گفتم حتماً که تا چند روز با من سر و سنگین رفتار مـی کنـه. ولی اون طوری رفتار مـی کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! جدیداً ترجیح مـی دادم زیـاد باهاش تنـها نشم چون ممکن بود کنترلم رو از دست بدهم و اتفاقی بیفته کـه نباید. مگه من چقدر توان و تجربه داشتم! هجده سالم کـه بیشتر نبود سر که تا پام نیـاز بود! درسته کـه کمبود محبت نداشتم، اما هیچ وقت هم محبتی از جنس محبت داریوش توی زندگیم نداشتم! داریوش داشت ذره ذره خودش رو توی خونم تزریق مـی کرد و الحق کـه راه راضی م رو خیلی خوب بلد بود. هر چقدر هم کـه دست و پا مـی زدم بالاخره یـه جا کم مـی اوردم.به دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم راهی آشپزخانـه شدم و صبحونـه مفصلی خوردم. مرتب بـه داریوش و آرمـین دستور مـی داد و اون دو نفر هم انجام مـی دادند. بنده خدا نیره هم همـه اش درون حال بدو بدو بود! بریز و بپاشی درست شده بود تماشایی! با تعجب از سپیده پرسیدم:- سپیده اینجا چه خبره؟ چرا اینا اینقدر بـه تکاپو افتادن؟- شب قراره مـهمون بیـاد.- چه مـهمونی؟- یـه عالمـه از دوستای کیمـیا و چند تایی هم از دوستای آرمـین و داریوش.سری تکون دادم و گفتم:- بعد شب اینجا خیلی شلوغ مـی شـه!- آره. پاشو بریم توی اتاق من لباستو هم بیـار که تا کم کم حاضر بشیم.چشمامو گرد کردم و گفتم:- حالت خوبه سپید؟ حالا کـه خیلی زوده!- خوب چی کار کنم؟ حوصله ام سر رفته!- مـی یـای بریم جنگل؟این بار نوبت اون بود کـه تعجب کنـه:- دو تایی؟ نـه با آرمـین و داریوش.- اون دوتا کـه کار دارن، نمـی تونن بیـان. – کاری نداره کـه به بهونـه یـه کاری مـی زنیم بیرون. تو برو بـه آرمـین بگو.- نمـی تونم. خجالت مـی کشم! – وا! ناسلامتی درون آینده قراره شوهرت بشـه.- به منظور همـین خجالت مـی کشم. خودت بگو. – خاک تو گورت کنم! توی بی حیـا با حیـا بشی به منظور من نوبره والا! من کـه به آرمـین نمـی گم، ولی مـی تونم مخ داریوشو ب. بعد از این حرف چرخیدم سمت داریوش و آرمـین کـه مشغول جا بـه جا یـه کاناپه بودن. اصلا هم حواسشو بـه ما نبود اینقدر نگاه بـه داریوش ردم که تا سنگینی نگامو حس کرد و چرخید بـه سمتم. همـین کـه نگامون تو هم قفل شد لبخندی زد و چشمک زد. لبخند زدم و سرمو کج کردم، گیج شد و خیره بهم موند. آرمـین تشر زد:- حواست کجاست داریوش؟!!داریوش یـهو بـه خودش اومد، نگاشو از من گرفت و گفت:- هان چیـه؟- چرا وایسادی؟!! بیـا دیگه!داریوش مبل رو تکون داد و باز خیره شد بهم، دوباره کله مو کج کردم و اینبار دو سه بار پلک زدم و لبامو هم غنچه کردم. یـهو مبلو ول کرد و اومد سمت من، آرمـین داد کشید:- داریـــــوش! روانی پامو شل کردی!اما داریوش حتی برنگشت ببینـه چه بـه روزه آرمـین آورده ، اومد جلوم ایستاد و بی توجه بـه سپیده کـه کنارم نشسته بود دستاشو بالای مبلی کـه روش نشسته بودم گذاشت و کامل خم شد روی صورتم. با ترس بـه آشپزخونـه نگاه کردم. اینا غرق کار بودن، خدا رو شکر حواسشون بـه ما نبود. اینقدر نزدیکم بود کـه نیـاز های شدید دوران نوجوونیم داشتن خودشونو یکی یکی بـه رخ مـی کشیدن، نفس بریده گفتم:- داریوش … چشماشو ریز کرد و با لذت گفت:- جانم!؟ چته ؟! چرا مـی خوای دیوونـه کنی؟دلم یـه جوری مـی شد، خواستم زودتر حرفمو ب کـه بره و اینجوری خرابم نکنـه! گفتم: – داریوش حوصله ام سر رفته. مـی شـه بریم بیرون؟اخمـی کرد و گفت:- خانومـی آخه با چی کار کنم؟ نمـی بینی اینـهمـه کار ریخته سرمون؟زبون نفهم شدم و گفتم:- داریوش من مـی خوام برم جنگل!اخمش غلیظ شد و گفت:- تنـهـــــــا؟!- نخیر تو رو صدا کردم کـه ازت بخوام با هم بریم.لبخندی شیرین زد و گفت:- ممنونم کـه واسه همراهیت منو انتخاب کردی، ولی و تنـهایی از بعد کارا بر نمـی یـان. درک کن رزای من.«رزای من»! چه حرفی! چه حرف شیرینی. بعد داریوش نسبت بـه من حس تملک داشت. وای خدایـا! چقدر این حس شیرین بود! سعی کردم خونسرد بمونم و گفتم:- شما مگه خریدارو نکردین؟- چرا، ولی کارای دیگه مونده.با لجبازی گفتم:- خوب زود مـی یـایم. مـهمونا که تا اون موقع کـه هنوز نیومدن. مـی دیدم کـه از دست من کلافه مـی شـه. انگار قدرت نـه گفتن قاطع رو بـه من نداشت و دوست داشت خودم پشیمون بشم.- چی بگم من از دست تو؟باز ناز کردم، چند بار چشمامو باز و بسته کردم و با ناز گفتم:- داریوش! بـه خاطر من!باز از خود بیخود شد، باز همـه چی یـادش رفت! خودم خوب مـی دونستم کـه این کار تیر خلاص داریوشـه. نقطه ضعفش خوب دستم اومده بود. که تا این کار رو کردم بیشتر روی صورتم خم شد و با جدیت گفت:- بـه خاطر تو هر کاری مـی کنم! این کـه سهله. پاشو حاضر شو. از اینکه نقشـه ام گرفت خیلی ذوق زده شدم دو کف دستم رو بـه هم کوبیدم. داریوش با لبخندی محو کنار رفت و من از جا پ، بـه سپیده اشاره کردم و هر دو بـه سمت اتاق هامون دویدیم. یک دست لباس سبز، درست رنگ چشمام پوشیدم. از اتاق کـه بیرون اومدم، کـه تازه از بیرون رفتن ما با خبر شده بود با اخم گفت:- امروز روز بیرون رفتن نبود رزا! زود بر مـی گردین ها و گرنـه من مـی دونم و تو. طبق معمول از درون محبت وارد شدم. گونـه شو بوسیدم و گفتم:- الهی این رزا روزی صد بار فدای تو بشـه! چشم زود بر مـی گردیم.نگاه کیمـیا درون نظرم کمـی عجیب بود. انگار با نگرانی و ترس بـه من نگاه مـی کرد. بهش نزدیک شدم و بعد از بوسیدن گونـه اش گفتم:- زود بر مـی گردیم جون. نگران نباشین. هم گونـه ام رو بوسید ولی سردی بوسه اش کاملاً محسوس بود. وقتی داریوش با سر خوشی از پله ها پایین اومد کیمـیا سریع بـه طرفش رفت و دستش رو کشید. داریوش با تعجب بـه مادرش نگاه کرد و گفت:- چی شده ؟ کیمـیا بـه سردی گفت:- بیـا این طرف کارت دارم.با کمـی فاصله از ما ایستادن و مـی دیدم کـه چطور با عصبانیت قصد داره چیزی رو بـه داریوش بفهمونـه. داریوش هم کم کم داشت عصبی مـی شد. جالب اینجا بود کـه م با دیدن اون حرکت کیمـیا عصبی شد و چیزی زیرگفت کـه نفهمـیدم. سر از کار اونا درون نمـی یـاوردم انگار اون اداها مخصوص دنیـای بزرگترا بود کـه من درکش نمـی کردم. بی خیـال شونـه ای بالا انداختم و از ویلا خارج شدم. سپیده و آرمـین هم بی خیـال تر از من کنار ماشین حاضر و آماده ایستاده بودن. آرمـین با دیدن من پرسید:- داریوش هنوز حاضر نشده؟- چرا اونم داره مـی یـاد کیمـیا کارش داشت.همون لحظه صدای داریوش سرم بلند شد:- منم اومدم مـی تونیم بریم.قرار شد با ماشین بابا برویم و من خودم پشت فرمون نشستم. سپیده و آرمـین هم عقب نشستن و حرفاشون از همون اول کار شروع شد. داریوش نگاهی بـه اونا انداخت و گفت:- خوش بـه حالشون! چه دنیـایی به منظور خودشون ساختن. کاش منم یـه ذره از اقبال آرمـین رو داشتم. با شیطنت گفتم:- یعنی تو هم سپیده رو مـی خواستی؟ چرا زودتر نگفتی؟با اخم گفت:- دیگه از این شوخیـا با من نکن! خوشم نمـی یـاد. تو کـه مـی دونی درد من چیـه، دیگه این حرف چیـه کـه مـی زنی؟با اینکه حرفی کـه مـی خواستم ب هیچ خنده ای نداشت، ولی به منظور گمراه اون خندیدم و گفتم:- بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی. چون من هیچ وقت مال تو نمـی شم! نگاهی بـه سمتم انداخت کـه گویـای همـه احساس درونش بود. احساس داریوش واقعی بود! هوس نبود. عشق دو روزه نبود. تب تند هم نبود. یـه عشق واقعی بود. عشقی کـه هر دو با هم حسش کرده بودیم و اولین بار بود کـه طعم چون شـهد شیرینش رو مـی چشیدیم. زمزمـه کرد:- تو از من خیلی دوری رزا خیلی دور. ولی من اگه شده همـه عمرم رو پای پیـاده دنبالت بدوم اینکارو مـی کنم. و مطمئنم کـه بهت مـی رسم. دوباره الکی مثل دیوونـه ها خندیدم و گفتم:- داریوش مـی دونستی کـه دیوونـه ای؟خنده های من مصداق این حرف بود « خنده تلخ من از گریـه غم انگیز تر هست » مـی خندیدم که تا اشکم سرازیر نشـه و داد نکشم عاشقشم! داریوش کـه اصلاً بـه فکر قلب بی قرار و روح نا آروم من نبود با صدایی آهسته طوری کـه به زحمت شنیدم، گفت:- آره… دیوونـه اون دوتا زمرد توی صورت توام!بازم خندیدم و چیزی نگفتم، ولی این بار اینقدر خنده ام تلخ بود کـه داریوش هم حس کرد و گفت:- با خودت روراست باش رز. هیچ وقت سعی نکن خودت رو گول بزنی و آدمـی باشی کـه نیستی. بـه من نـه … بـه خودت رحم کن. رز …از ته دل نالیدم:- بسه دیگه. بس کن داریوش!داریوش سکوت کرد و دیگه حرفی نزد، ولی با کمـی دقت مـی شد ضربان قلبای هر دو نفرمون رو بـه خوبی حس کرد. بـه جاده خاکی و سر بالا کـه رسیدیم داریوش گفت:- اگه سختته بزن کنار، من بشینم.- نـه خودم مـی رم. جاده پر پیچ و خم بود. اطراف رو کوه های سر بـه فلک کشیده احاطه کرده بود و همـه جا سبز بود. آرمـین و سپیده اینقدر درون هم غرق شده بودن کـه متوجه اطراف نبودن. لحظاتی تو سکوت گذشت. کم کم سکوت داشت پنجه تو گلوم مـی انداخت که تا خفه ام کنـه. به منظور همـین گفتم:- داشت دعوات مـی کرد اون موقع؟از لحن من خنده اش گرفت و گفت:- دعوا؟! نـه خانوم کوچولو مـی خواست یـه چیزی رو یـادم بیـاره. چیزی کـه اصلاً به منظور من اهمـیتی نداره. انگار اونم فهمـیده این روزا پسرش حال عادی نداره. فهمـیده کـه همـیشـه تب دارم.منظورش رو از یـادآوری نفهمـیدم ولی بقیـه اش رو متوجه شدم و گونـه هام رنگ گرفت. وقتی سکوتم رو دید آهی کشید و دوباره سکوت کرد. کنار یـه قهوه خانـه با صفا کـه تو دل جنگل بود نگه داشتم و همـه پیـاده شدیم. مـه همـه جا رو گرفته بود و بارون بـه شدت مـی بارید! سپیده و آرمـین بـه داخل قهوه خونـه دویدند. ولی من زیر بارون ایستادم و دستامو از دو طرف باز کردم. قطرات خنک بارون روی صورتم سر مـی خوردن و حرارت قلب و روحم رو مـی کاهیدن. صدای داریوش کـه نزدیکم ایستاده بود بلند شد:- بـه اندازه قطره های بارونی کـه روی صورتت مـی ریزه …وقتی ساکت شد، سرم رو پایین آوردم و حرفشو ادامـه دادم و گفتم:- دوستت دارم.این بار نوبت داریوش بود. چشماشو بست و سرش رو رو بـه آسمون گرفت و گفت:- دوباره بگو.تازه بـه خودم اومدم و فهمـیدم چی گفتم. با شرم سریع بـه سمت قهوه خونـه دویدم. داریوش هم لحظاتی بعد پشت سرم وارد شد. آرمـین با دیدنمون لبخند زد، ولی چیزی نگفت. انگار از صورت های گلگون و خیسمون مـی فهمـید کـه بینمون چی گذشته. سپیده هم چشمکی زد و به داریوش اشاره کرد کـه سر بـه زیر نشسته بود و حرف نمـی زد. آرمـین سفارش چای و قلیون داد و سعی کرد یخ بینمون رو آب کنـه. سپیده هم بـه یـاریش شتافت و کم کم من و داریوش هم دوباره بـه حالت طبیعی برگشتیم. داریوش نگاهی بـه بیرون انداخت و گفت:- بارون داره شدت مـی گیره. بهتره زودتر برگردیم.دوباره تو قالب یخی خودم فرو رفتم و گفتم: – بارون چه ربطی بـه برگشتن ما داره؟ داریوش بدون نگاه بـه من گفت:- مسیر سرازیره. وقتی بارون زیـاد بشـه گل مـی شـه و لیز. ممکنـه ماشین سر بخوره.پک عمـیقی بـه قلیون زدم و گفتم:- نمـی خواد بترسی. دنیـا دو روزه. فوقش از این بالا که تا اون پایین لیز مـی خوریم و مـی ریم. خیلی هم کیف مـی ده! سپیده و آرمـین خندیدند و داریوش با لبخند کمرنگی گفت:- تو بـه من مـیدیوونـه؟ خودت کـه از من دیوونـه تری!بعد از خوردن چایی و کشیدن قلیون، داریوش سفارش جوجه کباب داد و همگی یک دل سیر جوجه کباب خوردیم. ساعت سه بود کـه برای برگشتن بلند شدیم. بارون کم تر شده بود، ولی به منظور اینکه نگرانی داریوش رو از بین ببرم، سوئیچ رو بـه طرفش انداختم وگفتم:- تو بشین.داریوش سوئیچ رو تو هوا قاپید و پشت فرمون نشست. کاملاً با احتیـاط رانندگی مـی کرد. از ترسش خنده ام گرفته بود. گفتم:- نترس بابا! تو رو خدا یـه کم تند برو، حوصله ام سر رفت. – اگه جاده لیز نبود، خودم این کارو مـی کردم! نیـازی بـه گفتن تو نبود سر کار خانم. اگه هم حوصله ات سر مـی ره بهتره یـه خورده با من حرف بزنی که تا منم سر گرم بشم. البته نـه حرفی کـه بیشتر اعصابم رو بـه هم بریزه ها.خندیدم و چیزی نگفتم. سرم رو بـه پشتی صندلی تکیـه دادم و چشمامو بستم، از یـادآوری ساعتی قبل عرق شرم بـه کمرم مـی نشست. کاش داریوش حرفم رو جدی نگرفته باشـه. من اینقدر از خود بیخود شده بودم که بی اراده اون حرف از دهنم درون رفت. یـاد این جمله افتادم: « خدایـا تو مـی دانی کـه انسان بودن و ماندن چه دشوار است. چه رنجی مـی کشد آن کـه انسان هست و از احساس سرشار است» مگه من چقدر طاقت داشتم؟ من یـه بودم. ی ایرونی کـه از احساس سرشاره. مگه چقدر مـی تونستم دووم بیـارم؟ بارون و مـه و هوای پر از حس. وقتی حرفا و نگاه ها و احساس داریوش هم با اون مخلوط شد اراده من درون هم فرو ریخت و منم شدم رزای عاشق. نباید دیگه مـی ذاشتم اون اتفاق بیفته. دیگه نباید اجازه بدم اون لحظات عاشقانـه تکرار بشـه. من دووم مـی یآرم. من جلوی عشق دیوونـه کننده داریوش استقامت مـی کنم. با صدای بوق ماشین چشم باز کردم و دیدم جلوی درون ویلا ایستادیم. مش باقر باغبون ویلا، درون رو باز کرد و ما وارد شدیم. داریوش ماشین رو پارک کرد و همـه پیـاده شدیم و به طرف ویلا رفتیم. داریوش کـه پشت سرم مـی یومد گفت:- رزا اگه خوابت مـی یـاد برو بخواب. خودتو اذیت نکن.بدون اینکه نگاش کنم گفتم:- نـه دیگه خوابم نمـی یـاد. تو ماشین یـه خورده خوابیدم. – رز …قلبم تو از تپیدن ایستاد. عاشق این مدل صدا زدنش بودم. ایستادم ولی برنگشتم. سپیده و آرمـین سریع وارد شدن که تا داریوش راحت حرفش رو بزنـه. داریوش نزدیک تر اومد و اینو از صدای قدماش حس کردم. زمزمـه وار گفت:- ببخش اگه تو حال خودم نبودم و نتونستم کاری م کـه بهت خوش بگذره. من هنوزم حس مـی کنم دارم روی ابرها راه مـی رم. هنوز زانوهام داره مـی لرزه. درکم کن رزا … قلب من گنجایش حرفی رو کـه زدی نداشت. همـین کـه از کار نیفتاد خودش خیلیـه.سریع برگشتم و گفتم:- ولی من از حرفم منظوری نداشتم. من ادامـه حرف تورو گفتم. تو نباید برداشت دیگه ای …شتاب زده دستشو بـه نشونـه سکوت بالا آورد و گفت:- خراب نکن رویـاهای منو رزا. من خودم فهمـیدم حرف دلتو نزدی، ولی بذار با دنیـای خیـالی خودم خوش باشم.به دنبال این حرف سرشو زیر انداخت و وارد ویلا شد. بغضمو همراه آب دهانم قورت دادم و با قدم هایی سست وارد شدم.سپیده و آرمـین کنار شومـینـه مشغول گرم خودشون بودن. منم کنارشون نشستم که تا یـه کم گرم بشم. خبری از داریوش نبود. و و نیره هم هنوز تو آشپزخانـه بودند. آرمـین گفت:- بچه ها مثل اینکه همـه کارا رو . بهتره بریم حاضر بشیم کـه تا دو ساعت دیگه مـهمونا پیداشون مـی شـه.موافقت کردیم و هر بـه طرف اتاق خودش رفت. لباسم رو از داخل کمد درون آوردم و روی تخت انداختم. همون لباس سیـاه رنگ کـه خیلی دوستش داشتم. همونی کـه مـی خواستم به منظور عروسی پسر دوست بپوشم! چون همـین یـه دونـه لباسو آورده بودم مجبور بودم هم به منظور مـهمونی امشب بپوشمش هم به منظور عروسی. وارد حموم شدم و دوش آب گرمـی گرفتم. وقتی بیرون اومدم، مشغول سشوار موهام شدم. موهامو رو بـه بالا حلقه حلقه حالت دادم. شبیـه جنگلای طوفان زده شده بود. ولی این مدل پریشون خیلی بـه صورت کشیده و گونـه های برجسته ام مـی یومد. گل رز قرمز طبیعی هم کنار گوشم زدم. کاش موهامم مشکی بود! چقدر بـه تیپم مـی یومد! حیف … بعدز او موهام مشغول آرایش صورتم شدم. تجربه ثابت کرده بود کـه وقتی از چیزی سردرگمم فقط با آرایش و رسیدن بـه خودم آروم مـی شم. اون روز هم همـینطور شد. بعد از اینکه کارم تموم شد، آروم شده بودم. سپیده رو صدا زدم. سپیده هم حاضر شده بود و همون لباس یـاسی رنگش رو پوشیده بود. که تا نگاش بـه من افتاد بـه شوخی اخم کرد و گفت: – ببین مـی تونی با این کارا آرمـین رو از چنگ من درون بیـاری یـا نـه؟خنده ام گرفت و گفتم:- نترس. تحفه ات مال خودته. فعلاً کـه چشمش فقط تو رو مـی بینـه.سری تکون داد و پرسید:- ببینم چرا رنگ قرمز آرایش کردی؟- اول اینکه قرمز و مشکی خیلی با هم ست مـی شـه.برای شوخی اضافه کردم:- دوم هم اینکه رنگ قرمز محرک خیلی قویـه.مشتی حواله شونـه ام کرد و گفت:- تو یـه شیطون تموم عیـاری!زدم زیر خنده و گفتم:- بـه من چه؟ خبی نگاه نکنـه. ببینم مـهمونا اومدن؟ – یکی از دوستاشون اومده. یـه پسر دارن همسن سام و رضا و یـه کوچیک حدوداً دوازده ساله. – خیلی خوب بذار لباسمو بپوشم، بریم پایین.با کمک اون لباسم رو پوشیدم و تو آینـه خودمو نگاه کردم. حرف نداشت! سپیده زودتر از اتاق بیرون رفت و گفت:- من بیرون منتظرتم. کارت تموم شده؟- آره دیگه منم الآن مـی یـام.بعد از رفتن سپیده، نگاه دیگه ای بـه خودم کردم و از این همـه زیبایی به منظور هزارمـین بار خدا رو شکر کردم. لباسم خیلی قشنگ بود اما کمرش یـه کم توی ذوقم مـی زد. هیچ وقت عادت نداشتم لباس خیلی باز جلوی چشم مردای غریبه بپوشم! شب عروسی مـهران هم چون عروسی جدا بود این لباس رو پوشیدم، مونده بودم چی کار کنم کـه یـاد شال حریر مشکیم افتادم. سریع از توی کمد درش آوردم و انداختمش روی شونـه ام. حالا بهتر شد. هم مـی تونستم یقه باز لباس رو باهاش بپوشونم و هم کمرم رو … وقتی از هر لحاظ از خودم مطمئن شدم، دل از آینـه کندم و بیرون رفتم.

رفتم سمت پله ها کـه در اتاق داریوش باز شد، منتظر بودم داریوش بیـاد بیرون ولی درون کمال تعجبم سپیده اومد بیرون. متعجب گفتم:- اونجا چی کار داشتی؟خونسرد شونـه بالا انداخت و گفت:- آرمـین اینجا بود.- اِ؟- بله مگه چیـه؟- اونجا کـه اتاق داریوشـه! – بـه تو چه؟ خوب دوست داشته بره توی اتاق دوستش!خوب راست مـی گفت! دیگه چیزی نگفتم و با هم بـه سالن پذیرایی رفتیم. دوست کـه شکوه نام داشت بـه همراه شوهر و بچه هاش بـه احترام ما ایستادن. با همـه شون دست دادیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم. بـه سپیده گفتم:- بعد چرا نمـی یـان؟- کیـا؟ مـهمونا؟با اینکه منظورم رو فهمـیده بود، ولی دوست داشت اذیتم کنـه. گفتم:- اِ داریوش و آرمـین رو مـی گم.- الآن مـی یـان. رزا نمـی دونی داریوش چقدر جذاب شده بود!اخم کردم و گفتم:- تو فقط حتما به آرمـین نگاه کنی ه هیز چشم دریده!- بعد دوسش داری؟ وگرنـه بـه تو چه ربطی داره کـه من بـه کی نگاه مـی کنم؟از ترس رسوا شدن سریع گفتم:- نخیر دوسش ندارم. من عشق داریوش رو توی قلبم کشتم! این همـیشـه یـادت باشـه! بعدش هم من دلم به منظور آرمـین مـی سوزه کـه دل بـه چه الاغی بسته.- ای بابا! واقعاً برام عجیبه ها تو وقتی کیش بودیم با تمام وجودت عاشق داریوش بودی و ازش فرار مـی کردی کـه نکنـه بـه دام بیفتی. منم تشویقت مـی کردم ولی حالا کـه خودم دارم بهت مـی گم داریوش عوض شده تو ادعا مـی کنی کـه دیگه هیچ حسی نسبت بهش نداری؟هنوز جوابی نداده بودم کـه آرمـین و داریوش با هم وارد شدن. اینقدر جذاب شده بودن کـه زبونم بند اومده بود. داریوش کت و شلوار مشکی با پیراهن مشکی پوشیده و کروات قرمز زده بود. از این کـه چه جالب با من ست شده بود تعجب کردم! آرمـین هم کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن یـاسی و کروات مشکی. اونم خیلی خوشگل شده بود، ولی داریوش یـه چیز دیگه بود! مـی دونستم جریـان ست شدنش با من زیر سر سپیده است. اون بـه داریوش خبر داده بود! بـه سپیده چپ چپ نگاه کردم و اونم درون حالی کـه مـی خندید، چشمک زد و شونـه بالا انداخت. ضربان قلبم شدت گرفته بود! به منظور اینکه رسوا نشم از جا بلند شدم و به دستشویی پناه بردم. اول از همـه شال روی شونـه ام برداشتم، چون از زور گرما داشتم هلاک مـیشدم و بعد دستمو زیر آب سرد گرفتم که تا یـه کم از حرارتم کم بشـه! دلم مـی خواست مشتی آب سرد بـه صورتم ب، ولی اگه این کار رو مـی کردم آرایشم خراب مـی شد. چند نفس عمـیق کشیدم که تا هیجانم فروکش کرد. چند دقیقه بعد با ضرباتی کـه به درون خورد، شیر آب رو بستم، شال رو از روی جا حوله ای برداشتمو بدون اینکه روی شونـه ام بندازم درون رو باز کردم. انتظار دیدن هری رو داشتم الا داریوش! هر دو با دیدن هم جا خوردیم. من انتظار دیدن اونو پشت درون نداشتم و اون انتظار دیدن منو با این لباس و آرایش. با دیدنم چند دقیقه ای با حیرت و دهانی باز نگام کرد. بعد با درد چشماشو بست و گفت:- خدایـا چه بلایی قراره سر دل من بیـاد؟ دل بیچاره من!من خشک شده فقط زل زده بودم بهش! اینـهمـه جذابیت توی یـه نفر واقعاً عجیب بود!!! بعد از چند ثانیـه چشماشو باز کرد و گفت:- حتما امشب همـه حواسم بـه تو باشـه. نمـی خوام هیچ تورو ازم بگیره. نبود تو مساوی با مرگ منـه.با اینکه قلبم دیوونـه وار تو قفسه ام مـی کوبید، گفتم:- اومدی جلوی درون دستشویی این حرفا رو بهم بزنی؟ جا قحطه آقای شاعر؟!سری تکان داد و گفت: – مـی خواستم بگم چند تایی از مـهمونا اومدن، بهتره بیـای بیرون. اما با دیدنت … خودمم یـادم رفت چه برسه بـه مـهمونا!شالم رو روی شونـه ام انداختم و خواستم رد شوم کـه شالم رو گرفت. مجبور شدم وایسم. دست و پام مـی لرزید. از گوشـه چشم نگاش کردم، نگاش پر از آتیش بود کـه همـه وجودمو مـی سوزوند. لحظاتی تو نگاه هم غرق شدیم که تا اینکه من بالاخره خودمو کنترل کردم و با صدایی کـه انگار از ته چاه بالا مـی اومد گفتم:- شالمو ول کن بذار برم …همـینطور کـه خیره خیره و با حالتی عجیب نگام مـی کرد چشماشو بست و شال رو بـه لبش نزدیک کرد. سه بار پشت سر هم لبش رو رو شال چسبوند و علاوه بر بوسیدنش عمـیق بو کشید! دلم مـی خواست قدرتش رو داشتم و از اون و نگاهش و حرفاش و کاراش فرار مـی کردم. ولی حقیقت این بود کـه پاهام توان نداشتن. شالو کشید عقب، خودمم دنبال شال کشیده شدم، سرشو توی گوشم فرو کرد و بین نفس نفس زدن احساسش گفت: – خیلی دوستت دارم! عاشقتم! دیوونتم! یـه دیوونـه روانی!
از حس داغی نفسش توی گردنم، چنان حالتی بـه من دست داد کـه قابل بیـان نیست! اصلاً نتونستم باهاش حتی تندی کنم. زود از کنارم رد شد و رفت. این بار اون از من فرار کرد. دیگه حتی نمـی تونستم راه بروم! دستمو روی گوش و گردنم کـه هنوزم از داغی نفسش مـی سوخت گذاشتم و به زور مـیون جمع رفتم. با مـهمونای جدید هم سلام و احوالپرسی کردم و سر جام کنار سپیده نشستم. سپیده هی از گوشـه چشم بامز هنگام مـی کرد و من سعی مـی کردم نگامو ازش بدزدم. دیده بود داریوش اومده دنبال من حالا هی کرم مـی ریخت. کم کم همـه مـهمونا اومدن. بیشترشون جوون و مجرد بودن. انتظار داشتم اکیپ دوستای داریوش هم همون شری اینا باشن، ولی خبری نشد ازشون. ا مثل پروانـه دور داریوش مـی چرخیدن و اصلاً هم براشون مـهم نبود اگه ذره ذره شخصیتشون آب بشـه و بریزه. بنده خدا داریوش حق داشت با یـه نـه شنیدن از من اینقدر تعجب کنـه! بـه عینـه داشتم مـی دیدم تو مرام داریوش نـه وجود نداره و همـه درخواست نشنیده براش هلاکن! خیلی برام مـهم نبود کـه ا دارن براش مـی کنن، چون حواس اون کامل بـه من بود و حواس منم بـه اون! قلب من زنجیر شده بود بـه قلب داریوش. فقط از ترسم بود کـه ازش دوری مـی کردم. مـی ترسیدم ولم کند و من نابود بشم! صدای آهنگ کـه بلند شد همـه و پسرا وسط رفتن. بـه سپیده گفتم:- اگه امشب بخوای فقط با آرمـین باشی مـی کشمت! من اینجای رو جز تو نمـی شناسم. خندید و گفت:- خیلی خوب چرا گازم مـی گیری؟ من کـه اینجا پیش توام.- گفتم کـه یـه موقع سرتو زیر نندازی، عین پاشی بری!سپیده کـه همـه حواسش بـه و پسرای اون وسط بود، گفت:- مـی بینی چقدر سعی درون خودنمایی دارن؟تکه ای خیـار تو دهنم گذاشتم و گفتم:- ول کن بابا! بـه ما چه.- ولی من تصمـیم دارم اینا رو مات کنم!- چه طوری؟- پاشو ما هم بریم وسط … تو کلاس رفتی. مـی تونی همـه رو ی تو قوطی!خیـار توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. سپیده چند بار محکم پشتم کوبید. بعد از اینکه بـه حالت طبیعی برگشتم، سپیده دوباره گفت:- چه مرگت شد یک دفعه؟ مگه من چی گفتم کـه هول کردی؟- داری چرت مـی گی!- چرت چیـه؟ تو حتما اینکارو ی! واسه تو کـه کاری نداره. – چی داری مـی گی؟ من جلو این همـه چشم کـه از قضا یـه نفرشون رو هم نمـی شناسم! عمراً! – اِ لوس! پاشو دیگه.- با این لباس نمـی تونم سپیده گیر نده دیگه!- داری بهونـه مـی یـاری!- خوب آره دارم بهونـه مـی یـارم. من این کارو نمـی کنم!- بلند شو دیگه. جون من، اصلاً جون داریوش! اه لعنتی! روی قسم خیلی حساس بودم! چپ چپ کـه نگاش کردم فهمـید کم آوردمف از جا پرید و دستمو کشید. ناچاراً باهاش همراه شدم. یدن برام کار سختی نبود، اما عادت نداشت جلوییـایی کـه نمـی شناختمشون خودنمایی کنم! اون وسط اینقدر شلوغ بود کـه نمـی شد تکون خورد! غر زدم:- آخه اینجا مـی شـه ید؟!! فقط یـه خورده ها. باشـه؟سپیده دستامو ول کرد و گفت:- باشـه، فقط یـه خورده.دوتایی مشغول شدیم، سپیده معمولی مـی ید مثل همـه آدمای دیگه، ولی من اصول یدن رو خوب بلد بودم. ضربه های آهنگ رو تو ذهنم مـی شمردم، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج، شش، هفت ، هشت. حرکت رو عوض مـی کردم. اصلاً نمـی ذاشتم م تکراری بشـه و هیچ حرکتی رو دوبار انجام نمـی دادم. خوب بلد بودم چطور مـی شـه چشم بیننده رو روی خودم مـیخکوب کنم بـه طوری کـه دلش نیـاد بـه دیگه ای نگاه کنـه. همونطور هم شد، توی یکی از چرخشام چشمم بـه داریوش افتاد، با بهت بهم خیره شده بود و با دست راستش مشغول باز کرواتش بود! نگامو ازش گرفتم و به م ادامـه دادم، اهنگ حسابی اوج گرفته بود کـه یـهو صدا قطع شد! من و سپیده و چند نفر دیگه کـه وسط مونده بودن خشک شدیم و صدای هووووو و داد و هوار بلند شد. داریوش کنار ضبط ایستاده بود و با موذماری گفت:- ببخشید، این ضبط وقتی خیلی داغ مـی کنـه یـهو قطع مـی شـه! مـی دونستم یـه کرمـی ریخته … اما دیگه بـه روی خودم نیـاوردم و با سپیده رفتیم نشستیم. هر دو نفس نفس مـی زدیم. سپیده خندید و گفت:- خفن حال کردم! دلم کـه هیچی همـه وجودم خنک شد.- دیوونـه ای تو! اما حال داد، دمت گرم! قر تو کمرم داشت وول مـی زد.- بله! من تو رو مـی شناسم! فقط بلدی دماغتو بدی بالا و بگی نـه!!خواستم جوابشو بدم کهی نشست کنارم

چرخیدم و داریوش رو دیدم، پوزخندی زدم و گفتم: – کـه ضبط خرابه!!نـه لبخند زده بود نـه اخم کرده بود، با همون صورت ماسکی گفت:- خرابم نباشـه یـه وقتایی مجبوره خراب بشـه! – کـه چی؟!! مسخره!- چه معنی داره این همـه چشم با لذت بـه تن و بدن تو خیره بشن؟!! چه معنی داره وقتی تو نگاه مردا خیره مـی شم چیزی جز شـه*وت نبینم؟!! چه معنی داره کـه اینجا راست راست راه برم و به روی خودم نیـارم؟!! یعنی متوجه نبودی کـه وقتی مـی یدی شالت سر مـی خورد و بازوهات پیدا مـی شد؟! متوجه نبودی چطور همـه بـه قوس و فرو رفتگی های بدنت …با شرم و کمـی خشم گفتم:- بس کن دیگه!!!تازه صورتش داشت خشم پنـهانشو نشون مـی داد، آب دهنش رو قورت داد و گفت:- هیش!!! اینجا اگهی قراره بقه چاک بده و هوار بزنـه منم خانوم نـه شما!- هیچ کار من بـه تو مربوط نیست … – هست! همـه کارای تو بـه من مربوطه. ببین رزا این احساسات عجیب غریب بـه اندازه کافی دارن اذیتم مـی کنن، تو دیگه بدترم نکن!! معذب بـه سپیده نگاه کردم، دوست نداشتم این حرفا رو بشنوه. خیلی راحت از نگاهم پی بـه حالم برد کـه از جا بلند شد و گفت:- من مـی رم پیش آرمـین … با رفتن سپیده بـه داریوش توپیدم:- احساسات عجیب غریب تو بـه من چه ربطی داره؟!! چرا دست از سر من بر نمـی داری؟!! من آزاد بزرگ شدم و آزاد هم مـی مونم!خم شد بـه طرفم و گفت:- فکر کردی من خوشحالم کـه آزادیمو از دست دادم؟!! من آدمـی بودم کـه اگه سرموگیوتین هم مـی ذاشتم نمـی خواستم زیر بار ازدواج و زن و زندگی و مسئولیتای بعدش برم! اما چی شد؟!! نفهمـیدم چی شد کـه الان این بلا بـه سرم اومد! تو … شاید بـه قول شیخ شیراز آن داشتی … یـا هر چیز دیگه ای! رزا … پوزخندی زدم و گفتم:- من آن نداشتم! تو مثل بابات عاشق چشم و ابروی من شدی! اگه بلایی سر قیـافه من بیـاد عشق توام دود مـی شـه مـی ره توی هوا آقا!یـه جوری گفتم مثل بابات انگار بابای خودم اینجوری عاشق نشدن! پوزخندی کـه نشست گوشـه لبش اعصابمو خورد کرد، با همون پوزخند گفت:- اشتباه تو همـین جاست کـه فکر مـی کنی من عاشق چشم و ابروت شدم! تو مگه چند سالته؟!! همـه اش هجده سالته!!! یـه تو این سن و سال یعنی اوج نیـاز! یعنی وقتی یـه پسر بیـاد دم گوشش بـه قول تو هی وز وز عاشقانـه سر بده دست و پاش مـی لرزه. اون محکم محکماش هم کم مـی یـارن! اما تو … ببین کم مونده التماست کنم اما بازم مـینـه! بازم خشکی! سردی! مغروری! فکر مـی کنی با این رفتارت مـی تونی منو بعد بزنی. خبر نداری هر نـه کـه تو مـیمن بیشتر اسیرت مـی شم. رزا یـه چیزی رو خوب توی گوشت فرو کن. تو دست و بال من ایی بودن کـه از زور خوشگلی بیش از اندازه نمـی شد توی صورتشون نگاه کرد!!! اما همونا با وجود اینکه خیلی هاشون هم رشته خودم و ای فوق العاده خوب و نجیبی بودن حتی یـه بار هم نتونستن دل منو بلرزونن! ایی کـه هر مردی حسرت یـه نگاشونو داره! از لحاظ سنی و موقعیت خونوادههم همـه جوره با من و خونواده ام جور بودن. اما چی شد کـه من دلم واسه تو لرزید! دِ لعنتی باور کن خودمم نمـی دونم!!! تو کـه ده سال از من کوچیکتری، تو کـه قیـافه ات درون برابر خیلی از دوستای رنگ و وارنگ من معمولیـه! تو کـه تحصیلاتت فعلا درون حد دیپلمـه! تو کـه مادرت پدر بابامو درون اورده و یـه عمر سردی رو بـه بابام و بدبختی رو بـه م بخشیده … من حتی نباید بـه تو نگاه هم مـی کردم! اما انگار تو منو جادو کردی … من بی اراده دنبالت کشیده مـی شم! اینا رو مـی فهمـی؟!! مـی تونی درک کنی؟!!!به بهت بهش خیره موندم. چی داشت مـی گفت این؟!! مونده بودم چی جوابشو بدم کـه از جا بلند شد و بدون اینکه دیگه حتی نگام کنـه ازم دور شد. حق با او بود، من زیـادی خودمو گم کرده بودم. زیـادی خونسرد و مغرور شده بودم! اما اخه مگه راهی بـه جز این داشتم؟!! چطور نمـی فهمـید من خودم دارم مـی مـیرم!! بـه سختی جلوی خودمو گرفتم کـه بهش نگم مـی مـیرم واسه چشماش! کـه نگم قبل از دیدنش مـی شناختمش! من هم دل داشتم بـه خدا. بـه جز جریـان خونواده هامون من مـی ترسیدم از اینکه تب تندش زود فروکش کنـه! مـی ترسیدم از شکست تو عشق. عشق داریوش دروغ نبود، اینو از نگاش مـی خوندم، ولی داریوش بـه لاابالی گری و هرزگی عادت کرده بود. چطور مـی تونست یک عمر با یک زن و سالم زندگی کنـه. اگه یک روز پشیمون مـی شد چی؟ اون وقت من مـی موندم و یـه دل شکسته و داغون! – زیـاد فکر نکن. با آرمـین رفتن توی حیـاط هوا بخورن.صدای سپیده بود کـه باعث شد از فکرای آزار دهنده خودم دور بشوم. با اخم بشقاب مـیوه ام رو کـه توی دستم خشک شده بود، روی مـیز گذاشتم و گفتم:- سپیده! تو چرا اینقدر فکرت منحرفه؟ من اصلاً بـه داریوش فکر نمـی کردم. – اولا کـه خواهشاً منو خر فرض نکن! من تو رو بزرگت کردم! دوما من فکرم منحرف نیست. این تویی کـه دو ساعته داری بـه در حیـاط و مسیری کـه داریوش و آرمـین رفتن نگاه مـی کنی! و با ابروش بـه طرف درون اشاره کرد. خودم اصلاً متوجه نشده بود! بیخیـال پنـهون کاری، با غم بـه سپیده گفتم:- سپیده نمـی خوام زیـاد باهاش صمـیمـی بشم. از عاشق داریوش بودن مـی ترسم. نمـی خوام عاشقش باشم! اصلاً … اصلاً اگه اون یـه روزی منو ول کنـه چی؟ اگه تب تند کرده باشـه چی؟سپیده با لبخند دستمو گرفت و گفت:- این چه فکریـه کـه مـی کنی؟ اون واقعاً تو رو دوست داره. بـه آرمـین هزار بار که تا حالا گفته و ازش راهی خواسته کـه بتونـه تو دل تو واسه خودش جا باز کنـه، ولی دل سنگ تو نرم نمـی شـه. بـه خدا اون دوستت داره! خیلی هم زیـاد. بعد اینقدر شکاک نباش. بعدش هم حتما یـه چیزی رو بهت بگم، روابط داریوش با ای دیگه خیلی محدود بوده! بعد فکر نکن خیلی هم تنوع طلبه …

با تعجب گفتم: – یعنی چه کـه محدود بوده؟!- یعنی اینکه … همـه شون دوست اجتماعی محسوب مـی شدن، بـه هیچ کدومشون دست هم نزده!با چشمای گرد شده نگاش کردم، خیـاری برداشت، مشغول پوست کندن شد و گفت:- اونجوری بـه من نگاه نکن! آرمـین بهم گفت کـه بهت بگم. گفت خود داریوش نمـی یـاد چنین چیزی رو بـه تو بگه، اما من بهت بگم کـه خیـالت راحت بشـه. هیچ رابطه نامشروعی نداشته که تا حالا … حتی نمـی تونستم حرف ب! خدای من! مگه ممکنـه ؟ تکه ای خیـار بـه زور چپوند توی دهنم و گفت:- منم وقتی شنیدم همـین شکلی شدم، چون همـه اش فکر مـی کردم این و دوست اش که تا ته خط رو هممـی زدن! اما وقتی آرمـین بهم گفت چیزی بینشون نبوده کپ کردم! داریوش فقط دور و برش رو پر از ای رنگ و وارنگ مـی کرده کـه حوصله اش سر نره! – اما … آخه …- بله، مـی دونم چه مرگته! مگه مـی شـه یـه پسر که تا این سن غریزه نداشته باشـه؟!! منم این یـهو ا زدهنم درون رفت جلو آرمـین حیثیتمم رفت، ولی آرمـین اصلا بـه روم نیـاورد و بعدش هم گفت داریوش عقاید مخصوص خودش رو داره … یعنی وقتی بهم گفت داریوش نظرش درون مورد بقیـه ا چی بوده کپ کردم!!! همـیشـه مـی گفته این ا امانت دست من هستن، من تو امانت خیـانت نمـی کنم. آرمـین مـی گفت بودن ایی کـه خودشون مـی خواستن با داریوش رابطه داشته باشن، اما داریوش همـیشـه مـی گفته اینا الان داغن دو سه سال دیگه مثل سگ پشیمون مـی شن! بعد هیچ وقت این کار رو نمـی کنم. وقتی قیـافه بهت زده منو کـه پلک هم نمـی زدم دید گفت:- مطمئن باش بـه زودی عشقی کـه اون بـه تو داره، بـه دل خودت هم سرایت مـی کنـه و این بدبینی ازت دور مـی شـه. داریوش لیـاقت عشق رو داره … به منظور یـه ذره شیطنت کـه هر پسری ممکنـه انجام بده نمـی شـهی رو دار زد! بی اراده یـه لبخند نشست گوشـه لبم ولی بازم چیزی نگفتم. بقیـه شب یـه گوشـه نشستم و به یدن بقیـه نگاه کردم. آرمـین و داریوش هم بعد از چند دقیقه برگشتن تو. اما قیـافه داریوش عجیب پکر بود! آخر شب بعد از شام همـه سر جاشون نشستن. آرمـین وسط رفت و گفت:- طرفدارای سالسا آماده باشن.صدای جیغ و هورا بلند شد و چند که تا و پسر آماده وسط رفتن. منم خدای سالسا بودم! اما نمـی دونستم با کی حتما بم! داریوش از جا بلند شد و یـه راست رفت سمت یکی از ایی کـه تنـها یـه گوشـه نشسته بود، ه لباس کوتاه قرمز رنگی تنش بود. قیـافه خیلی قشنگ و ملوسی هم داشت. پاهای اش رو با جوراب نازک مشکی پوشونده بود اما اون جوراب ها چیزی از قشنگی پاهای کشیده اش کم نمـی . درون جواب پیشنـهاد داریوش سرشو تکون داد و با لبخند دستشو توی دست داریوش گذاشت و بلند شد. قلبم داشت مـی زد توی دهنم! داریوش مـی خواست با یـه نفر دیگه به؟!!! وای خدا جون! دیدنش از جون کندن سخت تر بود. وقتی کـه دیدم دوتایی با هم رفتن وسط و منتظر موسیقی ایستادن. هر دو که تا دست ه تو دست داریوش بود. نگام پر عجزم کشیده شد سمت ارمـین، جلوی سپیده وایساد و ازش تقاضا کرد. ولی سپیده سالسا بلد نبود، به منظور همـین هم پیشنـهادشو رد کرد. آرمـین اخماشو درون هم کرد و رفت سمت ضبط ، درون همون حالت با صدای بلند گفت:- قبول نیست! سلطان سالسا بی پارتنر مونده! اما باشـه … طوری هم نیست … شما خوش باشین!خواست موسیقی رو پلی کنـه کـه از جا بلند شدم. نمـیخواستم لج داریوش رو درون بیـارم، اما مـی خواستم بهش حالی کنم کـه منم سالسا بلدم بم! مـی خواستم بیخیـال اون ه بشـه. نگاه داریوش مات موند روی من، رفتم سمت آرمـین و گفتم:- تنـها نمـی مونی، اگه منو بـه پارتنری قبول داشته باشی!!آرمـین با تعجب نگام کرد و گفت:- بلدی رزا؟!نیـازی نبود آرمـین بدونـه سالسا رو زیر نظر یکی از بهترین اساتید سالسا توی انگستان یـاد گرفتم! بعد گفتم:- ای … همچین!!آرمـین ذوق زده دستمو گرفت و گفت:- ایول! بعد بزن بریم … موسیقی رو پلی کرد و منو کشید وسط، همـه نرم نرم شروع . چشمم خیره بـه داریوش بود، و چشم اون خیره بـه دستای جفت شده من و آرمـین. بیـا دیگه داریوش … بیـا … آرمـین اینقدر حرفه ای مـی ید کـه مجبور شدم بیخیـال دید زدن داریوش بشم و حواسم رو بدم بـه آرمـین … اما دلم خون بود. توی ایران جز با رضا هیچ وقت سالسا نیده بودم. چون سالسا یـه تماس های بدنی خاصی داره کـه جز با محرم با دیگه یدنش باعث عذاب مـی شـه! مثل من کـه داشتم عذاب مـی کشیدم و کم کم داشتم بـه گه خوردن مـی افتادم! وقتی کـه آرمـین پای منو بلند مـی کرد و دور کمرش تاب مـی داد. وقتی کـه دستش از نزدیک گردنم که تا روی کمرم سر مـی خورد، وقتی گردنم رو که تا روی گونـه ام لمس مـی کرد … وقتی کـه هر دو بازوم اسیر دستاش مـی شد … بیچاره آرمـین از هیچ کدوم از تماساش حس بدی بهم دست نمـی داد چون کاملا بی منظور و فقط به منظور زیباتر شدن اون کار ها رو مـی کرد. اما چون عادت نداشتم مور مورم مـی شد. توی انگلیس هم استادمون خانوم بود و خودش پارتنرم مـی شد. گاهی هم با رضا با هم مـی یدم چون دو تایی به منظور آموزش رفته بودیم. اونم بـه خواست بابا کـه عاشق سالسا بود، یـه وقتایی با مـی نشستن و منو رضا براشون سالسا مـی یدیم. یـا گاهی اوقات من باله مـی یدم … بالاخره آهنگ تموم شد. همـه دست و سوت و جیغ مـی کشیدن! نفس نفس زنون با چشم دنبال داریوش گشتم، ولی نبود. پارتنرش رو دیدم کـه تنـها روی یکی از مبل ها نشسته و برای ماهایی کـه یده بودیم دست مـی زنـه. اما خبری از خودش نبود . آرمـین یواشکی کنار گوشم گفت:- چه غلطی کردم رزا! امشب داریوش با چاقو مـی یـاد بالای سرم … خنده ام گرفت و گفتم:- فعلاً کـه فکر کنم رفته یـه جا خودشو سر بـه نیست کنـه!- من نمـی دونم چرا هی جدیداً یـادم مـی ره این داریوش خیلی غیرتیـه!دوتایی با هم خندیدم و آرمـین گفت:- دیدمش کـه رفت توی باغ، وسطای بود. همون موقع مـی خواستم تمومش کنم، چون تازه فهمـیدم چه غلطی کردم! اما نمـی شد … مـی ری دنبالش؟ الان فقط بـه تو نیـاز داره … آهی کشیدم و گفتم:- کجا برم آخه؟- برو توی باغ، باهاش حرف بزن که تا بفهمـه عمدی درون کار نبوده … خودمم مـی خواستم برم پیش داریوش، با اینکه از دستش دلخور بودم، اما نمـی خواستم بـه خاطر این قضیـه ناراحت باشـه. حس آدمای مقصر رو داشتم. وارد محوطه ویلا شدم، نسیم خنکی از سمت پشت ویلا و دریـا مـی وزید، خبری از داریوش نبود. حدس زدم پشت ویلا باشـه، بعد ویلا رو دور زدم و اون طرف رفتم. دقیقا روی یکی از نیمکت های چوبی روبروی دریـا نشسته بود و به دریـا زل زده بود. نمـی دونم این چه حس عجیبی بود کـه دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم اما بـه درخواستش هم نمـی تونستم جواب مثبت بدم. حتی با وجود اینکه الان مـی دونستم داریوش هرزه نیست، ولی بازم نمـی تونستم بهش بگم کـه دوسش دارم. آروم آروم بـه نیکمت نزدیک شدم، ماه فقط یـه کم کم داشت که تا کامل بشـه ، شاید چیزی حدود یـه هفته … هر وقت ماه کامل مـی شد یـادم مـی یومد بـه اون شبی کـه نقاشی داریوش رو کشیدم و دلمو بهش باختم. زیر نور مـهتاب چه تندیسی ساخته بود!! بی حرف روی نیمکت کنارش نشستم و زل زدم بـه دریـا. نسیمـی کـه مـی وزید باعث مـی شد شالم هی سر بخوره … با دو دست شونـه هامو بغل کردم. با دیدنم جا خورد، اما هیچ عالعمل خاصی نشون نداد و بازم بـه دریـا خیره موند … زمزمـه کردم:- چرا نذاشتی سالساتو ببینم؟!!آهی کشید و سکوت کرد … گفتم:- چرا همـه اش فرار مـی کنی؟!صداش ناله مانند بلند شد:- رز … چقدر دلم مـی خواست بگم جان دل رز؟!!! اما بـه بله ای کوتاه اکتفا کردم … آهی کشید و گفت:- تو پاکی … تو زلالی … اونقدر پاک … اونقدر شفاف و نجیب کـه من بـه خودم اجازه نمـی دم حتی دستتو بگیرم! رز … فکر مـی کنی آسون بود دیدن تو تو بغل آرمـین؟! مـی دونی چقدر داشتم بـه خودم فشار مـی آوردم کـه نیـام تو رو از توی بغلش بکشم بیرون و وادارت کنم با خودم بی؟ کـه با عطش دست بکشم روی بدنت؟!! کـه پاتو بچسبونم بـه خودم؟!! کـه سرمو فرو کنم توی گردنت و هزار بار گردنت رو ببوسم؟!! فکر کردی راحت بود جلوی خودم رو بگیرم کـه بغلت نکنم؟ کـه کمر باریکت رو توی دستام فشار ندم و هیکل محشرت رو بـه خودم نچسبونم؟!! فکر مـی کنی راحت بود؟!!! ولی رز … اومدم بیرون … اومدم بیرون که تا بغلت نکنم … که تا نبو … نبوسمت!! حال من تو اون لحظه گفتن نداشت، رو بـه موت بودم!!! چی داشت مـی گفت داریوش؟!!! ادامـه داد:- جونم داره درون مـی یـاد! اما صبر مـی کنم، صبر مـی کنم که تا خانومم بشی … بعد نابودم نکن! نکن با من این کارا رو … من طاقت ندارم! چه اون پسر دوست صمـیمـیم باشـه چه هری … دیدن تو توی بغل دیگرون مـی کشتم رز … محو و مات داشتم نگاش مـی کردم،دهنمم نیمـه باز مونده بود. یـهو از جا بلند شد، جلوم پام روی ماسه ها زانو زد، گوشـه پایین لباسم رو گرفت سرشو خم کرد، کشیدش روی پلکاش و گفت:- رز من … خاک زیر پاتو بـه چشم مـی کشم اگه مال من بمونی … بهم قول بده دیگه اتفاقی کـه امشب افتاد هیچ وقت تکرار نشـه! قول بده شکنجه ای کـه امشب منو دچارش کردی دیگه تکرار نکنی … قول بده رز … قلبم داشت تند تند مـی زد، بی اراده شدم، بی اختیـار شدم، دستمو بردم جلو. مـی خواستم دستاشو بگیرم، مـی خواستم لمسش کنم! مـی خواستم بغلش کنم. بـه خصوص الان کـه مـی دونستم آغوشش تن هیچ زنی رو لمس نکرده بیشتر تشنـه و شیفته مـی شدم. اصلاً مـی خواستم جونمو فداش کنم!!! با چشم دست لرزونمو کـه به جستجوی دستاش مـی رفت رو دنبال کرد، ولی همـین کـه دستم بهش رسید از جا بلند شد، یـه قدم عقب رفت و با عجز گفت:- نـه رز … نـه عزیز من … نـه قشنگ من … الان وقتش نیست … بذار به منظور وقتی کـه مال من شدی … بذار به منظور وقتی کـه تونستیم بدون استرس با هم باشیم … بذار ناب بمونـه! بذار پاک بمونـه … نفسم بالا نمـی یومد دیگه … از جا بلند شدم و قبل از اینکه اختیـار از دستم بره و خودمو پرت کنم توی بغلش دویدم سمت ویلا … – کاش مـی دیدم چیست آنچه از چشم تو که تا عمق وجودم جاریست حالم بد بود … همـه بدنم مـی لرزید. نیـاز بـه تنـهایی داشتم… نیـاز بـه یـه جایی داشتم کهداد بکشم .. اینقدر داد بکشم کـه همـه غمام زا یـادم بره! مگه من چقدر توان داشتم؟!! چقدر؟!! – کاش مـی گفتی چیست آنچه از چشم تو که تا عمق وجودم جاریست وارد ویلا شدم، همـه داشتن تو هم مـی لولیدن وی منو نمـی دید. بـه دو رفتم سمت پله ها و رفتم بالا. تنـهایی اتاقم رو نیـاز داشتم … اشکام روی گونـه روون شدن. من عاشق داریوش بودم. شاید بیشتر از عشقی کـه اون نسبت بـه من داشت. ولی تردید داشت مثل خوره وجودمو مـی خورد و مـی سوزوند. دلم مـی خواست بدون توجه بـه آینده بـه آغوش گرمش پناه ببرم و بگم منم تو رو دوست دارم، داریوش بیشتر از جسمم محتاج روحم بود و من … من چی؟!! حاضر بودم جسممو بهش بدم اما از روحم امتناع مـی کردم. چون امکان نداشت، مسلماً خونواده ها این اجازه رو بـه ما نمـی دادن. بابای اون و بابای من دشمن هم بودن، وصلت ما غیر ممکن بود! حتی اگر بابای منم راضی مـی شد محال بود بابای داریوش رضایت بده. مگه نـه اینکه کیمـیا گفت خسرو کینـه بـه دل گرفته؟! کینـه مـی تونست خرمنی رو بـه آتیش بکشـه و اون خرمن مسلماً عشق من بود. شاید این وسط و کیمـیا هم دوباره مجبور مـی شدن از دوستیشون بگذرن. به منظور اینکه این دوتا دوست دوباره از هم جدا نشن، به منظور اینکه بابامو با دشمنش روبرو نکنم، به منظور اینکه داریوش رو رودرروی خونواده اش قرار ندم، مجبور بودم مـهر خودمو بـه طور کامل از دل اون بیرون کنم و خودمم کم کم فراموشش کنم. ولی مگه مـی تونستم بعد از داریوش دل بـه یـه مرد دیگه ببندم؟! محال بود!
با اشک و آه و ناله و بغض لباسمو درون اوردم و یـه دست لباس راحتی تنم کردم. تنم بی حس بود، از بس بـه خودم فشار آورده بودم دیگه جون توی تنم نمونده بود. صداهای پایین داشت لحظه بـه لحظه کم و کمتر مـی شد. روی تخت دراز کشیدم که تا بخوابم و همـه چیو به منظور چند ساعت هم کـه شده فراموش کنم، هنوز حتی چشمم هم گرم نشده بود کـه تقه ای بـه در خورد. با این فکر کـه سپیده است، گفتم:- بیـا تو …در باز شد و توی تاریک و روشن اتاق یـه مرد رو دیدم، از قد بلند و حالت موهاش فهمـیدم داریوشـه، از جا پ و بی توجه بـه ظاهرم کـه فقط یـه تی شرت و شلوارک جین تنم بود گفتم:- چی شده داریوش؟!بمـیرم کـه هنوزم نگرانش مـی شدم! مـی خواستم کاری کنم از من بیزار بشـه اما هنوزم طاقت ناراحتیشو نداشتم! انگار همـه تصمـیماتم مال چند دقیقه اول بود. داریوش بدون اینکه بهم خیره بشـه سرشو زیر انداخت و گفت:- رز … از تاریکی مـی ترسی … بیـا اتاقامون رو عوض کنیم امشب … الهی این رز فدای تو بشـه کـه اینقدر بـه فکرشی! نفس عمـیقی کشیدم و گفتم:- نیـازی نیست، دیشب هم خوابیدم، اگه نصف شب بیدار نشم نمـی ترسم. به درون اشاره کرد و گفت:- نیـازه … نمـی خوام اذیت بشی. برو توی اون اتاق من وسایلت رو برات مـی یـارم، لباسای خودمو هم جمع کردم. مـی یـارم اینجا …. – ولی داریوش … رفت سمت کمدم و گفت:- برو عزیزم … آهی کشیدم و راه افتادم سمت در، همون لحظه صدای یکی از دوستای داریوش رو شنیدم کـه اومده بود طبقه بالا:- داریوش … کجایی پسر؟! کل ویلا رو دنبالت گشتم، گفتن اومدی بالا … داریــــوش! بچه ها مـی کن که تا پیـانو نزنی نمـی رن!داریوش پرید سمت درون و بـه من کـه دم درون بودم اشاره کرد:- بمون تو اتاق که تا صدات کنم … سرمو تکون دادم، داریوش رفت بیرون و صداشونو شنیدم کـه از پسره خواست بره پایین، گفت که تا چند دقیقه دیگه مـی ره و براشون پیـانو مـی زنـه. بعد از رفتن پسره، اومد تو اتاق و گفت:- برو عزیزم که تا دوباره یـه مزاحم پیداش نشده …چند لحظه نگاش کردم کـه زیر نگام کم اورد و نفسش سنگین شد، سرشو زیر انداخت و چند بار نفس عمـیق کشید. نور مـهتاب اتاق رو روشن کرده بود … یـه قدم بهش نزدیک شدم، به منظور تشکر، اما اون یـه قدم رفت عقب، بهم نگاه نمـی کرد. بـه خودم نگاه کردم، یـه شلوارک کوتاه جین پوشیده بودم با یـه تی شرت جذب صورتی … اما جلوی داریوش معذب نبودم. راست مـی گفت کـه مـی گفت عوض شده. این داریوش با اون داریوش چشم پلشت فرق داشت. عشق باهاش چی کار کرده بود؟ چطور مـی تونستم این همـه عشقو تو وجودش از بین ببرم؟! آهی کشیدم و رفتم بـه طرف درون … حرف ن سنگین ترم. بـه سرعت وارد اتاق داریوش شدم و به تختش خیره شدم. بالش و پتوشو مـی خواست یـا نـه؟! نشستمتختش و منتظر موندم که تا بیـاد … انگار نـه انگار کـه پایین همـه منتظرشن، یـه ربع بعد با ساک لباسام اومد. همـه رو با نظم که تا کرده بود و چیده بود توی ساک. خواست ساکو باز کنـه و لباسا رو دوباره توی کمد آویزون کنـه کـه گفتم:- ممنون داریوش … لازم نیست … صبح خودم درستش مـیکنم.- نـه … تو بخواب … خودم درست مـی کنم.- بیـا برو پایین همـه منتظرن بری براشون پیـانو بزنی … دستش روی ساک خشک شد، چند لحظه کوتاه نگام کرد و گفت:- کاش توام بودی … بی اراده لبخند زدم و گفتم:- من از همـین جا مـی شنوم … برو منتظرشون نذار … فقط قبلش، بالش و پتوتو هم ببر توی اون اتاق … به بالش و پتو خیره شد و زمزمـه کرد:- نمـی تونی ازشون استفاده کنی؟!فهمـیدم بد برداشت کرده! من از خدام بود! اما گفتم شاید خودش دوست نداشته باشـه سریع گفتم:- نـه منظورم این نبود … بی توجه راه افتاد سمت درون و گفت:- برات یـه بالش و پتوی دیگه مـی یـارم … اما مال خودت رو دیگه بهت نمـی دم. از امشب مـی شـه مال من … مـی خوام با بوی عطر تنت بخوابم … اینو دیگه نمـی تونی ازم دریغ کنی. قلبم دوباره بی قرار شد، بغض کردم، اما جلوی بغضمو گرفتم و گفتم:- داریوش … نیـاز نیست … با همـینا مـی خوابم … تو قاب درون ایستاد. برنگشت بـه طرفم فقط با صدای خسته اش گفت:- مطمئنی؟- اوهوم …سرشو تکون داد و گفت:- خوب بخوابی …
با رفتنش روی تخت وا رفتم! همـه وجودم صداش مـی زد … جز جز اعضای بدنم بهش نیـاز داشتن. از قلبم گرفته که تا دستام، که تا چشمام ، که تا لبهام … حس ش نیـازم بود … نیـاز!من نیـازم تو رو هر روز دیدنـه … از لبت دوستت دارم شنیدنـه!پتوشو که تا گردنم بالا کشیدم و سرمو بین بالش خوش بوش فرو کردم. اشکام ریختن از چشمام بیرون … مـی دونستم بالشش با ریمل چشمام سیـاه مـی شـه … اما برام مـهم نبود. اجازه دادم چشمام ببارن که تا بلکه یـه کم خالی بشم …صدای پیـانوش کـه از پایین بلند شد شدت اشکای منم بیشتر شد … انگار رابطه مستقیم داشتن با هم … نوای غمگینش منو بـه مرز جنون مـی کشوند … چشمامو بستم و گذاشتم روحم با قدرت جادوی انگشتان داریوش تو آسمون بـه پرواز درون بیـاد …. ****صبح طبق معمول زود از خواب بیدار شدم. یـاد اتفاقات شب قبل باز خنجر کشید روی دلم. از جا بلند شدم و با بی حالی رفتم از اتاق بیرون. ویلا غرق سکوت بود، بعد از مـهمونی دیشب همـه حسابی خسته بودن. درون اتاق قبلی من و اتاق فعلی داریوش باز بود، بی اختیـار سرک کشیدم. پیرهن و کرواتش رو درون آورده بود ولی با همون شلوار رسمـی خوابیده بود. پتو از روش کنار رفته بود، دلم مـی خواست برم پتوشو بکشم روش، اما امروز دیگه نباید بـه حرف دلم گوش مـی کردم. امروز روزی بود کـه تصمـیم گرفته بودم هر طور شده داریوش رو از خودم بیزار کنم. سعی کردم درون دلم رو بذارم و از کنارش بی تفاوت رد بشم. دست و صورتمو شستم و مـیزو چیدم. نیره بیچاره هم خواب بود. چییدن مـیز حدود یـه ربعی طول کشید، سرمو روی مـیز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. چطور یم تونستم داریوش رو از خودم زده کنم؟!! من کـه تا امروز اصلا باهاش خوش رفتاری نکرده بودم و این شده بود وضعش! بعد باید چی کارش مـیکردم؟ اونقدر تو فکر فرو رفته بودم کـه متوجه بیدار شدن بقیـه نشدم، اول و و نیره اومدن توی آشپزخونـه و با دیدن من و مـیز اماده کلی خوشحال شدن. ناگفته نمونـه کـه کلی بابت زود خوابیدنم شب قبل مواخذه ام کرد و گفت حتما مـی موندم با مـهمونا خداحافظی مـی کردم. منم سعی کردم سکوت کنم، چون اگه جواب مـی دادم بحث بالا مـی گرفت. نفرات بعدی کـه بیدار شدن، سپیده و آرمـین بودن، داریوش هم نفر آخر سر مـیز حاضر شد. نیره به منظور همـه چایی ریخت و روی مـیز گذاشت، هم من از نگاه داریوش فرار ری بودم و هم اون از نگاه من. فقط وقتی کیمـیا گفت:- این صبحونـه خوردن داره ها ، چون کار رزا خانومـه …نگاهش چند لحظه سرزنش گر با نگام تلاقی کرد. انگار از کارم زیـاد هم خوشش نیومده بود. خوب معلومـه وقتی یـه کمد رو هم اجازه نمـی ده خودم مرتب کنم، دوست نداره چنین کاری هم م! سریع نگامو ازش دزدیم، نـه من اسیر نمـی شم، من کم نمـی یـارم! من کم نمـی یـارم! سعی مـی کردم از نگاهش پرهیزکنم، ولی دست خودم نبود! هربار بی اراده نگاش مـی کردم و اون آسماون آبی و سراسر عشق رو روبروم مـی دیدم. تو دلم نالیدم: « ای خدا کمکم کن کـه بتونم همـین امروز اونو از خودم متنفر کنم.» چقدر احمق بودم کـه فکر مـی کردم عشق بـه اون شدیدی بـه راحتی تبدیل بـه نفرت مـی شـه. بعد از صبحونـه سپیده گفت:- امروز بیـاید بریم بازار. من مـی خوام یـه خورده خرید کنم. این چند روزه اصلاً بازار نرفتیم. آرمـین اول از همـه موافقت کرد و بلند شد، ولی داریوش بدون حرف سر جاش نشسته بود و برای خودش لقمـه مـی گرفت. انگار اصلاً تو این دنیـا نبود. و هم تصمـیم گرفتن همراه آرمـین و سپیده برن. من کـه اصلا حوصله بیرون رفتن رو نداشتم و از طرفی منتظر یـه فرصت به منظور تنـهایی با داریوش و عملی نقشـه ام بودم، بـه دروغ گفتم: – شما برید من یـه خورده سر درد دارم، ترجیح مـی دم امروز استراحت کنم.نگاه داریوش درون جستجوری چشمام بالا اومد، اما من بی تفاوت از خیر نگاه بـه چشمای نگرانش گذاشتم. گفت:- حوصله ات سر مـی ره بیـا بریم یـه هوایی بهت مـی خوره خوب مـی شی، قرص هم بهت مـی دم. اینجوری من نگرانم. نمـی شـه کـه تو رو تنـها بذاریم.- نـه مـی خوام بخوابم من خیلی زود بیدار شدم الان دوباره خوابم گرفته. باور کنین اینقدرلم کـه اگه بیـام شما رو همل مـی کنم. با تردید گفت:- مطمئنی؟- آره.- بعد نیره هم مـی مونـه ویلا کـه تو تنـها نباشی … – برام مـهم نیست ولی اگه باعث مـی شـه شما راحت تر باشی باشـه حرفی نیست. از جا بلند شد و از آشپزخونـه خارج شد. سپیده و آرمـین هم رفتن کـه حاضر بشن.

کیمـیا رو بـه داریوش گفت: – داریوش منو ببر همونجایی کـه دفعه قبل لباساتو خریده بودی. خیلی شیک بود. مـی خوام به منظور بابات خرید کنم. بد نیست اگه براش سوغات بخریم. داریوش با خونسردی گفت:- بـه آرمـین مـی گم ببرتتون.  کیمـیا با ترسی آشکار پرسید:- مگه تو نمـی یـای؟- نـه من منتظر یکی از دوستام هستم. قراره امروز بیـاد اینجا.  زیر چشمـی بـه من نگاه کرد و سریع گفت:- زنگ بزن کنسلش کن. حتما بیـای بریم. نمـی شـه تو اینجا بمونی.نمـی دونم چرا ولی حرفای رو توهینی بـه خودم حساب کردم. بهم برخورد و از جا بلند شدم که تا آشپزخونـه رو ترک کنم. داریوش داشت با نگرانی نگام مـی کرد، ولی توجهی نکردم و بی حرف زدم از آشپزخونـه. دم درون با شنیدن صدای اوج گرفته داریوش بی اراده ایستادم و گوشامو تیز کردم:- یعنی چی؟ چرا نمـی تونم بمونم؟ شما مـی فهمـی چی مـی گی؟- آره مـی فهمم. بهت مـی گم امروز نباید توی ویلا بمونی. درست نیست تو و رزا … – دیگه داری توهین مـی کنی. یعنی شما نفهمـیدی کـه رزا ناراحت شد و بلند شد رفت؟ منم بودم بهم بر مـی خورد. من بیست و هشت سالمـه بچه کـه نیستم که تا با یـه تنـها شدم دست و پام بلرزه. این حرفا از شما بعیده. – تو بچه نیستی ولی اون یـه ه. تو از مکر و فریب ا خبر نداری اگه بخواد مـی تونـه…بغض گلومو گرفت. بیـا رزا خانوم تحویل بگیر! هنوز نـه بـه باره نـه بـه دار اینجوری دارن درون موردت قضاوت مـی کنن! حالا بازم بذار دلت بره سمت داریوش! ولی با این وجود باورم نمـی شد کـه این حرفها رو درون مورد من مـی زنـه. مگه منو نشناخته بود؟ دلم مـی خواست سرمو بکوبم بـه در. خواستم برم توی اتاقم و بیخیـال بقیـه حرفاشون بشم ولی صدای داریشو مانعم شد. صداش از زور خشم مـی لرزید و مشخص بود بـه زحمت جلوی خودشو گرفته کـه داد نکشـه:- بسه! بس کن این مزخرفاتو! داری درون مورد اون فرشته اینا رو مـی گی؟ برات احترام قائلم ولی اجازه هم نمـی دم راجع بـه رزا این حرفو بزنی. توهین بـه رزا یعنی توهین بـه من. اون بچه سرش درد مـی کرد رفته بخوابه. یعنی شما اونو اینقدر پلید مـی دونین کـه فکر مـی کنین مـی خواد منو از راه بـه در کنـه؟ نـه … نـه هیچ وقت نمـی بخشمت اگه راجع بـه رزا این فکرا رو ی. بی توجه بـه حرفای داریوش گفت:- بعد حدسم درست بود! تو بهش علاقه پیدا کردی.داریوش بدون مکث گفت:- آره آره بهش علاقه پیدا کردم ولی علاقه ام مربوط بـه اون نمـی شـه. اون به منظور من دلبری نکرده. فکر مـی کردم پسر خودت رو که تا حالا خوب شناختی اگه قرار بود دلم واسه دلبری ا بلرزه که تا حالا هزار بار لرزیده بود. ولی من دلم واسه پاکی رزا لرزید. دقیقاً همون چیزی کـه شما داری زیر سوال مـی بریش.- این چرندیـاتو بریز دور داریوش. تو نامزد داری. همـینجور کـه دیروز هم بهت گفتم گرم گرفتن زیـادی با این دو که تا شایسته تو نیست. اگه آزاد بودی حرفی نبود ولی حالا نمـی شـه. نـه من و نـه پدرت بهت اجازه نمـی دیم کـه بخوای با رزا ازدواج کنی. بهتره اون و هم هوایی نکنی.این بار صدای داریوش واقعاً اوج گرفت:- نامزد نامزد! کدوم نامزد؟ شما بریز دور این چرندیـاتو. اصلاً تو ذهنتون بـه این قضیـه فکر هم نکنین کـه من یـه روز با مریم ازدواج کنم. من جز رزا حاضر نیستم حلقه تو دست هیچ دیگه ای م.به دنبال این حرف صدای کشیده شدن صندلی رو شنیدم. حس کردم کـه هر آن ممکنـه یـه نفرشون از آشپزخانـه خارج بشـه. به منظور همـین دست از استراق سمعم برداشتم و به حالت دو بالا رفتم. وقتی وارد اتاق شدم و در رو بستم پشت درون تا خوردم و هق هق گریـه ام بلند شد. فقط دعا مـی کردم کـه به منظور خداحافظی بـه اتاقم نیـاد. از سپیده مطمئن بودم. وقتی قرار بود با آرمـین باشـه اصلاً چیز دیگه ای رو نمـی دید. چه برسه بـه اینکه بخواد بیـاد با من خداحافظی کنـه. از شنیدن صدای ماشین نفس راحتی کشیدم و فهمـیدم کـه رفته اند. با خیـال راحت روی تخت افتادم و گریـه رو از سر گرفتم. تقه ای بـه در خورد و قبل از اینکه بتونم حرفی ب درون باز شد و داریوش اومد تو. با دیدن من تو اون حالت لبخند از صورتش پر کشید و به سرعت نزدیک شد. دوباره سرم رو تو بالش پنـهون کردم و زار زدم. داریوشتخت نشست و با صدایی بعد رفته گفت:- رز .. منو نگاه کن… چی شده عزیز دلم؟ الان داریوشو مـی کشیـا. تو رو خدا بگو چی شده؟ سرت درد مـی کنـه؟دیگه طاقت نیـاوردم، سرمو از روی بالش برداشتم و به او پ:- هنوز اینقدر نی نی نشدم کـه به خاطر سر دردم گریـه کنم.داریوش از نگرانی داشت بعد مـی افتاد و این از نگاش کاملاً مشخص بود. گفت:- بعد چته لعنتی؟ چرا اینجوری داری اشک مـی ریزی؟ من … من …حس کردم بغض گلوشو گرفت کـه نتونست حرفشو ادامـه بده. بـه جاش مشت محکمـی روی تشک کوبید. گریـه ام شدت گرفت. با خودم فکر کردم الان بهترین فرصته که تا هر چه از دهنم درون مـی یـاد بارش کنم. هم مرهمـی مـی شد بـه غرور زخمـی خودم و هم اون از من متنفر مـی شد. سخت بود خیلی سخت! هر چقدر هم دلم از کیمـیا گرفته بود نمـی تونستم روی سر داریوش خالی کنم! با این وجود حتما همـه تلاشمو مـی کردم، زیرگفتم:- خدایـا منو ببخش! خدایـا کمکم کن.
بغض لعنتی اعصاب خورد کنم رو قورت دادم و داد کشیدم:- دلیلش تویی! این تویی کـه هر روز مزاحم آسایش من مـی شی. دارم از دستت کم کم دیوونـه مـی شم. چرا منو ول نمـی کنی؟ چرا هر روز حتما در گوش من اینقدر چرت و پرت بگی؟ ازت متنفرم! متنفر! چند بار حتما اینو بهت بگم؟ چرا نمـی فهمـی؟ حالم از حرف زدنت، صدات، حرکاتت، حرفات، بـه هم مـی خوره. تو ترین پسری هستی کـه در تموم طول عمرم دیدم. از ریختت حالم بـه هم مـی خوره. چرا ولم نمـی کنی؟ هان؟ چرا داری زجرم مـی دی؟ من یـه نفر دیگه رو دوست دارم! اصلاً عاشقشم! نمـی خواستم بهت بگم ولی مجبورم کردی. حالا ولم مـی کنی یـا نـه؟ با زبون خوش دارم بهت مـی گم، یـا فراموشم مـی کنی یـا من مـی دونم و تو! خیلی جلوی خودمو گرفتم کـه گریـه مانع حرف زدنم نشـه. با بی رحمـی زل زدم توی چشماش! اشک توی چشمای آسمونیش حلقه زده بود. چشماش ناباوری رو فریـاد مـی زدن. انگار باور نداشت یـه اینطوری غرورشو ویرون کنـه. آخ بمـیرم الهی برات! چه ی بودم من! خدا سزامو بده. قدمـی رفت عقب، ولی نگاشو از نگام نمـی گرفت، بغض داشتم. درد داشتم، اما بازم سرتقانـه سعی مـی کردم نگاه پر از نفرت باشـه! نفرتی کـه باید نثار ش مر کردم رو داشتم تزریق نگاه عشقم مـی کردم. با صدایی گرفته گفت:- مـی خوام شکایت کنم از تو بـه چشمای خودم کـه از روی دیوونگی بی خودی عاشقت شدم. با زدن این برگشت و با سرعت از اتاقم خارج شد. فرو ریختم. هر چی که تا اون لحظه استوار وایسادم و خودمو محکم نشون دادم یـهو فرو ریخت. سرمو تو بالش فرو کردم و با صدای بلند گریـه رو سر دادم. چطور مـی تونستم فراموشش کنم؟ی کـه همـه زندگیم بود! ای خدا بـه دادم برس! خدا جون بـه فریـادم برس! سرم واقعاً داشت منفجر مـی شد. نـه مـی تونستم بخوابم نـه مـی تونستم آروم بگیرم! حتما یـه کوفتی مـی خوردم که تا سر دردم بهتر بشـه. از جا بلند شدم و پایین رفتم. خبری از داریوش نبود و فقط نیره مشغول نظافت بود. یـه لحظه زد بـه سرم کـه ازش همون جوشوندنی اون دفعه رو بگیرم. اما یـه لحظه از نگاه های کنجکاوش بـه خودم خوشم نیومد. با بد فکر کردم کیمـیا اونو مسئول کرده کـه منو بپاد که تا نکنـه پسرشو از راه بـه در کنم. به منظور همـینم بیخیـال جوشوندنی یـه قرص مسکن از داخل یخچال برداشتم و با یـه لیوان آب بالا انداختم. دوباره با قدمای ناموزون بـه اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم. چون بدنم زیـاد بـه مسکن عادت نداشت خیلی زود خوابم گرفت و چیزی طول نکشید کـه خوابم برد. تنـها چیزی کـه باعث مـی شد همـه چیزو فراموش کنم خواب بود!
کنار دریـا وایساده بودم. یکی داد مـی زد و کمک مـی خواست! بـه همـه طرف نگاه مـی کردم، ولیی نبود. شروع کردم بـه دویدن. دریـای آروم، طوفانی شد. هر چی من مـی دویدم، دریـا خشمگین تر مـی شد و صدا واضحتر! صدا برام آشنا بود! خیلی آشنا! کی بود کـه منو بـه اسم صدا مـی زد و از من کمک مـی خواست؟ مـی شناختمش! خودش بود. آره صدا، صدای خودش بود. داریوش بود! شروع کردم بـه داد زدن. ازش مـی پرسیدم کجایی؟ و اون فقط صدام مـی زد! همـه طرفو نگاه مـی کردم و مـی دویدم. آخر سر پیداش کردم. وسط دریـا بود! بدون ترس بـه آب زدم، موج ها سنگین بودن ولی با هر بدبختی بود با شنا خودمو بهش رسوندم و خواستم دستشو بگیرم. ولی یـهو یـه موج بلندی از راه رسید و داریوشو برد! با داد از خواب پ. خدایـا این چه خوابی بود دیگه؟ حتی توی خوابم راحت نبودم. تعبیر این خواب چی مـی شد؟ سر جام نشسته بودم و نفس نفس مـی زدم. گلوم خشک خشک بود. لیوان آبی کـه روی عسلی کنار تخت بود یـه کم آب داشت. همـه رو خوردم که تا یـه کم از التهاب درونم کم بشـه. روی تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم. چطور مـی تونستم فراموشش کنم؟ مـی گن اولین عشق، هیچ وقت فراموش نمـی شـه. من ناتوان، هیچ وقت توان فراموش اون چشما رو نداشتم. بـه ساعتم نگاه کردم، ساعت چهار بود. از سکوتی کـه به ویلا حاکم بود، حدس زدم کـه هنوزی برنگشته. از جام بلند شدم. از پنجره بـه بیرون نگاه کردم، بارون بـه شدت مـی بارید. حسابی عرق کرده بودم و لباسام بـه تنم چسبیده بود. بـه سمت کمد رفتم و بلوز شلوار سفیدی از بین لباسام بیرون کشیدم و پوشیدم. موهامو هم بافتم کـه به گردنم نچسبه. دلم مـی خواست دوش بگیرم، ولی حالشو نداشتم. دوباره تشنگی بـه سراغم اومد و گلوم خشک شد. درون اتاقو باز کردم و بیرون رفتم. جلوی درون اتاق داریوش چند لحظه مکث کردم و وقتی صدایی نشنیدم با این تصور کـه خوابه از پله ها پایین رفتم. خبری از نیره نبود و حدس زدم اونم کارش تموم شده و رفته. رفتم توی آشپزخونـه، با اینکه نـهار نخورده بودم، ولی گرسنـه نبودم. فقط لیوانی آب خوردم و از آشپزخونـه خارج شدم. مـیخواستم برم سمت پله ها، کـه یـهو داریوش رو دیدم کـه سر که تا پا سیـاه پوش روی کاناپه نشسته. با دیدن یـهوییش ترسیدم و جیغ آرومـی کشیدم، ولی حتی تکون هم نخورد چه برسه بـه اینکه بخواد نگام کنـه. از حالتش ترسیدم. منطق مـی گفت توجهی نکنم و بالا برم، ولی احساسم منو بـه کنارش نشستن دعوت مـی کرد. بالاخره احساس پیروز شد و کنارش نشستم. بازم توجهی نکرد. سعی کردم نسبت بـه کم محلیش بی توجه باشم. گفتم: – چرا اینجوری شدی؟ گرسنـه ات نیست؟ بدون اینکه نگام ه، سرد و خشک گفت:- بـه تو مربوط نیست؟از سردی صداش بیشتر از اینکه جا بخورم دلم گرفت. تموم شد رزا، بـه اون چیزی کـه مـی خواستی رسیدی! داریوش ازت بیزار شده، قلبم ولی باور نمـی کرد. بعد با سماجت ادامـه دادم و به دروغ گفتم:- داریوش من گرسنـه مـه اگه تو چیزی نخوری منم چیزی نمـی خورما! آخه تنـها از گلوم پایین نمـی ره.دوباره با بی توجهی و با همون لحن گفت:- بـه من چه؟خیلی ناراحت شدم، ولی هر چی کـه مـی گفت، حق داشت. من خیلی باهاش بد حرف زده بودم. خواستم از جا بلند شم و برم کـه چشمم بـه دستاش افتاد. مشتشون کرده بود و سفت فشارشون مـی داد. این نشون از حال خراب خودش داشت. بازم احساسم داشت نافرمونی مـی کرد. دوست نداشت داریوش ازش دلخور باشـه. انگار تصمـیم قبلی خودمو از یـاد بودم. اون لحظه از حرفای کیمـیا اینقدر دلخور شده بودم کـه دق و دلی اونو هم سر داریوش بیچاره درون آوردم. حالا خودمو موظف مـی دونستم کـه هر طور شده از دلش درون بیـارم. با دلخوری گفتم:- با من قهری؟با حالتی عصبی گفت:- مـی شـه از جلوی چشمام دور شی؟ نمـی خوام ببینمت! چشمام گشاد شد. باورم نمـی شد خود داریوش باشـه. انگار داریوش واقعی رفته و به جاش این آدم قصی القلب اومده بود. اگه دستای مشت شده اش رو نمـی دیدم، یـه لحظه هم طاقت نمـی آوردم. اما خوب مـی دونستم داریوش داره فیلم بازی مـی کنـه. من پشیمون بدم، نمـی خواستم داریوش دوستم نداشته باشـه. من بـه عشقش محتاج بودم. شاید خودخواهی بود کـه بدون اینکه عشقی بهش بدم دوست داشتم ازش عشق دریـافت کنم.
اما دوست داشتم دیگه! کاریشم نمـی شد کرد، بعد مـی خواستم هر طور شده دلخوریشو رفع کنم. گفتم:- تو شده؟ اصلاً بیرونو نگاه کردی؟ داره بارون مـی یـاد. این هوا به منظور پیـاده روی خیلی جون مـی ده! مـی یـای بریم قدم بزنیم؟ هوا خیلی شاعرانـه شده!با داد داریوش تقریباً چسبیدم بـه سقف:- چرا پا نمـی شی از جلوی چشام گم بشی؟ حوصله تو ندارم! داری با حرفات سرمو درد مـی یـاری!بعد بـه تقلید از من گفت:- هوا شاعرانـه اس ! جون مـی ده به منظور قدم زدن! هه هه. برو بابا دلت خوشـه ها! بغض بـه شدت بـه گلوم چنگ زد. جلوشو گرفتم کـه نشکنـه و همـین نفس کشیدنو برام سخت کرد. طاقت این همـه تحقیر رو نداشتم! داریوش دیگه دوستم نداشت! از من بیزار شده بود! دیگه همـه چی تموم شده بود! چونـه ام بـه لرزه افتاد و یـه قطره اشک از گوشـه چشمم افتاد پایین. وقتی دید من حرف نمـی ، بـه طرفم چرخید. نگاش اول سرد سرد بود، ولی وقتی چونـه لرزون و بغض کشنده مو دید، یـهو نگاش عوض شد. دوباره همون داریوش عاشق خودم شد. همونی کـه طاقت اشکامو نداشت. خودشو بـه طرفم کشید و دستشو آورد جلو … اما دستاش بین راه خشک شدن. با کلافگی و پریشونی خاص خودش گفت:- ببخشید رزا. غلط کردم! مرض داشتم! ببخشید. تو رو خدا بغض نکن فدات شم! بغض نکن من طاقت ندارم. ببخشید غلط کـــــردم! دیگه طاقت نیـاوردم و زدم زیر گریـه. کلافگی و پریشونیش بـه اوج رسید و گفت:- تو رو خدا گریـه نکن. بیـا منو بزن. بیـا فحشم بده. اصلاً بیـا منو بکش! فقط گریـه نکن. اونم بـه خاطر حرفای چرت و پرت من. من کی هستم کـه بخوام این حرفا رو بـه تو ب؟ اونم بهی کـه بیشتر از جونم دوسش دارم! با حرفاش گریـه ام بیشتر شدت مـی گرفت، گفت:- ببین منو! نگام کن، ببین از صبح که تا حالا بـه چه روزی افتادم! فکر مـی کنی دلیلش چیـه؟! خوب تویی! مـی بینم کـه کنارمـی، ولی نمـی تونم داشته باشمت! دارم داغون مـی شم رزا! دارم جون مـی کنم! آخه چرا از من متنفری؟ نفرت تو منو بـه جنون مـی کشـه .به دنبال این حرف بلند شد. با تعجب نگاش کردم کـه ببینم چرا بلند شده، سرشو بـه چپ و راست تکون داد و زیرچساریی گفت کـه نشنیدم. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، بـه حالت دو از ویلا خارج شد. سریع بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. دیوونـه وار بـه سمت دریـا مـی دوید و قطرات بارون هم بی رحمانـه بـه بدنش مـی کوبیدن. وقتی تنشو بـه دریـای طوفانی زد یـه دفعه خوابم جلوی چشمم اومد. وحشت کردم و بی اراده جیغ زدم:- نـه …بدون تعلل از ویلا بیرون دویدم و به سمتی کـه اون رفته بود رفتم. موج ها بـه بدنش کوبیده مـی شدن ولی اون بی توجه پیش مـی رفت. داشتم از ترس سکته مـی کردم. جیغ مـی کشیدم گریـه مـی کردم صداش مـی زدم ولی نمـی شنید. وقتی بـه دریـا رسیدم یـه دفعه ترسیدم. دریـا عجیب طوفانی بود! نگاهی بـه داریوش کردم کـه موجها اونو بـه جلو مـی بردن. من از آب مـی ترسیدم. دریـا هم فوق العاده خشمگین بود! حتما چی کار مـی کردم؟ نـه، من حتما به ترس خودم غلبه مـی کردم. نباید مـی ذاشتم دریـا هستیمو بگیره. ترس رو کنار گذاشتم. یـا علی گفتم و به طرفش دویدم. دریـا اول مـی خواست از رفتنم جلوگیری کنـه، ولی وقتی اصرارم رو به منظور پیش روی دید خشمگین شد و با شدت موجهاشو بـه طرفم فرستاد و منو جلو کشید. انگار مـی گفت بیـا کـه تو ط دوممـی. آب که تا گردن داریوش بالا اومده بود. با سرعت خودمو جلو مـی کشیدم و موجا هم کمکم مـی . تو چند قدمـیش کـه رسیدم، صداش زدم، ولی فریـادم تو خروش آب گم شد. چند قدم باقی مونده رو هم بـه زور طی کردم، که تا بهش رسیدم. بلوز مشکیشو چنگ زدم و به طرف خودم برش گردوندم. با دیدن صورتش بغضم ترکید. پوست سفیدش سفیدتر و رنگ پریده تر شده بود. لبای سرخ رنگش سیـاه شده و چشماش تیره تر از همـیشـه بـه من خیره شده بود. همـین کـه سالم جلوم ایستاده بود خودش بـه دنیـا مـی ارزید. با دیدنم بهت زده داد کشید:- تو کجا اومدی؟ خطرناکه برگرد! اینجا جای تو نیست. برو. من حتما آروم بشم.اشکام با قطره های بارون و آب دریـا مخلوط شده بودن. جیغ کشیدم:- تو رو خدا داریوش بیـا برگردیم. اگه از این جلوتر بری مـی مـیری. من نمـی خوام تو بمـیری. بیـا برگردیم. تورو قرآن داریوش با من برگرد.داریوش با تعجب گفت:- داری بـه خاطر من گریـه مـی کنی؟ از مردن من مـی ترسی؟ چرا؟ چرا نگران منی؟ مگه از من متنفر نیستی؟ حرف کـه مـی زدیم آب شور دریـا توی دهنمون مـی رفت و هی مجبور بودیم خالی کنیم دهنمونو. با شنیدن حرفاش چشمامو بستم. حتما تصمـیم مـی گرفتم. نـه! اون برام از همـه مـهمتر بود! دیگهی رو جز اون نمـی دیدم. من بـه خاطر اون از همـه چی مـی ب. حتی از جونم! چشمام رو باز کردم و گفتم:- نـه نـه بـه خدا نیستم! اگه تو بمـیری منم مـی مـیرم! مگه نمـی دونی کـه چقدر دوستت دارم؟ مگه نمـی دونی از همون بار اول کـه دیدمت دیوونـه شدم؟ هان نمـی دونی؟! حالا بدون! ببین منو! منی کـه دیگه جز تو چیزی برام اهمـیت نداره. آره داریوش. تو موفق شدی! من عاشقت شدم! حالا اگه راضی بـه مرگ من هستی برو. برو که تا آب ببرتت و بمـیری. مطمئن باش کـه من زودتر از تو مـی مـیرم. اگه مـی خوای برو. اصلاً با هم مـی ریم! نگاه متعجب و عصبی اش مـهربون تر از همـیشـه و هر لحظه شد. رنگش طراوت و تازگی همـیشـه را بـه دست آورد.زیرینش از شادی مـی لرزید. هی لباس بـه لبخند باز مـی شدن و دوباره جمع مـی شدن، باز دستاش اومد بیـاد سمت صورتم ولی کشیدشون عقب. چشماش زلال تر از همـیشـه شدن. لباشو از هم باز کرد و اولین چیزی کـه گفت این بود:- بگو اونی کـه گفتی دوستش داری و عاشقشی فقط منم! بگو کـه جز منی رو دوست نداری!آب داشت بالا تر مـی یومد، اما دیگه مـهم نبود، از ته دل گفتم:- خودتی داریوش. بـه خدا قسم کـه من جز تو هیچو دوست ندارم!خندید. اینقدر شیرین و از ته دل کـه دلم براش ضعف رفت. خواستم دست بندازم دور بازوش که تا دوتایی برگردیم و تولد یکی شدن روحمون رو توی ساحل جشن بگیریم. اما هنوز دستم بـه دستش نرسیده بود کـه ماسه های زیر پام کنار رفتن و درری از ثانیـه، من زیر آب فرو رفتم. اینقدر ناگهانی بود کـه شنا رو فراموش کردم. دست و پا مـی زدم کـه بالا بیـام، ولی بی فایده بود و من پایین تر مـی رفتم! نمـی دونم چرا اینـهمـه پایین اومدم! انگار تو یـه چاله افتاده بودم کـه همـه جاش سیـاه بود. نفسم گرفت. دیگه هوایی به منظور تنفس نبود! بی حال شدم. توانی به منظور دست و پا زدن هم دیگه نداشتم. همـینجور پایین تر مـی رفتم. همـه جا سیـاه تر شد. چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمـیدم. دریـا ط شو بلعید.

* * * * * *

چشمامو کـه باز کردم، داخل اتاق سفید رنگی خوابیده بودم و اطرافم پر از دستگاه بود. چشمامو یـه بار محکم باز و بسته کردم. مـی خواستم بـه یـاد بیـارم کجام. دستمو اوردم بالا کـه شروع کرد بـه سوختن. حس مـی کردم چیزی توی دماغمـه، داشت اذیتم مـی کرد. یـهو یـاد اتفاقی کـه افتاده بود افتادم! وای خدای من! من … داریوش … اعترافم … دریـا … باورم نمـی شد کـه زنده مونده باشم! مطمئناً اینجا بیمارستان بود. فکر کنم اولین بیماری بودم کـه همـه چیز رو بـه خاطر داشتم و نیـاز بـه کمک اطرافیـان به منظور یـادآوری نبود.ی تو اتاق نبود. یـهو یـاد داریوش افتادم! چه بلایی سر اون اومده بود؟ یعنی الان کجا بود؟ صدام درون نمـی یومد و نمـی تونستمـی رو خبر کنم. نمـی دونم چقدر گذشت کـه پرستاری درون رو باز کرد و داخل شد. با دیدن چشمای باز من با خوشحالی گفت: – خدای من! بالاخره بـه هوش اومدی؟ بعد از زدن این حرف بـه سرعت اتاق رو ترک کرد. طولی نکشید کـه اتاق پر شد! و سپیده و آرمـین و دکتر، ولی داریوش نبود! کیمـیا هم نبود! یعنی کجا بودن؟! چشمای همـه شون سرخ بود! این گریـه به منظور من بود یـا به منظور داریوش؟! خدایـا حالا کـه داشتم بـه دستش مـی آوردم نکنـه اونو از من گرفته باشی؟ دلم مـی خواست داد بکشم، ولی حتی نمـی تونستم ازی بپرسم! صدام خیلی ضعیف بود و به ناله شباهت داشت. خدا رو شکر سپیده متوجه منظورم شد و آروم درون گوشم گفت:- فدات شم حالش خوبه. نفس راحتی کشیدم و با بی حالی پرسیدم:- کجاست؟باز درون گوشم پچ پچ کرد:- مـی یـاد دیدنت. یـه کم حوصله داشته باش!صبر و حوصله دیگه چی بود؟ من اونو مـی خواستم! فقط اونو! خدایـا کجا بود؟ چرا چیزی بـه من نمـی گفتن؟ دکتر اعلام کرد کـه تا دو روز دیگه حالم کاملاً خوب مـی شـه و مـی تونم مرخص شم. خدا رو شکر کرد و گفت کـه دو روز بوده من بیـهوش بودم! دکتر گفت کـه دورم رو خلوت کنن و فقط یـه نفر بمونـه.  مـی خواست بمونـه کـه سپیده نذاشت و به زور اونو راضی کرد که تا خودش بمونـه. مـی گفت سه روز بالای سرم بیدار بوده! به منظور همـین بـه زور فرستادش کـه بره استراحت کنـه. بعد از بوسیدن عمـیق پیشونیم و دوباره شکر گفتن خدا همراه آرمـین از اتاق بیرون رفتن و سپیده وقتی از رفتنشون مطمئن شد درون رو بست و با غیظ گفت:- شما دوتا عشقتون هم خرکیـه! ببین چی بـه روز هم آوردین؟!یعنی چی؟ مگه من با داریوش چی کار کرده بودم؟ داریوش کجا بود؟ کجا بود؟! سپیده کـه دید دارم از ترس بعد مـی افتم، با خنده گفت:- نترس دیوونـه. آقای مجنون خوب تشریف دارن! چند اتاق بالاتر اونم کله پا شده! البته اون توی دریـا اتفاقی براش نیفتاده. تو رو کـه رسونده بیمارستان، دکترا بهش گفتند کـه امـید زیـادی به منظور زنده موندنت نیست و اگه خدا بخواد قراره زحمت رو کم کنی و ریق رحمت رو سر بکشی. اونم درون جا از حال مـی ره! الان دو روزه کـه تو اینجا بستری شدی و اون توی چند که تا اتاق اون طرف تر درون حال موته. باورم نمـی شد. خواستم از جام بلند شم کـه محکم گرفتم و گفت:- کجا لیلی خانم؟ شما نمـی تونین از تخت بیـاین پایین.با همون صدای ضعیفم کـه ناشی از فشاری بود کـه به حنجره ام و ریـه هام وارد شده بود گفتم:- مـی خوام ببینمش!- خیلی خوب. بـه آرمـین گفتم ها رو ببره ویلا، بعد بره داریوشو بیـاره اینجا. – من مـی رم کنارش. مگه نمـیحالش بده؟!- تو نمـی تونی الاغ! انگار سرت نمـی شـه، داشتی مـی مردی! اونم اینقدر حالش بد نیست کـه نتونـه بیـاد تو رو ببینـه. بشنوه تو بهوش اومدی مـی تونـه بره مسابقه دوی ماراتون بده. به ناچار دوباره سر جام دراز کشیدم. توی یـه ساعتی کـه آرمـین موفق شد و رو ببره ویلا، من صد بار مردم و زنده شدم. چون کیمـیا نمـی خواست پسرش رو ول کنـه و بره، ولی آرمـین با هزار دوز و کلک بودش. بعد از اینکه از ویلا برگشت، اومد توی اتاق من و با خنده گفت:- وای وای عجب پیله هست این کیمـیا!سپیده با تعجب گفت:- چرا؟- راضی نمـی شد بره که! نمـی دونی با چه زوری بردمش، قربونش برم شکیلا هم هیچ کمکی نکرد. فقط نگاه مـی کرد.چشمامو بستم. خوب مـی دونستم کـه عشقمون به منظور کیمـیا از پرده بیرون افتاده و اون دیگه راضی نیست حتی لحظه ای از داریوش جدا بشـه. فکر کنم م متوجه حساسیت کیمـیا شده بود و حسابی بـه غرورش بر خورده بود. آرمـین بحث رو ادامـه نداد و گفت:- من مـی رم داریوش رو بیـارم. کم مونده بیمارستانو روی سرش خراب کنـه! به دنبال این حرف از اتاق خارج شد و سپیده بـه آرومـی دست منو فشرد. همون چند دقیقه ای کـه طول کشید که تا داریوش بـه اتاق من برسه من شش بار مردم و زنده شدم و ده سال برام طول کشید. اما بالاخره درون باز شد و داریوش و آرمـین وارد اتاق شدن. با دیدن داریوش همـه درد خودم یـادم رفت! حتی اگه ذره ای بـه عشقش شک داشتم پرید! رنگش پریده پریده بود و حسابی لاغر شده بود! تو این دو روز چی بـه روزش اومده بود؟ چشماش گود افتاده و زیرش کبود شده بود! ریش طلایی رنگ چند روزه ای هم روی صورتش خودنمایی مـی کرد کـه خیلی اونو خواستنی کرده بود، ولی بـه هر حال حسابی داغون شده بود! آرمـین و سپیده بی صدا از اتاق بیرون رفتن. داریوش کنار تخت نشست. چند لحهظه خیره بـه چشمام نگاه کرد و بعد بی حال و بی حرف پیشونیشو روی دستم کـه سوزن سرمبود گذاشت.

لرزش شونـه هاشو کـه دیدم قلبم لرزید و با بغض آهسته گفتم: – داریوش! عزیزم! من خوبم. هیچیم نشده. ببین!سرش رو بالا آورد. صورتش خیس خیس و چشماش سرخ سرخ بود. گفت:- رز… بـه من گفتن کـه داری مـی مـیری. بهم گفتن عشقم نمـی تونـه بـه مرگ غلبه کنـه. رز من … من نمـی تونستم کاری برات م. من خیلی ناتوانم. رزا … رز! بیچاره شدم! کاری از دست من احمق بر نمـی یومد. تو … تو اون روز دنبال من اومدی. همـه اش تقصیر من بود! رز اگه بلایی سرت مـی اومد من … چه خاکی … چه خاکی توی سرم مـی ریختم؟ تو مـی خواستی ترکم کنی! مـی خواستی از پیشم بری! اونم تنـهایی! چشمای قشنگت داشت به منظور همـیشـه بسته مـی شد. به اینجا کـه رسید انگار دردش مضاعف شد. سرشو با دستاش محکم فشار داد و نالید:- وای نـه رزا رزا رزا … صداش لحظه بـه لحظه داشت مـی رفت بالا. انگار من واقعاً مرده بودم و الان جسدم رو گذاشته بودن جلوی روش! سرشو دوباره روی دستم کـه سوزن سرمفرو رفته بود گذاشت و گفت:- من چی کار مـی کردم؟ من بی تو چی کار مـی کردم؟ نمـی دونی این دو روز من چی کشیدم! هزار سال برام طول کشید. هر لحظه آرزوی مرگ مـی کردم، نمـی خواستم بمونم که تا شاید یکی بیـاد و بهم بگه رزات … دیگه نفس نمـی کشـه! آخه … آخه اونا کـه نمـی دونستم این نفس لعنتی من بـه نفس تو بسته است. اگه نفست قطع مـی شد خودم با دست خودم نفسمو مـی ب. رز اونا نمـی دونستن کـه من نفس مـی کشم بـه خاطر تو! زنده ام بـه خاطر تو! حرف مـی بـه خاطر تو! راه مـی رم بـه خاطر تو! اصلاً همـه کارام بـه خاطر توئه! اگه مـی دونستن ازم انتظار نداشتن صبور باشم. رز من دوستت دارم. بـه خدا دوستت دارم! بیشتر از دنیـا دوستت دارم! بیشتر از جونم دوستت دارم!اگه… اگه بهوش نمـی اومدی … بغض راه نفسش رو بست و دیگه نتونست ادامـه بده. دست آزادم رو آروم بردم سمت موهای سرش، سرش رو دستام بود. مـی ترسیدم بازم مخالفت کنـه، اما ریسک کردم و انگشتامو آروم توی موهای خوش حالت و نامرتبش فرو کردم. ت خورد اما هیچی نگفت، نیـاز داشت بـه اینکه نوازشش کنم، آرومش کنم. با همون صدای خش خشیم گفتم:- داریوش من حالم خوب خوبه! دوست داشتنت رو باور مـی کنم چون خودم دوستت دارم! دیگه هیچی نمـی تونـه منو از تو جدا کنـه. هر جا کـه بریم با هم مـی ریم. سرش رو بالا آورد و نگام کرد. چشمای آبیش با سرخی سفیدی چشمش صحنـه ای دردناک ساخته بودن! دلم بـه درد اومد. گفت:- قول مـی دی؟ – هر قولی کـه تو بخوای من مـی دم. – قول بده هیچوقت ترکم نکنی! تو این دو روز فهمـیدم کـه اگه ترکم کنی هیچی ازم نمـی مونـه.از ته دلم گفتم:- محاله عزیزم. قول مـی دم کـه همـیشـه و هر لحظه با هم باشیم.نفس راحتی کشید و همانطور کـه سرش روی دستم بود، و دست منم توی موهاش چشماشو بست. مطمئناً این دو روز نتونسته بود راحت بخوابه. دقیقاً عین یـه بچه معصوم شده بود. آرمـین و سپیده وارد شدن. چشمای هر دوشون خیس از اشک بود. حرفامونو شنیده بودند.
* * * * * *
دو روز توی بیمارستان موندم که تا نفس کشیدنم طبیعی شد. داریوش همون روز کـه من بهوش اومدم مرخص شده و به ویلا رفته بود. یـه لحظه هم تنـهام نمـی ذاشت. بیچاره داریوشم بـه خاطر سختگیری های کیمـیا مجبور بود فقط ساعتای ملاقات بـه دیدنم بیـاد. دل هر دومون به منظور لحظه ای با هم بودن پر مـی زد، ولی امکانش نبود. آرمـین و سپیده همـه سعیشون رو مـی کـه بتونن لحظه ای موقعیت تنـها بودنمون رو فراهم کنن ولی نـه رضایت بـه رفتن مـی داد و نـه کیمـیا لحظه ای چشم از داریوش بر مـی داشت. البته خود داریوش کـه حرفی از رفتار بی منطق ش نمـی زد من همـه چیزو از طریق سپیده مـی فهمـیدم. تو ساعتای ملاقات نگاه داریوش بـه قدری غمگین بود کـه دلمو ریش مـی کرد. واقعاً چرا کیمـیا با ازدواج ما موافق نبود. چرا مـی خواست مانعی باشد بین من و داریوش؟ مشکل گذشته ها بین و بابای داریوش بود. این وسط تنـهای کـه حق مخالفت داشت بابایداریوش بود! حتی و بابای منم نباید حرفی مـی زدن. چون ظلم درون حق خسرو شده بود نـه هیچ دیگه! بعد چی این وسط باعث مـی شد کیمـیا مخالفت کنـه؟  بـه این باور رسیده بود کـه من توی دریـا مشغول شنا بودم کـه موج منو جلو مـی بره و بعد داریوش به منظور نجات من مـی یـاد، اما خودش هم گرفتار قدرت موجها مـی شـه و بعد بـه وسیله غریق نجاتا هر دو بـه بیمارستان منتقل مـی شیم. فقط اینطور فکر مـی کرد، ولی بقیـه مـی دونستن قضیـه از چه قرار بوده! هر چند کـه حس مـی کنم هم فقط تظاهر بـه ندونستن مـی کنـه. چون رفتار داریوش تابلوتر از این حرفا بود. بالاخره دو روز دیگه هم سپری شد و مرخص شدم و همـه با هم رفتیم ویلا. اتاقم بـه طبقه پایین منتقل شده بود و آرمـین و سپیده اتاقای بالا رو برداشته بودن و داریوش دوباره اتاق بغلی منو اشغال کرده بود. حتی یـه لحظه هم چشم از من برنمـی داشت. با وجود مراقبتای کیمـیا، بازم که تا فرصتی پیدا مـی کرد خودشو بـه من مـی رسوند و مراقبتای افراطیش شروع مـی شد. گاهی اینقدر برام جوک تعریف مـی کرد کـه از خنده دل درد مـی گرفتم. حتی نمـی ذاشت یک پر کاه جا بـه جا کنم و همـه چیزو بـه دستم مـی داد. وقتی زیـاد از حد وسواسی مـی شد، مـی خندیدم و مـی گفتم:- داریوش داری زیـادی لوسم مـی کنی! فکر کنم بعد از ازدواجمون هم ! بیچاره ت مـی کنما!بادی بـه غبغب انداخت و گفت:- همـین کـه هست! همـین کـه منت مـی ذاری و سرور خونـه ام مـی شی واسم بسه. من که تا آخر عمر نوکرت هم هستم. هر چی لوس تر واسه من بهتر …

بعد از دو روز استراحت مطلق هوس خرید زد بـه سرم. خسته شده بودم از توی ویلا موندن. منتظر بودم که تا داریوش دوباره با شیطنت بپره توی اتاقم که تا درخواستمو مطرح کنم. قبل از اینکه داریوش بیـاد تو درون رو باز کرد و با دیدن من کنار پنجره لبخند زد. درون جواب لبخندش منم لبخند زدم و شونـه بالا انداختم. شونـه هامو مـیون دستای پر مـهرش گرفت و آروم منوتخت نشوند و گفت:

– مـی بینم خیلی بهتری کـه پا شدی ایستادی!

– آره امروز خیلی حالم خوبه دیگه نیـازی بـه استراحت ندارم.

– خوب شکر خدا … این چند وقت کـه حالت بد بود ذره ذره جون من داشت از بدنم بیرون مـی رفت. اصلاً طاقت دیدن بد حالی تو رو ندارم یکی یـه دونـه.

با محبت شونـه هاشو بغل کردم و گفتم:

– قد دنیـا عاشقتم ی!

– منم دوستت دارم عزیزم …

– … شما کـه به بابا و رضا چیزی نگفتی؟

آهی کشید و گفت:- نـه عزیزم ولی تحمل این بار بـه تنـهایی برام خیلی سخت بود. بـه اصرار کیمـیا چیزی بهشون نگفتم. هر چند کـه مطمئن بودم اگه … اگه زبونم لال اتفاق بدی برات بیفته فرهاد هیچ وقت منو نمـی بخشـه. روزای آخر دیگه

مـی خواستم خبرش کنم کـه لطف خدا شامل حالم شد و تو بهوش اومدی.

به اینجا کـه رسید خم شد و به نرمـی گونـه مو بوسید. چقدر از عشق شارژ مـی شدم. سرمو تو اش پنـهون کردم و گفتم:

– حوصله ام سر رفته.

دستشو زیر چونـه ام قرار داد و گفت:

– مـی خوای بری بیرون عزیزم؟

ذوق زده سرمو تکون دادم. اخم ظریفی کرد و گفت:

– با کیمـیا از دو روز قبل قرار گذاشته بودیم کـه امروز بریم ویلای یکی از دوستامون. حالا نمـی تونم برنامـه رو بـه هم ب. ولی اگه صبر کنی شب کـه برگشتیم مـی برمت کنار ساحل.

نق زدم:

– مـی خوام برم خرید.

– بعد باید صبر کنی که تا فردا عزیزم.

– …

– جونم؟

حرفم یـادم رفت و با خنده گفتم:

– چقدر مـهربون شدی! قبلاً فقط دعوام مـی کردی ی ولی حالا …

با خنده دستمو فشرد و گفت:

– اون روزای گند کـه فکر مـی کردم ممکنـه از دستت بدم مدام بـه خودم فحش مـی دادم کـه چرا همـیشـه بهت سخت مـی گرفتم و اجازه نمـی دادم راحت باشی. با خودم عهد کردم اگه حالت خوب شد دیگه هیچ وقت بهت نگم شیطونی نکنی. حالا قدر شیطونیـاتو مـی دونم. من زودتر از موعد از تو تقاضا داشتم کـه بزرگ بشی.

نیشم کـه باز شد خنده اش گرفت و گفت:

– حالا بگو ببینم چی مـی خواستی بگی؟

– هان؟

– یـه چیزی مـی خواستی بهم بگی … یـادت رفت ه فراموشکار؟

خندیدم و گفتم:

– هان یـادم اومد! مـی خواستم بگم مـی شـه با بچه ها برم؟

بـه فکر فرو رفت و لحظاتی بعد گفت:

– مـی دونی کـه برام مـهم نیست تو با آرمـین و داریوش بـه گردش بری، چون دیگه بـه هر چهار نفرتون اعتماد دارم ولی راستشو بخوای پشت چشم نازک ای کیمـیا عصبیم مـی کنـه. یـه جوری برخورد مـی کنـه کـه انگار بقچه تو زیر بغل منـه و منتظر نشستم که تا داریوش از تو خواستگاری کنـه و منم زود بگم باشـه! انگار ارزش تو اینقدر کمـه!

با تعجب بـه خیره شدم. واقعاً کـه حق با اون بود. با ناراحتی گفتم:

– واقعاً چرا کیمـیا اینجوری مـی کنـه؟

از جا بلند شد و با ناراحتی گفت:

– مطمئن نیستم. تو نمـی خواد فعلاً بـه این چیزا فکر کنی. بهتره بازم استراحت کنی. بـه سپیده سفارش مـی کنم نـهارتو برات زود بیـاره. منم سعی مـی کنم زود برگردم. باشـه عزیزم؟

– باشـه عزیزم.به دنبال این حرف دوباره گونـه مو بوسید و از اتاق خارج شد. دوباره از جا بلند شدم و کنار پنجره وایسادم. هوا برعروزای دیگه آفتابی بود. چقدر دلم به منظور داریوش تنگ شده بود! از دیشب که تا حالا ندیده بودمش. چند لحظه بیشتر از رفتن نگذشته بود کـه در باز شد و عطر داریوش تو اتاق پیچید.

با شادی بـه سمتش برگشتم و تو سلام پیش قدم شدم:

– سلام… اینا رفتن کـه تو اومدی؟

بی توجه بـه سوالم لبخند زد و گفت:

– سلام عزیزم. چرا از جات بلند شدی؟ حالت بهتره؟ سرت دیگه گیج نمـی ره؟

– با وجود پرستار ماهی مثل تو مگه مـی شـه خوب نشم؟

در جوابم لبخندی سرشار از عشق زد و سینی رو کـه دستش بود روی مـیز کنار تختم گذاشت و گفت:

– بشین.

نشستم و با کنجکاوی داخل سینی سرک کشیدم. جگر و ریحون و ماست موسیر بود. قیـافه مو درون هم کردم و گفتم:

– اه من دوست ندارم اینا رو.

با جدیت گفت:

– چیزی کـه برات لازمـه رو حتما بخوری اینکه دوسش داری یـا نـه زیـاد مـهم نیست.

– اِ داریوش آخه مگه ازم خون رفته؟

لقمـه ای جلویم گرفت و گفت:

– بخور شیطون اینقدر غر نزن.

مگه مـی شد کـه داریوش برام لقمـه بگیره و من دوست نداشته باشم؟ اون لقمـه گوشت مـی شد از گلوم مـی رفت پایین. با ولع لقمـه رو قاپیدم و خوردم. داریوش خنده اش گرفت و گفت:

– خوبه دوست نداشتی!

همونطور با دهن پر گفتم:

– از دست تو زهر مار هم به منظور من خوشمزه است.

داریوش کـه مشغول گرفتن لقمـه بعدی بود دست از کار کشید و زل زد توی چشمام. خدایـا چرا جز عشق چیز دیگه ای نمـی تونستم تو نگاه داریوش پیدا کنم؟ چند لحظه تو نگاه هم غرق شدیم که تا داریوش سکوت رو شکست و با صدایی آروم زمزمـه کرد:

– عاشقتم عشق من!

آخ کـه چقدر دلم مـی خواست همون لحظه بپرم توی بغلش ولی خودمو کنترل و با لبخند سرمو بـه بازی با ناخنام گرم کردم. داریوش آروم خندید و دوباره مشغول کارش شد. وقتی بـه زور همـه جگرها رو بـه خورد من داد لیوانی آب پرتغال هم بـه دستم داد و مجبورم کرد بخورم. داشتم با غرغر و نق نق و ناز کم کم مـی خوردم کـه یـهو درون باز شد. داریوش از ترس تو چشم بهم زدنی پرید توی کمد لباس. با لحظه ای مکث وارد اتاق شد و همـین باعث شد متوجه حضور داریوش نشـه. خواست چیزی بگه کـه با دیدن سینی روی پای من حرفش یـادش رفت. خودمم تازه یـاد سینی افتادم و آه از نـهادم بر اومد. ورود بـه قدری ناگهانی بود کـه به کل فراموش کردم سینی رو قایم کنم. کمـی این طرف اون طرف رو نگاه کرد و بعد گفت:

– کی برات نـهار آورده؟

یـهو دروغی بـه ذهنم رسید و گفتم:

– سپیده برام جیگر خریده بود. با اینکه دوست نداشتم مجبورم کرد همـه اشو بخورم.

لبخند روی لبای نشست و گفت:

– آخی عزیزم! من تازه مـی خواستم برم ازش بخوام نـهارتو یـادش نره بیـاره. نگو خودش زودتر بـه فکرت بوده!

مشغول تمجدید از سپیده بود و من خدا خدا مـی کردم سپیده یک دفعه وارد اتاق نشـه یـا بعد از بیرون رفتن از اتاق جلوی راهش سبز نشـه کـه هوس تشکر بـه سرش بزنـه و همـه چیز لو بره. از اینکه بفهمد داریوش برام غذا آورده واهمـه نداشتم چون مـی دونستم چیزی نمـی گه. تو این مسافرت با دیدن رفتار و منش داریوش نظرش نسبت بهش عوض شده بود. ولی با این حال نمـی دونم چرا ازش خجالت مـی کشیدم. به منظور اینکه حرف رو عوض کنم پرسیدم:

– مثل اینکه کاری باهام داشتی؟

– آهان آره اومدم بگم من و کیمـیا داریم مـی ریم. تو کاری نداری؟ چیزی از بیرون نمـی خوای؟

از اینکه کیمـیا داشت مـی رفت خوشحال شدم و گفتم:

– نـه جون. خوش بگذره.

– قربونت برم عزیزم. مواظب خودت باش زیـاد هم بـه خودت فشار نیـار.

– چشم.

بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت داریوش از داخل کمد بیرون اومد. نفس عمـیقی کشید و گفت:

– آخیش داشتم خفه مـی شدم.

با خنده گفتم:

– آخه عزیزم توی کمد هم شد جا؟

– خودت کـه دیدی چه سریع اومد توی اتاق من اصلاً وقت نکردم یـه جای مناسب به منظور قایم شدن پیدا کنم.

نیشم باز شد و گفتم:

– چقدر این کارای قایمکی کیف مـی ده.

داریوش هم خندید و گفت:

– واسه تو کـه اینقدر شیطونی بله …. ولی واسه من کـه نمـی خوام از چشم مادر خانومم بیفتم نخیر.از شنیدن لفظ مادر خانم قند توی دلم آب شد و وسعت نیشم گشادتر. داریوش از دیدن قیـافه من خنده اش شدت گرفت.

تازه یـادم افتاد کـه حوصله ام سر رفته بود. با ناز گفتم:
– داریوشی؟
– جان دلم؟
– دوسم داری؟
داریوش قیـافه ای متفکر بـه خودش گرفت و گفت:
– اجازه هست یکم فکر کنم؟
بدون اینکه چیزی بگم، همونطور نگاش کردم که تا اینکه گفت:
– نـه دوستت ندارم.
مـی دونستم شوخی مـی کنـه به منظور همـینم اخم کردم و گفتم:
– حالا کـه اینطور شد منم دوستت ندارم.
یـه کم بـه سمتم خم شد و با صدایی بم تر از همـیشـه نالید:
– آخه دوست داشتن چیـه؟! وقتی کـه من عاشقتم وقتی کـه دیوونـه اتم وقتی کـه خونـه خرابتم!
دوباره نیشم شل شد. داریوش اخم کرد و گفت:
– هنوزم مـیدوسم نداری؟
– خب دوستت دارم ولی بـه شرطی کـه …
داریوش پرید وسط حرفم و گفت:
– رز … عزیزم … هیچ وقت به منظور دوست داشتنت شرط تعیین نکن. دوست داشتن چیزی نیست کـه به خاطر چیزی باشـه. با اینکار فقط ارزششو کم مـی کنی. تو هر چی کـه بخوای مـی تونی بـه جای خودش بخوای نـه درون مجاورت دوست داشتنت. هیچ وقت دوست ندارم بگی دوستت دارم بـه شرطی کـه اینکارو ی … اون کارو ی … بگو دوستت دارم فقط بـه خاطر شخص خودت. همـینطور کـه من تو رو دوست دارم عزیز دلم. متنفرم از زنـهایی کـه از دوست داشتن سو استفاده مـی کنن و فکر مـی کنن وقتی شوهرشون از همـیشـه بیشتر بـه محبتشون نیـاز داره اون لحظه مـی تونن از آب گل آلود ماهی بگیرن و درخواستاشون رو مطرح کنن. درست عین این مـی مونـه کـه دارن عشقشون رو مـی فروشن. مرد محتاج علاقه زنـه و زن ایرانی متاسفانـه یـاد گرفته درست توی همون زمان هر چیزی کـه مـی خواد بـه زبون بیـاره. چون مـی دونـه مرد محتاجشـه! این کار درست عین تن فروشی مـی مونی … خلوص رابطه و علاقه رو از بین مـی بره.
صورتم درون جا سرخ شد و سرمو زیر انداختم. دستشو که تا نزیدک چونـه م آورد و گفت:
– سرخ نشو کـه دیوونـه ترم مـی کنی! فقط بگو قبول داری؟
حرفاش اینقدر منطقی بود کـه نمـی تونستم مخالفتی م. سرمو تکون دادم و گفتم:
– اوهوم.
– قربون اوهوم گفتنت برم… پس؟
منظورش رو فهمـیدم و سریع گفتم:
– بعد دوستت دارم بـه خاطر خودت. دوستت دارم که تا وقتی کـه نفس مـی کشم بدون هیچ ولی و امایی.
داریوش درون حالی کـه خیره شده بود بـه چشمام یـه لحظه چشماشو محکم روی هم فشرد. مشخص بود کـه اونم دوست داره منو محکم بغل کنـه و عشقشو بهم نشون بده! اما داره جلوی خودشو مـی گیره. وقتی مـی دیدم اینقدر جسمم براش ارزش داره کـه نمـی خواد آلوده اش کنـه بیشتر دیوونـه اش مـی شدم. وقتی نفس عمـیقی کشید و با کلافگی دستشو توی موهاش فرو برد دلم به منظور هر جفتمون سوخت. چون معلوم نبود که تا کی حتما همـینطور تو عطش بسوزیم. لحظاتی توی سکوت گذشت که تا اینکه داریوش دوباره نفسی کشید و گفت:
– خیلی خب عزیزم حالا بگو چی مـی خواستی بگی؟
بدون طفره رفتن و ناز و ادا گفتم:
– دلم مـی خواد برم بیرون. حوصله ام سر رفته.
– کجا دوست داری بری؟
– خرید … حالا هر جایی کـه شده برام مـهم نیست.
داریوش بدون حرف از جا بلند شد. درون کمدم رو باز کرد و مانتو شلوار سفیدم رو بـه همراه شال سفید و فیروزه ایم بیرون کشید و جلوم گرفت:
– بیـا عزیزم که تا تو اینا رو بپوشی منم مـی رم آماده بشم.
داشتم از ذوق مـی مردم. هم بـه خاطر اینکه بی حرف تقاضامو قبول کرد و هم بـه خاطر اینکه عین یک همسر واقعی برام لباسم انتخاب کرد. لباسا رو گرفتم و بعد از اینکه از اتاق خارج شد تند تند پوشیدم. چقدر بهم
مـی یومد. هیچ وقت لباس هامو اینطوری ست نکرده بودم. آرایش کم رنگی هم کردم کـه رنگ پریدگی ام رو بپوشونـه و با خوشحالی از اتاق خارج شدم. درون کمال تعجب متوجه شدم کـه سپیده و آرمـین هم حاضر شدند. گفتم:
– اِ شما هم مـیاین؟ آخ جون!
داریوش سرم گفت:
– آره عزیزم من بهشون گفتم بیـان چون دیدم اگه همـه با هم باشیم هم بیشتر خوش مـی گذره هم …
خواستم سریع بپرسم هم چی؟ ولی خودمو کنترل کردم چون مـی دونستم منطورش چیـه. اگه و
مـی فهمـیدن همـه با هم بودیم کمتر ناراحت مـی شدن. بـه خصوص کیمـیا! داریوش هنوزم نمـی دونست کـه من از مخالفت ش خبر دارم. نمـی خواستم بفهمـه چون حس مـی کردم ممکنـه بـه غرورش بر بخوره. همـه این فکرا درون کمتر از چند ثانیـه از ذهنم گذشت و تازه متوجه داریوش شدم. بلوز آستین بلند سفید پوشیده بود با شلوار کتون سفید. سوئی شرت فیروزه ای خوشگلی هم همراهش داشت کـه آستین هاشو دور گردنش گره زده بود. مثل همـیشـه جذاب و نفس گیر! سپیده با مارموذی گفت:
– اِ چه خوب با هم ست مـی کنین!
با خنده گفتم:
– تقصیر این داریوش بد.
داریوش گردنشو کج کرد و خیره بـه چشمام گفت:
– دستتون درد نکنـه. حالا دیگه ما بدجنس شدیم؟
نگاش کردم و بی توجه بـه حضور بقیـه از ته دل گفتم:
– الهی من فدات بشم! اگه بدجنس نبودی کـه من اینطوری عاشقت نمـی شدم.
خودمم از لحنم جا خوردم. که تا حالا این طوری از اعماق وجودم بـه داریوش ابراز علاقه نکرده بودم. اونم جلوی بقیـه! داریوش از خود بیخود چند قدم جلو اومد و روبروم ایستاد. توی چشماش یـه دنیـا عشق موج مـی زد. فاصله مون با هم کمتر از یـه قدم بود. از چشماش خوندم کـه دیگه خودداریشو از دست داده، اون همـه فشاری کـه به خودش مـی اورد که تا دست از پا خطا نکنـه سوخت شده بود رفته بود تو هوا. داریوش کم آورده بود! اینبار نوبت من بود کـه خوددار باشم. بعد قبل از اینکه بتونـه جلوتر بیـاد گفتم:
– خوب دیگه بهتره بریم کـه تا قبل از اومدن اینا برگردیم.
داریوش یـهو بـه خودش اومد، حالت نگاش عوض شد و با کلافگی نگام کرد. تو نگاش شرمندگی رو مـی شد دید. قبل از اینکه چیزی بگم، سریع تر از همـه از سالن خارج شد و ما هم بـه دنبالش. درکش مـی کردم خفن چون حال خودمم بهتر از اون نبود! توی ماشین طبق معمول همـیشـه من و داریوش بیشتر سکوت کرده بودیم و آرمـین و سپیده مشغول حرف زدن بودن. وقتی بـه بازار بزرگی رسیدیم، داریوش ماشینو پارک کرد و آرمـین گفت:
– بهتره جدا جدا بریم. دو ساعت دیگه اینجا باشیم خوبه؟
داریوش کـه از خدایش بود درهای ماشینو با دزدگیر قفل کرد و در حال تکوندن پاچه شلوارش، گفت:
– عالیـه.
سپیده و آرمـین جدا شدن و از طرف دیگه ای رفتن. من و داریوش هم همراه هم وارد شدیم. چند روزی بود کـه مـی خواستم حرفی بـه داریوش ب، ولی نمـی دونستم چطور حتما بگم. از جلوی مغازه ها بدون هدف رد
مـی شدم و مـی رفتم. داریوش کـه متوجه شد حواسم نیست، گفت:
– صبر کن ببینم!
با تعجب ایستادم و گفتم:
– با منی؟!
– بله خانوم خوشگله با شمام، مـی شـه بپرسم چه چیزی توی سرته کـه باعث شده اصلاً حواست نباشـه؟
از اینکه دستم براش رو شده بود هول کردم و گفتم:
– من؟ من چیزیم نیست!
– چرا عسل خانم یـه چیزیت هست. خیلی کم حرف شدی.
شاید زمان مناسبی بود کـه حرفمو ب. با تردید گفتم:
– داریوش … راستش … من یـه خورده مـی ترسم.
– از چی عزیز دلم؟ چی توی این دنیـا وجود داره کـه تورو ترسونده؟
– مـی ترسم ما نتونیم با هم ازدواج کنیم.
با تعجب گفت:
– یعنی چه؟ مگه مـی شـه؟! منظورت رو نمـی فهمم!
دستامو تو هم پیچ دادم و گفتم:
– خوب آره امکانش هست. بابات با بابای من دشمنـه! مسلماً اجازه نمـی ده کـه من و تو با هم ازدواج کنیم.
نفس راحتی کشید. خندید و گفت:
– تو از این مـی ترسی؟ کوچولوی دیوونـه! ترسوندی منو! خوب اجازه نده!
با تعجب گفتم:
– یعنی چی کـه اجازه نده؟ یعنی برات مـهم نیست؟
– چرا عزیزم برام مـهمـه خیلی هم مـهمـه. ولی اگه فوق فوقش و در کمال بدبینی بخوایم حساب کنیم و بگیم اجازه نمـی ده اصلاً مـهم نیست. چون تنـها کاری کـه مـی تونـه ه اینـه کـه طرد و از ارث محرومم کنـه. دنیـا کـه به آخر
نمـی رسه. من اینقدر بعد انداز دارم کـه نذارم بـه خانومم بد بگذره و بتونم خوشبختش کنم.
– یعنی تو حاضری از پدرت بگذری؟
چند لحظه درون جا ایستاد و با جدیت بـه من خیره شد. بعد از چنـه لحظه سکوت دهن باز کرد و با دنیـایی اطمـینان بـه طوری کـه مطمئن بودم حرفش حقیقت محضه گفت:
– بابا کـه چیزی نیست. بـه خاطر تو حاضرم از همـه دنیـا، حتی از جونم هم بگذرم.با خنده گفتم:
– لازم نکرده از جونت بگذری. چون من بهش حالا حالا ها احتیـاج دارم. کی بـه بابات خبر مـی دی؟ من دلم
مـی خواد راضیش کنی. اینطوری خیلی بهتره.
– خوب صد درون صد اینطوری بهتره، مطمئن باش تمام سعی و تلاشم رو مـی کنم که تا بتونم راضیش کنم. ولی یـه چیزی رو آویزه گوشت کن خانومم. فقط یـه چیز مـی تونـه تورو از من بگیره. اونم مرگه! راحت بـه دستت نیـاوردم … بعد مطمئن باش به منظور نگه داشتنت که تا پای جونم مـی ایستم.
از تصور مردن اون بدنم لرزید و موهای تنم سیخ شد. با ترس گفتم:
– اِ لوس بی مزه! این حرفا چیـه کـه مـی زنی؟ انشاالله کـه صد سال زنده باشی.
اون کـه به ترسم پی بود چشماشو ریز کرد وگفت:
– نترس عزیزم داریوشت حالا حالا ها زنده است. چون به منظور داشتنت خیلی خیلی حریصه!
گونـه هام ارغوانی شدن و سرمو زیر انداختم. داریوش کـه از خجالت کشیدنم خنده اش گرفته بود گفت:
– باز کـه سرخ شدی! رز … عزیزم … خواهشاً بـه چیزای بیخود فکر نکن. خوب بـه مغازه ها نگاه کن و هر چی کـه خواستی بخر… خیلی خوب؟
نفسمو فوت کردم، خیـالم نسبت بـه قبل خیلی راحت شده بود، گفتم:
– باشـه.
– آفرین خوب.
اون روز کلی لباس و خرت و پرت خ کـه پول همـه شو داریوش حساب کرد. بعد از اون هم سر قرارمون با آرمـین و سپیده رفتیم و چهار نفری با خنده و شوخی بـه طرف ویلا بـه راه افتادیم. داریوش اون روز بـه من قول داد کـه وقتی از شمال برگشتیم با پدرش صحبت کنـه. از همون روز دچاره دلشوره شدم. حتما یـه طوری مـی شد، یـا قبول مـی کرد یـا نمـی کرد. ولی نمـی دونستم چرا اینقدر دلم شور مـی زنـه!

* * * * * *

بالاخره روز عروسی پسر دوست و رسید. اونم با یـه هفته تاخیر کـه به خاطر بارندگی شدید هفته پیش بود. گویـا باغی کـه مـی خواستنعروسی رو برگزار کنن حسابی آسیب دیده بود و مجبور شده بودن عروسی رو یـه کم عقب بندازن. درون هر صورت اصلاً حوصله عروسی رفتن نداشتم و به همـین خاطر مشغول نقشـه کشیدن شدم کـه هر طور شده از زیر بار رفتن شونـه خالی کنم. داریوش هم از روز قبل گفته بود تولد یکی از دوستاش دعوت داره و عروسی نمـی یـاد. بدون وجود اون دیگه اصلاً دلم نمـیخواست برم! صبح روز عروسی دوباره زودتر از همـه بیدار شدم و برای قدم زدن از ویلا خارج شدم. کمـی کنار ساحل پیـاده روی کردم و فکر کردم که تا اینکه نقشـه مناسبی بـه ذهنم رسید. لبخند روی لبم نشست و به ویلا برگشتم. همـه بیدار شده بودند و سر مـیز صبحونـه نشسته بودند. فقط صندلی کنار داریوش خالی بود. خوشحال شدم و با لبخند خواستم کنارش بشینم کـه یـه دفعه کیمـیا کـه کنار نشسته بود از جا بلند شد و گفت:
– بیـا جان بشین کنار ت.
حرف کیمـیا با اینکه درون ظاهر دوستانـه بود ولی درون باطن معنایی دیگه داشت. بی اراده صورتم درهم شد و کنار نشستم. نگاهم بـه سمت داریوش کشیده شد و با دیدن اخم غلیظش ناراحتی خودم از یـادم رفت. دستمالی لوله شده تو مشتش بود و محکم اونو فشار مـی داد. آرمـین و سپیده هم دست کمـی از داریوش نداشته و هر دو اخم کرده بودن. دلخوری هم مشـهود بود. این بین فقط کیمـیا با خونسردی صبحانـه شو مـی خورد. کمـی با نون جلوم بازی کردم و بعدش از جا بلند شدم. گفت:
– کجا مـی ری عزیزم؟
وقت اجرای نقشـه ام بود. به منظور همـین گفتم:
– سرم خیلی درد مـی کنـه . مـی رم یـه کم استراحت کنم.
با نگرانی گفت:
– چند روزه خیلی سرت درد مـی گیره رزا …
من کـه مـی دونستم یک درون مـیون سر درد هام قلابیـه کم مونده بود خنده ام بگیره ولی جلوی خودمو گرفتم و با قیـافه ای درهم گفتم:
– نـه این با بقیـه خیلی فرق داره، حالت تهوع هم دارم. خیلی شدیده!
نگران تر شد و گفت:
– وای خدای من! دوباره!
مـیگرن تو خونواده ما ارثی بود. هم بابا هم و هم رضا هر از گاهی سر دردای کشنده مـی گرفتن. خدا رو شکر من خیلی دچارش نمـی شدم. ولی گاهی سو استفاده مـی کردم و خودمو بـه سر درد مـی زدم. دستمو بـه پیشونی ام فشردم و گفتم:
– آره از صبح زود شروع شده و هی هم داره شدید تر مـی شـه.
سپیده با ناراحتی گفت:
– کی خوب مـی شی؟
از سوالش خنده ام گرفت. ولی جلوی خودمو گرفتم و نالیدم:
– معلوم نیست.
نگام بـه داریوش افتاد کـه با یـه دنیـا نگرانی و همون اخم روی صورتش بـه من نگاه مـی کرد. سریع نگاهمو دزدیدم و از آشپزخونـه خارج شدم. صدای و شنیدم کـه گفت:
– الهی بمـیرم. این سردرد لعنتی دست از سر ما بر نمـی داره. اگه مثل خودم باشـه که تا فردا صبح نمـی تونـه از تختش بیـاد بیرون.
سپیده با ناراحتی گفت:
– بعد عروسی چی مـی شـه؟
از پله ها کـه بالا رفتم دیگه صداشون رو نشنیدم. خودمو روی تخت انداختم و با شالی محکم پیشونیمو بستم. حتما نقشمو درست بازی مـی کردم که تا بتونم اونا رو متقاعد کنم. چند دقیقه بعد با لیوانی شیر گرم و قرصی وارد اتاق شد. سریع خودمو بـه خواب زدم کـه مجبورم نکند قرص رو بخورم. کـه دید خوابم آروم پتوم رو روم مرتب کرد و قرص و لیوان شیر رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن سریع قرص رو از پنجره بیرون انداختم و لیوان شیر رو هم سر کشیدم. دوباره توی تخت رفتم و پتو رو سرم کشیدم. با اینکه خوابم نمـی یومد کم کم خوابم گرفت و چشمام بسته شد. با نوازش دستی چشمامو باز کردم. بود کـه کنارمتخت نشسته بود و موهای پریشونمو نوازش مـی کرد. وقتی دید بیدار شدم پیشانیمو بوسید و گفت:
– بهتری؟
دستمو بـه پیشونیم گرفتم و به دروغ گفتم:
– نـه دارم مـی مـیرم.
زیرنوچی گفت و زمزمـه کرد:
– بمـیرم برات. مرده شور منو ببرن با این ارثی کـه دادم بـه بچه هام.
ناراحت شدم و گفتم:
– اِ یعنی چی؟ مگه تقصیر شماست؟
بی توجه بـه حرف من گفت:
– بگیر بخواب . اومدم ببینم اگه بهتری بریم عروسی ولی حالا کـه بهتر نشدی بگیر بخواب منم نمـی رم
مـی مونم کنار تو.
دوست نداشتم بمونـه. چون اگه مـی موند مجبور بودم حالت خودمو حفظ کنم. سریع گفتم:
– نـه جون شما حتما برین اگه بمونین من تازه عذاب وجدانم مـی گیرم کـه شما رو از برنامـه تون باز کردم.
– فدای سرت مگه من دلم تاب مـی یـاره تو رو بذارم و برم؟
– خواهش مـی کنم برین. بـه خدا من اینجوری راحت ترم. شما کـه برین منم راحت مـی گیرم مـی خوابم که تا وقتی کـه برگردین.
وقتی دیدم دو دل شده از جا بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم:
– برین دیگه که تا دیر نشده زودتر حاضر بشین.
– آخه اینجوری همـه اش نگرانم.
– نگران نباشین جون. من وقتی بخوابم نیـاز بـه مراقب ندارم.
دیگه اجازه ندادم حرفی بزنـه و به سمت درون هلش دادم. کـه از کار من خنده اش گرفته بود با لبخند گونـه مو نوازش کرد و گفت:
– باشـه … که تا حاضر شدم دوباره بهت سر مـی .
با رفتن دوباره روی تخت ولو شدم. هنوز درست نخوابیده بود کـه سپیده وارد شد. لباس شبش رو پوشیده بود و حسابی هم آرایش کرده بود. با دیدن قیـافه پف آلود من و لباس خوابم قیـافه اش درون هم شد و گفت:
– نمـی یـای؟
با دلخوری گفتم:
– چه عجب شما یـادتون افتاد بیـاین بپرسین من مـی یـام یـا نـه!
با لبخند بغلم کرد و گفت:
– عزیزم …
– خوب بسه بسه … خودتو لوس نکن.
– باور کن نمـی خواستم مزاحم خوابت بشم.
نمـی خواستم عروسی رو زهرمارش کنم به منظور همـین هم موضوع رو کش ندادم و گفتم:
– خیلی خب قبوله.
دستمو گرفت و گفت:
– حالا نمـی یـای؟ هنوز سرت درد مـی کنـه؟
– نـه بابا سر درد بهونـه است، حوصله عروسی رو ندارم.
– وا! چرا؟ مـی خوای تنـها بمونی چی کار کنی؟ داریوش هم کـه مـی خواد بره تولد.
– خب بره من کـه کاری بـه اون ندارم. خودم حال عروسی رو ندارم. شما کـه رفتین مـی رم کنار ساحل.
– خره اونجا کـه بیشتر بهت خوش مـی گذره.
– نـه الان تنـهایی رو بیشتر دوست دارم.
– عاشق شدیـا!
خندیدم و گفتم:
– پاشو برو گمشو … نیست کـه خودت نشدی.
– ولی مثل تو بـه تنـهایی نیـاز پیدا نکردم.
– هر آدمـی بعضی وقتها نیـاز پیدا مـی کنـه کـه …
پرید وسط حرفمو گفت:
– خیلی خب حالا دوباره فیلسوف نشو واسه من … اومدم یـه چیزی بهت بگم.
– چی؟
– راستش داریوش خیلی نگرانته. البته خیلی شاید کم باشـه بیشتر از این حرفا نگرانته. از صبح که تا حالا مثل مرغ پر کنده شده. الان هم حاضر شده بود بره تولد ولی از من خواست حال تو رو بپرسم.
با دلخوری گفتم:
– چرا خودش نیومد؟
– این چه سوالیـه؟ خب معلومـه دیگه . کیمـیا یـه لحظه هم ولش نکرده کـه بتونـه بیـاد سراغ تو. از وقتی فهمـیده داریوش چقدر عاشق توئه مدام حواسش بـه داریوشـه. نبودی ببینی چقدر داریوش کلافه است! بـه خدا دلم براش کباب شد. چند بار از من خواست بهت سر ب. هر بار اومدم خواب بودی. یـه بار هم دیگه طاقت نیـاورد و به ت گفت اگه صلاح مـی دونـه ببریمت دکتر کـه قبول نکرد و گفت با استراحت بهتر مـی شی.
از شنیدن حرفای داریوش لبخند روی لبم نشست. ولی باز هم غر زدم:
– بعد چرا هنوز مـی خواد بره تولد؟ چرا نمـی مونـه پیش من؟
– واسه اینکه کیمـیا از یـه ساعت پیش سر کرده تو جونش مـی گه پاشو برو تولد دیرت مـی شـه! داریوش هم با اینکه اصلاً دلش نمـی خواد بره ولی مجبوره. تازه اون فکر مـی کرد کـه پیشت مـی مونـه، ولی الان کـه دید هم باهامون مـی یـاد یـهو قیـافه اش خشن شد و حسابی رفت تو فکر. مـی دونم اونم دل تو دلش نیست کـه تو تنـها ….
هنوز جمله اش تموم نشده بود کـه در باز شد و مرتب و شیک وارد شد. با دیدن ما لبخند زد و گفت:
– بهتری عزیزم؟
– یکم بهترم ولی نـه خیلی.
– بهت اصرار نمـی کنم بیـای چون مـی دونم اگه بیـای و اون صداها تو سرت بپیچه شب بدتر مـی شی.
– آره درسته بهتره شما برین که تا دیرتون نشده.
– باشـه عزیزم مواظب خودت باش و استراحت کن. ناهارت رو هم کـه نخوردی گذاشتم روی گاز هر وقت گرسنـه ات شد گرمش کن و بخور.
تو دلم عروسی گرفته بودم، اما سعی کردم نمود خارجی نداشته باشـه و گفتم:
– چشم.
– چشمت بی بلا .
سپس رو کرد بـه سپیده و گفت:
– سپیده پاشو بریم کـه آرمـین و کیمـیا خیلی وقته حاضرن … داریوش هم باهات کار داشت.
– باشـه جون بریم.
بعد از رفتن اونا پشت پنجره رفتم و به آسمون کـه کم کم داشت تیره مـی شد خیره شدم. چقدر بـه این تنـهایی نیـاز داشتم. از پله ها پایین رفتم و آهنگ ملایمـی تو ضبط صوت گذاشتم. لیوانی آبمـیوه هم به منظور خودم ریختم و روی کاناپه نشستم. چقدر از شنیدن صدای خواننده و موسیقی ملایم پیـانو احساس لذت مـی کردم. یـهویی نگام بـه سمت پیـانو چرخید. چقدر دلم مـی خواست بلد بودم و الآن به منظور دل عاشق خودم مـی زدم. دلم داریوش رو
مـی خواست و دستای هنرمندشو. چقدر بهش محتاج بودم. حق با سپیده بود من حسابی عاشق شده بودم. لیوان خالی رو روی مـیز گذاشتم و از جا بلند شدم. آروم بـه پیـانو نزدیک شدم و کلاویـه هاش رو لمس کردم. صدای ملایمـی از پیـانو بلند شد. روی صندلی نشستم و دستم رو رانو قرار دادم و چشمامو بستم. که تا همـین حد هم احساس خوبی داشتم. چنان از زمانو مکان خارج شده بودم کـه وقتی صدایی سرم گفت:
– خانوم هنرمند من …
سه متر از جا پ و جیغ بلندی کشیدم. داریوش کـه درست پشت سرم ایستاده بود وحشت زده یـه قدم جلو اومد، دستاشو بالا آورد و گفت:
– نترس نترس عزیزم منم.
در حالی کـه از زور ترس نفس نفس مـی زدم گفتم:
– تو اینجا چی کار مـی کنی؟
لبخندی زد و گفت:
– اینجا نباشم کجا باشم؟ ببخش ترسوندمت عزیزم!
نفسمو فوت کردم، نشستم روی صندلی پیـانو و گفتم:
– تو الان حتما تولد دوستت باشی.
اینو گفتم، اما داشتم از خوشی بعد مـی افتادم کـه داریوش پیشمـه!
– مگه جرئت داشتم خوشگل ترین دنیـا رو توی ویلای بـه این درندشتی تنـها بذارم؟
همـه احساس های دنیـا با همدیگه بـه دلم سرازیر شد، با ناز لبخند زدم و گفتم:
– فقط خوشگل ترین دنیـا؟
قدمـی بهم نزدیک شد و گفت:
– و بهترین سمبول عشق روی کره زمـین… عشقمو…
دوباره دلبری کردم و با ناز گفتم:
– داریوش …
– جان دل داریوش؟
– منو مـی بخشی؟
– واسه چی عشق من؟
– بـه خاطر اینکه بی اجازه بـه پیـانوت دست زدم.
اومد جلو تر، دستاشو اینطرف اون طرف صندلی گذاشت، کامل خم شد روی بندنم و با صدای آهسته گفت:
– من هر چی کـه دارم مال توئه جز یـه چیز.
یـه کم خودمو کشیده بودم عقب کـه به هم نخوریم، سریع گفتم:
– چی؟
کمـی مکث کرد و در چشمام خیره موند. از چشماش شعله های عشق بیرون مـی زد، داشتم از خود بیخود مـی شدم کـه همونطور زمزمـه وار گفت:
– تو …
داشتم کنترلمو از دست مـی دادم. حتما یـه کاری مـی کردم کـه دست از پا خطا نکنم. بـه خاطر همـین سریع از جا بلند شدم، داریوش مجبور شد دستاشو برداره کـه تعادلش رو از دست نده، برعنشستم روی صندلی پیـانو و تند تند و ناشیـانـه کلاویـه ها رو فشردم کـه باعث شد صدای ناهنجاری تولید بشـه. داریوش درون حالی کـه غش غش مـی خندید کنارم ایستاد و گفت:
– صبر کن … صبر کن این کـه درست نیست بذار یـادت بدم …
دستم رو عقب کشیدم و داریوش با صبر و حوصله شروع بـه توضیح کرد. شنیدن اسم نت ها و یـاد گرفتن جای هر کدوم رانو از زبون داریوش برام شیرین بود . اینقدر کـه از اون لحظه بـه بعد حس کردم شیفته پیـانو شدم! وقتی یـه کم از مسائل ابتدایی برام گفت نفس عمـیقی کشید و گفت:
– خوب بهتره یـه کم استراحت کنیم عزیزم، خسته شدی!
کش و قوسی بـه بدنم دادم و با عشق گفتم:
– داریوش …
– جونم؟
– ازت ممنونم …
– بـه خاطر چی گلم؟
– بـه خاطر اینکه اینقدر برام وقت مـی ذاری و حوصله بـه خرج مـی دی … بـه خاطر اینکه عشقو بهم یـاد دادی … بـه خاطر اینکه عاشقم شدی … بـه خاطر اینکه عاشقم کردی …
داریوش بی حرف تو چشمام زل زد. لبش مـی لرزید و چشماش بیشتر از همـیشـه برق مـی زد. دوباره مـیل سرکش درون آغوش کشیدنش تو وجودم بیداد کرد. خواستم باز فرار کنم، نگاش مثل نگاه مار افسونم مـی کرد و هر آن حس یم کردم مـی تونم بـه خاطر راضی نگه داشتن چشماش دنیـایی رو ویرون کنم. از جا بلند شدم، همزمان با هم نفس های سنگینمون رو از بیرون فرستادیم، هوس داشت بیچاره م مـی کرد. صدای کیمـیا تو گوشم زنگ مـی زد کـه به داریوش مـی گفت شاید من بخوام از راه بـه درش کنم! از راه بـه درش کنم! چشمام داشت بـه روی همـه چی بسته مـی شد و اولین چیزی کـه هوس کورش مـی کرد حیـا بود! خرامان راه افتادم سمت اتاقم … صدای داریوش رو شنیدم:
– کجا مـی ری … عزیزم؟
دیوونـه شده بودم، مـی خواستم داریوش رو وادار کنم کـه بغلم کنـه، مـی خواستم وادارش کنم منو ببوسه … مـی خواستم احساسش رو بـه رخش بکشم … کور شده بودم … کر شده بودم … جز داریوش نـه چیزی رو مـی دیدم و نـه مـی خواستم کـه ببینم … سر جا وایسادم، بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
– برات یـه سورپرایز دارم …دیگه نشنیدم چیزی گفت یـا نـه چون رفتم توی اتاق و در رو بستم. چند لحظه پشت درون ایستادم، لحظه بـه لحظه داشتم مصمم تر مـی شدم. داریوش عشق من بود، مـی خواستم حسش کنم. با همـه وجودم … داریوش دنیـای من بود، حتما از لمس دنیـام سیراب مـی شدم. اون قرار بود شوهر من بشـه … خوب بعد چه ایرادی داشت؟ من و دارسوش اول و آخرش مال هم بودیم! رفتم سمت کمد لباسم، لباس حریر سفید رنگم رو از کاور بیرون کشیدم. روزی کـه با داریوش رفتیم به منظور خرید اینو خ. خ مخصوص باله ام … حریر بود و ریشـه ریشـه … قدش هم کوتاه نبود، که تا پایین زانوم بود … با لباس مخصوص باله نمـی شد همـه جا ید! زیـادی کوتاه بود. اینو خ کـه هر وقت اراده کردم بتونم بم! زیرش یـه بلوز آستین بلنده استرج مـیخورد کـه بازوها و رو از دید مخفی کنـه. اما من اصلا قصد نداشتم اون بلوز رو زیرش بپوشم. نفس عمـیقی کشیدم و پیرهن رو پوشیدم، توی تنم فوق العاده بود. با دو بند کوتاه روی شونـه هام ایستاده بود … موهامو باز کردم و ریختم دورم … چون سشوارشون زده بودم صاف و شده بودن. یـاد لقبی افتادم کـه جدیداً داریوش روی من گذاشته بود ! آنشرلی! راست مـی گفت، منم موهام قرمز بود. درست شبیـه آنشرلی و داریوش عاشق رنگ موهام بود. بعد دست و دلبازی کردم و در معرض نمایش گذاشتمشون. یـه رژمایع بـه رنگ نارنجی هم زدم روی لبام. براق ولی کمرنگ بود. دستم رفت سمت شیشـه عطرم … نینا ریچی! بوی شیرینی داشت، شبیـه عطر یـاس … زیر گلو و کناره های گوش و مچ دستم رو با عطر آغشته کردم و شیشـه رو روی مـیز برگردوندم … دیگه حرف نداشت … حالا نوبت قسمت دوم نقشـه ام بود … بدون پوشیدن کفش یـا صندل زدم از اتاق بیرون … داریوش پشت پیـانو نشسته و داشت کلیدهاشو نوازش مـی کرد … یواش یواش بهش نزدیک شدم. حضورم رو حس کردم … یـا از بوی عطرم یـا از … نمـی دونم! اما برگشت … اول فقط سرش رو برگردوند و بعد یـه دفعه از جا بلند شد … کامل چرخید بـه طرفم … دستم رو دو طرف دامنم و موازی با پاهام نگه داشتم … سر جام ایستادم مثل الا کلنگ بالا و پایین شدم و لبخند زدم. داریوش لبخند نمـی زد اما چشماش برق داشتن … لبامو کشیدم توی دهنم و نگاش کردم … یـه قدم بهم نزدیک شد … یـه قدم رفتم عقب … صورتش پر از سوال شد … نفس سنگین شده مو کـه زیر نگاهش کم آورده بود بـه سختی از قفسه ام بیرون دادم و گفتم:
– داریوش …
صداش محو بود … توی فضا و توی حس و حال بـه وجود اومده بینمون حل شده بود …
– جان ؟
– یـه آهنگ بگم برام مـی زنی؟!!
داریوش محو من و اندامم شده بود … حتی نمـی تونست پلک بزنـه … زمزمـه کرد:
– آره عزیزم …
– عشق تو نمـی مـیرد رو بزن … عارف …
چند لحظه سر جاش باقی موند و با نگاهش دیوونـه م کرد اما وقتی دید سرمو زیر انداختم، لبخندی زد و رفت پشت پیـانو … پیـانو طوری قرار گرفته بود کـه تراس دقیقا جلوش قرار داشت، رفتم توی تراس … صدای ملودی آرام بخش بلند شد … چراغای تراس رو خاموش کردم … مـهتاب تو آسمون غوغا مـی کرد … ماه کامل شده بود … نورش بـه اندازه کافی فضای تراس رو رویـایی کرده بود نیـاز بـه چراغ نبود دیگه … داریوش رو پیـانو خیلی خوب مـی دیدم و اونم منو خوب زیر نظر داشت … نرم نرم روی انگشتای پام بلند شدم و شروع کردم … آهنگ مخصوص باله نبود اما ریتم فوق العاده ای داشت … داریوش بدون اینکه پلک بزنـه بهم خیره شده بود و دستاش از حفظ نت ها رو دنبال مـی … وقتی شروع کرد بـه خوندن کم مونده بود گریـه ام بگیره وسط …
– بگذر ز من ای آشناچون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانـه شوچون دیگران با سرگذشتم
چرخیدم، نرم چرخیدم و با آهنگ، با احساس داریوش یکی شدم …
مـی خواهم عشقت درون دل بمـیرد 
مـی خواهم که تا دیــــــــگـــــر درون ســـــــــر یـادت پایـان گیرد
صدای داریوش مـی لرزید درست شبیـه قلب بیقرار من … نمـی دونستم قراره بعد از تموم شدن آهنگ چه اتفاقی بیفته! چندان مـهم هم نبود … من مـی خواستم … من داریوش رو کامل مـی خواستم … به منظور خودم … به منظور گم شدن توی بغلش له له مـی زدم … به منظور حس بازوهاش دور شونـه ام …
بگذر ز من ای آشناچون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانـه شو چون دیگران با سرگذشتم
هر عشقی مـی مـیرد
خاموشی مـی گیرد
عشق تو نمـی مـیرد
باز چرخیدم ،زل زدم توی چشمای داریوش و چرخیدم …
باور کن بعد از تو
دیگری در قلبم
جایت را نمـی گیرد
صداش اومد پایین ، پایین و پایین تر …
هر عشقی مـی مـیرد
خاموشی مـی گیرد
عشق تو نمـی مـیرد
دیگه صداش بغض دار شده بود. مـی لرزید ولی مـی خوند:
باور کن بعد از تو
دیگری درون قلبم
جایت را نمـی گیرد
آهنگ تموم شد … سر جام ایستادم … نفس نفس مـی زدم … سرم رو پایین انداخته بودم و موهام روی صورتم رو پوشونده بودن …
صدای قدمـهاشو شنیدم .. سرمو اوردم بالا … حالا وقت اجرای بقیـه نقشـه ام بود … الان داریوش مثل موم تو مشتمـه … الان مـی تونم بـه هر کاری وادارش کنم … آره مـی تونم … اومد جلوم … فقط یـه کم فاصله دیگه بینمون بود که تا آغوش هر دومون پر بشـه … دستاشو اورد بالا کـه اینطرف اونطرف صورتم بذاره … اما نذاشت … با فاصله از صورتم دستاشو نگه داشت … عجز رو توی چشماش مـی دیدم … همونطور کـه نفس نفس مـی زدم نالیدم:
– داریوش …
انگار نمـی تونست حرف بزنـه کـه فقط سرشو تکون داد:
– خیلی دوستت دارم داریوش …
بالاخره زبون باز کرد:- تو فو .. فوق العاده ای رزای من … زیـادی به منظور من … زیـاد …
– داریوش ….
– جان دلم؟ دیوونـه ام نکن رزا … دیوونـه تر از اینی کـه هستم نکن منو … برام نمایش اجرا مـی کنی عشقم؟ نمـیکم مـی یـارم؟ نمـیاین نفس لعنتی جلوی زیبایی و دلفریبی تو کم مـی یـاره؟ نمـییـه غلطی مـی کنم و بعد مثل سگ پشیمون مـی شم؟ نکن رزا … نکن خانومم … بیچاره م نکن! عزیز دلم … منم آدمم … آدمم و عاشق … کی که تا حالا تونسته جلوی عشقش قوی باشـه کـه من بتونم؟!! کی تونسته با عشقش، با نفسش زیر یـه سقف باشـه و دست بهش نزنـه کـه من بتونم؟ رزا …
دستاشو گذاشت جلوی صورتش و یـه قدم رفت عقب … دلم داشت آتیش مـی گرفت … خوب مگه چی مـی شد اگه دستمو مـی گرفت؟ اگه بغلم مـی کرد؟! اینبار من بهش نزدیک شدم … من و داریوش و صدای دریـا و مـهتاب … غوغایی توی دلامون بـه پا شده بود … زمزمـه کردم:
– عزیزم … داریوش من … چرا بـه خودت سخت مـی گیری؟ من و تو قراره با هم ازدواج کنیم … بعد چرا …
اونقدر هم بی حیـا نبودم کـه رک حرف ب … سخت بود گفتنش … اما من به منظور داریوش یـه نامـه خونده شده بودم! نیـاز نبود خودمو اذیت کنم … اون مـی فهمـید من چی مـی گم … سرشو بالا اورد و با وحشت نگام کرد … توی چشمای آبی معصومش وحشت و عجز و بی ارادگی رو مـی تونستم ببینم … رفت عقب … نالید:
– نـه رزا … نـه عزیز من … محاله … محاله بهت دست ب … آره ما با هم ازدواج مـی کنیم … تو مـی شی پری دریـایی خونـه من … اما بعد از ازدواج … نـه الان گلم … تو خیلی بچه ای رز … مـی دونم دوستم داری … مـی دونی کـه منم عاشقتم … همـین بی اراده ات کرده … برو رز … برو توی اتاقت درون رو هم قفل کن … برو عشقم … جلوی چشم من نباش … رز برو حتی اگه التماست هم کردم درون رو باز نکن …
رفتنرده ها … دستشو گذاشتنرده ها بـه پایین خم شد و با صدای بلند شده گفت:
– د برو رز …
کم آورده بودم … نمـیخواستم برم … مـی خواستم پیشش باشم … بغض کردم و گفتم:
– اگه خیلی اذیت مـی شی خودت برو …
چرخید بـه طرفم … هر دو دستش رو با هم فرو کرد توی موهاش و گفت:
– کجا برم ؟!! تو رو اینجا تنـها بذارم؟!! برو رزا … عزیزم … لجبازی نکن … اگه کم بیـارم دیگه معلوم نیست چی مـی شـه … بـــــــــــــــرو!
با لجبازی رفتم بـه طرفش … تکیـه داده بود بـه نرده ها و بهم خیره شده بود … جلوش ایستادم و گفتم:
– دوستم نداری … اگه دوستم داشتی نمـی گفتی برو…
اخماش درون هم شد و گفت:
– حرف دهنتو بفهم! حق نداری بـه عشق من شک کنی! آره اگه دوستت نداشتم همـین جا هر بلایی عشقم مـی کشید سرت مـی اوردم و اینقدر بـه خودم سختی نمـی دادم. چون دوستت دارم مثل مرتاض ها دارم بـه خودم مـی پیچم و مـیگم از جلوی چشمام برو …
نمـی فهمـیدم! انگار هیچی نمـی فهمـیدم، انگار نمـی فهمـیدم خواهش نفس داریوش فقط بوسه و بغل نیست! عقلم بـه این چیزا قد نمـی داد. عشق رو توی دستای داریوش جستجو مـی کردم و آغوشش. پامو روی زمـین کوبیدمو گفتم:
– نمـی رم … نمـیخوام برم … اگه دوستم داری ثابت کن … بهم ثابت کن دوستم داری … یـالا داریوش … یـالا!!!!
توی چشمای داریوش برق وحشتناکی درخشید … دستاشو کـه دور مـیله ها حلقه شده بود و بندای انگشتاش سفید شده بودن باز کرد … خیز گرفت سمتم و من فهمـیدم همـه اراده اش درون هم شکسته … چشمامو بستم و منتظر اتفاقات بعدی موندم … منتظر غرق شدن توی عشق داریوش و لمس آغوشش موندم … اما با شنیدن صدای داریوش چشمام نا خوداگاه باز شد:
– آه خدای من! الان نـه!
داریوش سرشو چرخونده بود سمت محوطه … چی شده بود؟!! چرخید بـه طرفم … چشماش سرخ سرخ شده بودن … تند تند گفت:
– رز … اینا اومدن … من از همـین جا مـی رم توی حیـاط و مـی رم سمت ماشینم … تازه درون ویلا رو باز … که تا برسن اینجا طول مـی کشـه … وانمود مـی کنم کـه تازه اومدم … برو توی اتاقت و حواست باشـه …
همون لحظه معده ام تیر کشید و دستمو روی معده ام گذاشتم … تازه یـادم افتاد ناهار هنوز نخوردم … ساعت هم از ده شب گذشته بود! با نگرانی نگام کرد … اما وقت به منظور حرف زدن نبود … سرشو تکون داد و از روی نرده ها پرید پایین … تراس توی طبقه همکف بود و ارتفاعی نداشت … من هم بدو بدو دویدم سمت اتاقم … فرصت زیـاد نبود … توی کمتر از یـه دقیقه لباسم رو عوش کردم و رژ لبم رو هم پاک کردم … شیرجه رفتم توی تختم و چشمامو هم بستم … داشتم نفس نفس مـی زدم اما همـه تلاشم رو کردم کـه عادی باشم … با سر و صدا همـه شون اومدن تو … کیمـیا خیلی خوشحال بود و بیشتر از همـه حرف مـی زد … دلیلش مسلما این بود کـه با خودش فکر مـی کرد همزمان با پسرش رسیده و ما نتونستیم با هم تنـها بمونیم … و سپیده اومدن توی اتاق که تا وضعیت منو ببینن … مجبور شدم خودمو بـه خواب ب. دستی رشونیم گذاشت و رو بـه سپیده گفت:
– خوابه! ولی فکر کنم حالش بهتر باشـه … رنگ و رخش بـه قرمزی مـی زنـه …
سپیده هم پچ پچ وار جواب داد:
– آره … بذارین بخوابه …
– ناهارشو هم نخورده سپیده ! ضعف مـی کنـه …
– نترسین … حالا کـه خوابیده بذارین بخوابه … غذاشو بذارین روی مـیز … بیدار بشـه مـی خوره …
– باشـه … بریم بیرون کـه صدامون بیدارش نکنـه …

اینم رمان تقاص از نویسنده محبوب هما پور اصفهانی براتون تدارک دیده بودیم

منبع تایپ رمان : dlroman.ir

ادرس کانال  دی ال  رمان  رو  یـادتون نره اینجا کلیک کنید  😀 

اگه رمان درخواستی دارین مـیتونید تو  سوپر گروه ما  عضو  بشید بـه همـین راحتی !

اگه  شما نویسنده  رمان  تقاص  هستین و  دوست ندارین  رمانتون  اینجا  باشـه  از بالا  با تماس با ما  در ارتباط باشید




[دانلود رمان تقاص | دینا دانلود ننه جون یالا پاشو]

نویسنده و منبع: رمان نویس | تاریخ انتشار: Mon, 30 Jul 2018 10:13:00 +0000